۱۳۹۹ دی ۸, دوشنبه

...

چند روزی است که خانه ام. برای تعطیلات رخصتی گرفته ام. قرار بود برویم ‌سفر، کنسل کردیم. گفتیم شاید در این شرایط بهتر است نرویم جای دور. کتاب می خوانم، فیلم میبینم، می روم پیاده روی، ورزش می کنم، آشپزی می کنم، با خانواده می شینیم و وقت می گذرانیم اما دائم ‌فکر می کنم ‌یک چیزی کم است. از بس بیکار نبوده ام، همه‌ش فکر می کنم ‌همه این کارها را هم‌ که بکنم باز یک کاری مانده، یعنی همان کار دفتر. به سر کار نرفتن برای چند روز و ماندن در خانه عادت ندارم. برایم عجیب است انگار. 

۱۳۹۹ آذر ۲, یکشنبه

...

با دوستی درباره کودکی ام گپ‌ می زدم. پرسید چیزی یادت می آید از کودکی ات که وقتی یادش می افتی خوشحال شوی، هیجان زده شوی و لبخند روی لبت بیاید. 
گفتم خیلی چیزهای کودکی م را دوست دارم اما الان این یادم آمد که تقریبا ده ساله بودم، بابا هر جمعه پنج تومان‌ بهم می داد و من سکه‌ پنج تومانی در مُشت دوان‌ دوان می رفتم سمتِ تنها دکه روزنامه فروشیِ گلشهر که سرِ میلان سینما بود. کیهان‌ِ بچه ها هر سه‌شنبه منتشر می شد و من جمعه با هیجان می خریدم و می آوردمش خانه. داستان هایش را می خواندم و بعدتر که با خواهر و برادرها و بچه های دایی و دیگران جایی جمع می شدیم می نشستم‌ به تعریف کردنِ قصه هایی که خوانده بودم. 
یادم می آید‌ بابا برای چند وقتی رفته بود تهران، دایی کوچکم که ده سال از من بزرگتر است و آن وقتها هنوز مجرد بود به من گفت حالا که بابا نیست، سهم پنج تومانِ هفتگی ات را از من‌ بگیر. دایی هر هفته یک سکه‌ پنج تومانی می گذاشت تهِ یک ساکِ سفریِ کوچک که از چوب لباسی آویزان بود و من سرِ وقتِ هفتگی‌م‌ بدو بدو می رفتم و برمی‌داشتمش و بعد کیهانِ بچه ها در دست سمت خانه پرواز می کردم. 

۱۳۹۹ آذر ۱, شنبه

...

با سَر و به شدت سقوط کردم در چاهِ افسردگی. رفتم تهِ ته چاه. از آسمان که اینقدر دوستش داشتم بدم آمد، فکر کردم چقدر خاکستری ست. زمین چقدر خشک است. یکهو فکر کردم چقدر همه چیز بی معنی و احمقانه است. دلم می خواست گریه کنم، بی دلیل. دلم می خواست بشینم برای خودم یک دیگ بزرگ، برنج زعفرانی درست کنم و با یک عالمه کَره بخورم. پیتزا سفارش بدهم. بشینم برای خودم مشروب بخورم، شاید اصلا برقصم الکی. نمی دانم. هیچ جا نروم، هیچ کار نکنم، شاید بشینم یک فیلم ببینم. نمی دانم، فقط می دانم هر چه هست کار این هورمونهای لعنتی است که افسارت را می گیرند دست‌شان و می کشندت این طرف و آن طرف. 

۱۳۹۹ آبان ۲۷, سه‌شنبه

...

پیشتر پست فرن تقی زاده را دیدم که خواسته بود درباره زنی که الگوی تان بوده بنویسید، هر زنی، همین قدر که خواسته باشید شبیهش باشید، حالا می خواهد زنی باشد که نزدیک تان بوده و می دیدیدش گاهی یا زنی که فقط نامش را شنیده بودید و درباره ش خوانده بودید جایی، شنیده بودید از کسی. 
با خودم فکر کردم آیا الگویی داشته ام تا حالا. کسی که خواسته باشم شبیهش شوم. دیدم از هر کسی چیزی را دوست داشته ام و یک تکه از این برداشته ام، یک تکه از آن. تنبل تر از آنی بوده ام که آدمی را که با تلاش و پشتکار فراوان به جایی رسیده الگو قرار بدهم چون هیچ وقت آدم تلاش و پشتکار نبوده ام. بیشترترجیح داده ام تکه هایی از کسانی بگیرم که هر کار خواسته اند کرده اند، رهاتر بوده اند. آنها که  تغییر آورده اند را بیشتر دوست داشته ام همیشه. آنها که هر چه در ذهن شان می گذرد را بیرون می دهند، با تصویر یا نقاشی یا کلمه، آنها را بیشتر دوست داشته ام. 

۱۳۹۹ آبان ۲۳, جمعه

...

دیروز پادکست "غذایای ایرانیِ" فهیمه خضرحیدری را می شنیدم. جایی کسی گفت ما مهاجرین مثل حلزون هایی هستیم ‌که خانه مان را بر دوش می کشیم هر جا که برویم. 
صبح که می آمدم‌ سر کار فکر کردم من حلزونی ام که هیچ وقت خانه نداشته ام. خانه ام، همان صدفِ نازکِ زیبا آنقدر محکم و مقاوم ‌بوده که از روز اول تا امروز روی پشتم بوده، تَرَک شاید خورده اما مانده. 
جایی به دنیا آمدم که می گفتند مالِ من نیست، خانه ام نیست. خانه را در ذهنم می ساختم، خانه ای که بی صبرانه می خواستم ‌بروم ‌ببینمش، باشم. رفتم آنجا، خانه نبود آنجا. خانه جایی است که پدر باشد، مادر باشد، خواهر باشد، برادر باشد. تو فکر کنی مالِ خودت است. خانه ای که در ذهنم ‌ساخته بودم در ذهنم ماند. هنوز حلزونی بودم که خانه ام را روی پشتم حمل می کردم. خانه نبود آنجا. آنجا وطن‌ نبود برایم. 
حالا اینجایم، هنوز خانه بر پشت. حالا می دانم که خانه بر پشت خواهم ماند. خانه بر پشت خواهم مُرد.   

...

دیشب یک دفعه از خواب پریدم. احساس کردم ضربان قلبم ‌به طرز عجیبی می زند، احساس کردم دست چپم هم دارد درد می کند. بلند شدم و به خودم گفتم چیزی نیست. شاید زیادی وزنه زده ام در جیم و اثر وزنه هاست دردِ بازو و دستم. خواستم بخوابم، نتوانستم. رفتم و علائم ‌سکته قلبی را در گوگل سرچ کردم. علامت خیلی خاصی نداشتم جز اینکه قلبم داشت عجیب می زد و دردی که در بازو و دستم‌ بود. داشتم درد دست چپ و راست را مقایسه می کردم، می گفتم پس چرا دست راستم درد نمی کند یا کمتر درد می کند. آخرش طاقت نیاوردم "او" را بیدار کردم. پا به پای خودم نگرانش کردم. گفتم می ترسم. گفت بخواب! چیزی نیست. 
یکهو در دلم گشت اگر الان‌ بخوابم و صبح بیدار نشوم چی. اولین ‌بار نیست که به مرگ ‌فکر می کنم، بارها و بارها از نزدیک‌ بهش فکر کرده ام، ازش نترسیده‌ام، فقط نگران خانواده‌ام ‌شده‌ام، نگرانِ ننه و بابا، نگرانِ بچه بدون من! 

۱۳۹۹ آبان ۲۲, پنجشنبه

...

 یکی از پسرعموها با بابا مشکل مالی دارد، از سالهای سال قبل. چند روز پیش به بابا زنگ زده که "پول تو قَد کَدَه ده خانه محفوظ است، تو فقط ما را ناله و نفرین نکن" که حالا مثلا از این طوفان به سلامت بگذریم. بابا هم گفته ناله و نفرینی ندارم که بکنم، پول را اگر دادی که دادی، ندادی هم ندادی مثل تمامِ این سالها.

شنیدیم که کرونا گرفته اند خانوادگی و شروع کرده اند زنگ زدن این طرف و آن طرف که نفرین نکنید و دعا کنید و اینها. همگی خوب شده اند به جز مادر پیرشان که فوت کرده. فکر کنم پولِ بابا همچنان قَد کرده بماند آنجا تا دور بعدی! 




۱۳۹۹ آبان ۲, جمعه

...

زن‌های قصه‌گو را دوست دارم. آدم‌های قصه‌گو را دوست دارم، زن‌های قصه‌گو را بیشتر دوست دارم. 

۱۳۹۹ آبان ۱, پنجشنبه

...

دیروز که داشتم ‌با ننه و بابا با واتس اپ گپ می زدم پرسیدم بچگی هام چه شکلی بودم؟ تا جایی که یادم می آید خیلی شَر و شیطان نبوده ام اما یادم‌ هم ‌نمی آید که خیلی آرام بوده باشم. 
بابا‌ گفت نه شَر و شیطان نبودی خیلی اما خوش شانس بودی. هر جا می رفتی همه دورت جمع می شدند و تو همیشه رییس گروپ ‌بودی. گفتم بابا! خوش شانس نبودم، شخصیتم اون جوری بود، آدمها دوستم داشتند. 

...

 «مجذوب آن کوه های بی تناسب شده بودم، وآن تنگدستی و شعورساکنان شان.در شگفت بودم چرا این گونه سخت به این برهوت چسپیده اند،به این« زمین بی نان».درواقع،نان تازه از چیزهای ناشنیده بود تا آن که کسی پاره نان خشکی از اندلس می آورد».

لوییس بونوئل، واپسین دم

چند روز پیش "نان سالهای جوانی" را می خواندم، جوانی در آلمان سالهای بین جنگ جهانی اول و دوم دارد از زندگی خود قصه می کند و جاهایی که نان خشک نداشته بخورد و اینقدر در دلش مانده این بی نانی که بعدها که کار و پول پیدا کرده گاهی آنقدر نان می خریده که نان کپک می زده  و او مجبور بوده نان را خیرات همسایه کند. 

به روزهایی فکر کردم که نان نداشتیم بخوریم و از بوی نان تازه دیوانه می شدیم. شاید عشق شدید من به نان خشک هم از همان روزها امده باشد، روزهایی که زیاد نبودند اما در ذهنم مانده اند هنوز. تمام لحظاتش را به یاد دارم هنوز. 

با "او" درباره "نان" گپ زدیم دیروز، درباره اهمیت نان در دوره های مختلف و من از "زمین بی نان" بونویل که سالهاست درباره ش خوانده ام و می خوانم اما هنوز نتوانسته ام فیلمش را ببینم گفتم، از خاطره تلخ نان کپک زده و "او" از سالهای بی نانی و کم نانی، سالهایی که یک نان برابر بود با یک کیسه پول! 




...

کلمات برایم ‌مهم هستند. عاشق چیدن کلمات کنار هم هستم. ترکیب و چیدن قشنگِ کلمات کنار هم! 
دوست دارم نوشته هایی را بخوانم‌ که کلمات قشنگ ترکیب شده باشند، قشنگ‌ چیده باشند کنار هم. همه با هم دست به دست هم ‌بدهند و ببرند مرا جایی بین خودشان، جایی که بتوانم بین کلمات باشم، حس شان ‌کنم، لمس شان ‌کنم، بو بکشم شان، مزه کنم شان، بفهمم شان! 
  

...

دوستم می گوید فلان ویدئو را دیدی؟ فلان خبر را شنیدی؟ می گویم ‌نه! می گوید همه فیس بوک پر است از آن ویدئو. می گویم فیس بوک ندارم. دوست دارد زود بهم نشان‌ بدهد که ببین این را زده اند، ببین این کشته شده. می گویم ‌نمی خواهم ببینم، نمی خواهم بدانم. 
"او" می داند که علاقه ای به شنیدن اخبار بد و ویدیوهای غمگین ندارم هیچ وقت نمی گوید بیا این ویدئو را ببین، بیا این خبر را بخوان. اگر بخواهد بدانم حتما می گوید. 
شده ام مثل بچه که اول هر قصه ای که می خواهم بگویم از این طرف و آن طرف زود می پرسد: is it sad؟ اگر بگویی بله غمگین است می گوید نگو. دقیقا شده ام مثل بچه که نمی خواهم هیچ خبر بدی بشنوم، خبر کتک خوردن این، کتک زدن آن، کشته شدن این، کشته شدن آن. گاهی یک خطی در توییتر می خوانم، عکسی چیزی می بینم ‌اما ازش می گذرم.
همان کبکی هستم که سرش را کرده زیر برف و فکر می کند زیر برف بماند بهتر است. 


۱۳۹۹ مهر ۲۱, دوشنبه

...

دو روز است حالم ‌بد است. نمی دانم دقیقا چی است. شاید کمی سردرد و یک بی حوصلگی و حس عجیب و غریب. به قول اینجایی ها آی فیل ویرد.   
دیروز گفتم‌ شاید چای بدنم کم ‌شده،چای دَم کردم و نشستم گِلاس پشت گِلاس چای خوردم، نشد. گفتم شاید شیرینی بدنم کم است چاکلت خوردم، نشد. گفتم ‌شاید خواب بدنم کم است، خوابیدم، نشد.
امروز گفتم شاید قهوه بدنم کم است، قهوه خوردم، نشد. 
آخرش رفتم بیرون زیر نَم نَم باران‌ و نسیم سردی که می وزید شروع کردم به قدم زدن، راه رفتن. به خانه زنگ‌ زدم و هوای پاییزی و بارانی را کشیدم توی ریه ها و با مادرم گپ‌ زدم. از زمین و آسمان و آدمها گپ ‌زدیم.
 برگشتم خانه. بهترم انگار. 

 

۱۳۹۹ مهر ۱۱, جمعه

...

من آدم خواب بینی هستم. زیاد خواب می بینم و خواب هایم برایم اهمیت دارند. یک وقتی پیامبری بودم برای خودم از بس شب خواب می دیدم و صبح خوابم تعبیر میشد. 
خواب این دوستم را که مدتهاست ندیده ام و رابطه خاصی باهاش ندارم این وقتها، زیاد می بینم. فکر می کنم حتما به دلش گشته ام یا او به دلم گشته است، یاد همدیگر افتاده ایم یا درباره هم گپ ‌زده ایم وگرنه چرا باید اینقدر خوابش را ببینم. او را نمی دانم اما برای من هنوز مهم است او، هنوز همان قدر دوستش دارم که همیشه در خواب هایم است حتما! 

...

مشتری گفت دارم‌ میرم کشورم. گفتم کِی؟
گفت سه هفته پیش مادرم را آوردم از اِلسالوادور، دیروز مُرد.
حالا برمی گردیم.  
 

...

من آدم قصه و خاطره هستم. دانشجو که بودم هر وقت گپ می زدیم، خاطره‌ای، ضرب‌المثلی، شعری، قصه‌ای هم بین حرفها می گفتم، هم‌اتاقی‌م "مَثَل دان" صدایم می کرد. 
منیجرم می آید چیزی می گوید، باز من می گویم، باز او می گوید، یک دفعه بین گپ‌ها متوجه می شویم که داریم قصه های کشور‌های‌مان را می کنیم، فرهنگ‌های مان را، سالهای دور و نزدیک‌‌مان را. 

۱۳۹۹ مهر ۳, پنجشنبه

۱۳۹۹ مهر ۱, سه‌شنبه

...

به دوستم ‌گفتم فلانی چقدر عجیب است، انگار هیچ استانداردی برای روابطش ندارد، با رقم رقم آدم رفیق است. من اما استانداردهایم هر روز دارد سخت تر می شود، با هر جور آدمی نمی توانم بجوشم، سختم می شود و من عادت ندارم به خودم سختی بدهم. 
هر روز منزوی تر می شوم و این انزوای خودخواسته را دوست دارم. خوشحالم! با همان دو سه نفر دور و برم ‌خوشحالم! 

...

همکارم تکست کرد که دیرتر می آیم، کمی بعد تکست کرد حالم خوب نیست، امروز نمی آیم. برای من تکست کرده بود و منیجر را سی سی گرفته بود. رفتم اتاق منیجر و گفتم فلانی امروز نمیاد. گفت میاد، دیرتر میاد. گفتم ولی الان تکست کرد نمیاد.عصبانی شد گفت باز این مریض شد؟ 
گفتم تازه پاییز شروع شده! 
می دانستیم شش ماه هر روز همین برنامه است. تکست، مریضم، نمیام. 
گفتم خوب بدنش ضعیف است، چیزی نمی خورد، هر روز مریض است، باید بیشتر مواظب خودش باشد. با عصبانیت گفت: اینکه او چیزی نمی خورد تقصیر ماست؟ هر روز همین وضعیت است. 
در جواب تکست گروهی نوشت: امیدوارم‌ بهتر شوی! 

۱۳۹۹ شهریور ۲۴, دوشنبه

...

دیروز برای بچه یک ‌پاپی دو و نیم ماهه گرفتیم و بهش گفتیم از این به بعد تو مسئول "گُل" ات هستی. همه جوره مواظبش باش. 
صبح که بیدار شدم دیدم بچه و پاپی هر دو بیدارند. گفتم چرا اینقدر زود بلند شدی؟ گفت دیشب اصلا خوابم نبرد. گفتم چرا؟ گفت ما سگ گرفتیم و این یک چیز بزرگ است. منظورش همان هیجان و استرس و اینها بود فکر کنم. 
تا به حال بچه را در مواجهه با یک موجود کوچک ندیده بودم، موجودی که بچه حس کند در مقابلش مسئول است. بسیار نرم و با احتیاط رفتار می کرد با پاپی، خیلی حساس و مواظب بود، مثل مادری که برای اولین بار صاحب یک نوزاد کوچک شده است. 

۱۳۹۹ شهریور ۲۲, شنبه

...

دوستم نوشته بود آدمها گاهی جای اشتباه بین آدمهای اشتباه قرار می گیرند و فکر می کنند که بَدند، کَم اند. اگر همان آدمها جای درست و بین آدمهای درست باشند کَم که نه خیلی هم زیاد هستند.
برایش از تجربه خودم نوشتم. وقتی تنها بودم، افسرده بودم، دلتنگ ‌بودم، غمگین بودم و پرتاب شده بودم جایی بین آدمهای اشتباه. هر روز به خودم می گفتم چرا اینقدر تلخم، چرا اینقدر زهرمارم، چرا دارم تلخ بودنم را به دیگران منتقل می کنم، چرا اینقدر بدم! 
بعدا جایی خواندم که اگر فکر می کنید افسرده اید، غمگینید، بی عرضه اید قبل از اینکه خودتان را قضاوت کنید اول مطمئن ‌شوید که بین چند تا عوضی گیر نیفتاده اید. من بین چند تا عوضی گیر نیفتاده بودم، فقط با آدمهای اطرافم فرق می کردم، متفاوت بودم. خوب تر یا بدتر نبودم، متفاوت بودم اما اصرار داشتم با آنها همراه شوم. آنها همراهی من را نمی خواستند و من به طرز احمقانه و رقت باری بیشتر اصرار می کردم و هر بار پس زده می شدم. با خودم می گفتم من مگر چه کَم دارم که آنها همراهی ام را نمی خواهند. من چیزی کم نداشتم فقط با آنها فرق می کردم و این را نمی فهمیدم، نمی خواستم‌ بفهمم.

...

بر خود واجب می دانم چند روزی، اقلا چند ساعتی از تمام شبکه های اجتماعی دور باشم! 

...

زن ‌میان سال همیشه با شوهرش می آمد شعبه مان. شوهر می ایستاد کناری و زن چِکش را نقد می کرد یا پولی به حسابش می ریخت. گاهی با مرد گپ می زد، جوری گپ می زد انگار دارد با بچه دو ساله اش گپ ‌می زند و مرد با چشمان عجیبش فقط نگاه می کرد. به مرد می گفت همین جا وایستا! نگاه کن این بیست دلاری است، صبر کن الان می رویم و مرد بی هیچ حرفی نگاه می کرد. 
همکارم گفت من این مرد را می شناسم. تا پارسال می آمد اینجا با هم کلی قصه می کردیم، می گفتیم و می خندیدیم. یکهو آلزایمر گرفت، از همه چیز ماند حتی از گپ ‌زدن. کلمه ها از ذهنش پاک شده اند، آدمها، همه چیز از ذهنش رفته اند. 
یک ذهن خالی چقدر می تواند ترسناک ‌باشد. هیچ چیز نباشد، هیچ چیز! کسی که دوستش داشتی/داری یادت نیاید، خاطره ها! خاطره ها! چطور می شود که همه شان ‌با هم محو شوند و فقط یک فضای خالی برایت بماند بدون هیچ مفهومی. 
آلزایمر می ترساندَم. همین در خلا بودن ترسناک است برایم. بدون هیچ چیزی در ذهن فقط باشی، باشی و نگاه کنی اما هیچ چیز مفهومی نداشته باشد برایت. نگاه کنی و ندانی این کیست روبرویت، چرا نشسته اینجا، دارد چه می گوید و تو فقط نگاه کنی. 


۱۳۹۹ شهریور ۲۰, پنجشنبه

...

چند سال پیش وقتی فیس بوکم ‌را دی اکتیو کرده بودم دوستان زیادی ازم گله کرده بودند این طرف آن‌طرف که فلانی ما را بلاک کرده یا آنفرند کرده. 
دوستی داشتم ‌که دوستی داشت‌ که چند وقتی بود دیگر دوست نبودند با هم. دوستم هر روز چیزهایی درباره دوست سابق می گفت و تمام‌ شناخت من از دوست سابق دوستم چیزی بود که دوستم درباره ش می گفت. دوست سابق دوست را که ملاقات کردم و بیشتر شناختم دیدم چقدر متفاوت است از آنچه دوستم می گفت درباره اش. دوستم داشت قضاوتهای خودش را برایم می گفت نه آنچه واقعا بود. 
امروز صبح داشتم با خودم فکر می کردم بین چیزی که واقعا اتفاق افتاده و می افتد و چیزی که در ذهن آدمها اتفاق می افتد و قضاوت می شود چقدر فاصله است. چیزی را نصفه نیمه دانستن یا ندانستن و بعد درباره اش قضاوت کردن! کاری که همه ما، همه ما انجام می دهیم. 



۱۳۹۹ شهریور ۸, شنبه

...

اینکه کسی عمدا پیامت را سین‌ نمی کنه یعنی نمیخواد باهات حرف بزنه. چه اصراری داری هی پیام بدی؟؟؟
نوت به خودم!!! 

اما
با توجه به پست قبلی همچنان به پیام دادن ادامه می دهم، چون آدمها در زندگی ام مهم هستند، چون نمی توانم آدمها را زود فراموش کنم، چون وقتی با کسی دوست می شوم آن آدم همیشه در یک جایی از وجودم است. وقتی کسی دوستی اش را با من قطع می کند روحم و ذهنم نمی تواند خودش را از آن ‌آدم جدا کند، آن آدم همیشه در خوابهایم است، در یادم است، با من است حتی اگر خودش بخواهد دیگر مرا نبیند، نخواهد با من حرف بزند. 
من خیلی حساس تر از آنی هستم ‌که نشان می دهم، نکنید با من این کار را. نکنید!!! 

...

از دیشب که فیلم ژاپنی Departures را دیده ام باهاش درگیرم. فیلمهای زیادی درباره مواجهه آدمها با مرگ ساخته شده است، درباره مواجهه انسانی که دارد می میرد ‌با مرگ یا کسانی که عزیزشان را از دست داده اند در مواجهه با فقدان آن آدم در زندگی شان. 
بخواهی نخواهی یک روز به سراغت می آید، تو می روی و دیگران می مانند. 
 تنها می میری و کسی آنقدر دور و برت نیست که جسدت بو می گیرد و بعد پیدایت می کنند. می میری و همسرت آنقدر بهت نگاه نکرده است که بعد از مرگت می فهمد چقدر زیبا بوده ای، می میری و دیگرانی که هیچ نسبتی با تو ندارند دوستت دارند و فقدانت روی زندگی شان اثر می گذارد. می میری و بعد فکر می کنند چرا سالها ازت خبر نداشتند، چرا ازت خبر نگرفتند، چرا بهت سر نزدند، چرا نبخشیدندت، چرا تنها بودی، چرا تنها مُردی. 


۱۳۹۹ مرداد ۲۵, شنبه

...

وقتی بچه بودیم عطر و ادکلن در زندگی ما جایی نداشت. بابا یک روغن موی معطر خریده بود که رویش یک دختر پاکستانی/هندی با موهای مواج و بلند بود و ننه همیشه شیشه روغن مو را که اتفاقا دیزاین قشنگی هم داشت می گذاشت توی کمد ظرفها جایی بین لیوانهای شیشه ای قشنگی که داشتیم و یک جورایی دکوری بودند. نمی دانم کسی از آن روغن مو‌ استفاده هم می کرد یا نه ولی تا مدتها همان جا بین لیوانها بود.
بعدها که نوجوان‌ شدم ‌اولین عطر زندگی ام را خریدم. از این شیشه های کوچک تی رُز که فکر کنم ‌آن وقتها یک جورایی مد بود و خیلی بوی حرم ‌می داد. دوستش داشتم و گه گداری استفاده می کردم. 
بعدتر دانشگاه رفتم و از این شیشه های کوچک که باید می رفتی پر می کردی خریدم. اسپری ای نبود و سرش از این دایره های گرد داشت که می چرخید و باید می مالیدی به خودت. همان وقت عطری خریدم که بعدا شد عطر سالها و سالهایم. 
خوابگاه که بودم عطر هم اتاقی ها را گاهی میزدم که به یکی شان ‌شدیدا حساسیت داشتم و آب بینی و چشمم با هم راه می افتاد و شروع می کردم به عطسه زدن اما با اصرار احمقانه ای همچنان دلم می خواست همان را بزنم و عطسه کنان و با آبریزش بینی و چشم بروم‌ سر کلاس. 
عطر خودم ‌را پیدا کرده بودم و از قزوین و مشهد و کابل همان را می خریدم، شاید اصل نبودند اما عطرشان شبیه هم ‌بود یا شاید به هم‌ نزدیک‌ بودند. اینجا که آمدم رفتم و یک‌ شیشه بزرگش را خریدم، خلاص شد و باز خریدم. زیاد ازم می پرسیدند عطرت چیه و من ‌با هیجان اسمش را می گفتم، دوست داشتم همه از همان بزنند. 
چند روز پیش دیدم که این ‌شیشه هم دارد تمام می شود، یکهو هوس کردم ‌یک چیز دیگر را امتحان کنم. هیچ ایده ای نداشتم که کدام را دوست دارم، آنلاین که نمی توانستم ‌امتحان‌شان کنم. از روی اسم و رسم و شانسی یکی شان را انتخاب کردم. 
عطر جدیدم دو روز پیش رسید. بازش که کردم ‌فکر کردم‌ من این را نمی خواهم. عطر خودم را می خواهم. گفتم می برم پس می دهم. دل دل کردم. امتحانش کردم باز گفتم نه من عطر خودم را می خواهم. 
امروز که زدم و آمدم‌ سر کار دیدم دوستش دارم. داشتم فکر می کردم چرا برای تغییر یک شیشه عطر اینقدر دل دل کرده بودم، پشیمان شده بودم و باز خواسته بودم همان قدیمی را بگیرم. 

۱۳۹۹ مرداد ۲۰, دوشنبه

...

شاید عجیب به نظر برسد اما دلم برای پهن کردن لباس روی بند تنگ شده. لباس را پهن کنی، گیره بزنی، بعد بگذاری حسابی آفتاب بخورد، آنقدر آفتاب بخورد که گرم شود. بعد بیاوری ش داخل خانه و از بوی تمیزی و گرمای آفتابش خوش خوشانت شود.  

۱۳۹۹ مرداد ۱۹, یکشنبه

...

با بچه رفته بودیم یک جایی نزدیک خانه تا کمی قدم بزنیم و دار و درخت ببینیم و گپ بزنیم. درباره هزار تا چیز گپ زدیم تا رسیدیم ‌آنجا که داشت می گفت بعضی آدمها خیلی عقاید احمقانه ای دارند و می خواهند عقایدشان را به دیگران تحمیل کنند. واقعا می خواهم بندازمشان جلوی کروکودیل تا خورده شوند. قبلش داشتیم درباره کروکودیل و اینکه مردم خیلی درباره کروکودیل ها نمی دانند گپ می زدیم. گفتم ببین آدمها حق دارند هر عقیده ای که دلشان می خواهد داشته باشند و هر کار دلشان می خواهند انجام ‌دهند تا وقتی که به کسی آسیب نزنند یا دیگران را مجبور نکنند که مثل آنها فکر کنند یا عمل کنند. کسی نمی تواند کسی را بیندازد ته دره یا جلوی کروکودیل چون مثل خودش فکر نمی کند.
بعد گفت باور می کنی یک سوم مردم آمریکا فکر می کنند ماه وجود ندارد، یعنی ماه واقعی نیست. یک سوم!!! می دانی یک ‌سوم یعنی چقدر، یعنی یک ‌نفر از سه نفر. گفتم خوب اشکالی ندارد، این که آنها فکر می کنند ماه نیست به خودشان مربوط است مثل وجود خدا که بعضی فکر می کنند هست و بعضی فکر می کنند نیست و اشکالی ندارد آدمها متفاوت فکر کنند. 
گفت نه! کسی تا به حال نتوانسته با علم ثابت کند که خدا وجود دارد اما این ‌همه سال این ‌همه آدم عکس و فیلم آورده اند که ماه وجود دارد. با این همه دلیل علمی هنوز آن آدمها فکر می کنند ماه وجود ندارد. How stupid they are.

۱۳۹۹ مرداد ۱۸, شنبه

...

سیزده مرداد، ساعت سه ربع کم، توی اون گرمای وحشتناک چه جوری تونست عاشق بشه واقعا؟!!!

از تلگرام "مهراوه شریفی نیا" 
من نوشته های مهراوه شریفی نیا را خیلی دوست دارم برعکس بازی اش که نمی دانم چرا اما خیلی به دلم ‌نمی نشیند.‌

پ.ن: جمله اول اشاره به جمله مشهور این روزهای اینستاگرام و توییتر از "دایی جان ناپلئون" است که خیلی دوست دارم بشینم سریالش را ببینم یا کتابش را بخوانم. تا به حال که نشده. 

...

من جایی کار می کنم که هر روز آدمهای زیادی می آیند و می روند. آدمهایی که بیشترشان همین دور و اطراف زندگی می کنند و بعضی تقریبا هر روز یا یک روز در میان می آیند و به ما سر می زنند. مشتری های ثابت زیادی داریم که گاه اگر چند روزی یکی شان را نبینیم نگران می شویم که نکند ...
امروز خانم جانسون یکی از همان مشتری های همیشگی آمد و رفت. او را که دیدم یاد جانسون دیگری افتادم که چند وقتی است ندیدمش، زنی تقریبا هشتاد و چند ساله با موهای یک دست سفید و گوشی که خوب نمی شنید. بعد یاد شوهرش افتادم با قد بلند و پشتی کمی خمیده و سبیل های چخماقی سفید که هر ماه می آمد و برای دخترش در ایالتی دیگر پول می فرستاد. یک روز آقای جانسون ‌نیامد و زنش آمد و گفت آقای جانسون مُرده. بعدتر جانسون دیگری هم مُرد که او هم هر هفته می آمد و چک معاشش را نقد می کرد و می رفت. آدم خوبی بود، پنجاه و چند ساله. تازه از شر سرطان خلاص شده بود و آدم خوش مشربی بود.
داشتم فکر می کردم که کار کردن در چنین جایی چقدر می تواند افسرده کند آدم ‌را که مشتری های همیشگی اش دانه دانه کم‌ شوند که یکهو یاد کار کردن در خانه سالمندان افتادم. اینجا اگر مشتری ها هر چند ماه یک ‌بار کم می شوند آنجا شاید هر روز یکی کم شود، آن هم نه که خیالت راحت باشد رفته سفری جایی، بدانی رفته که دیگر برنگردد. 

۱۳۹۹ مرداد ۱۷, جمعه

...

داشتیم همان مسیر همیشگی را می رفتیم که از دور زنی را دیدیم که به سمت ما می آمد. داشت قدم می زد، قدم زدن عصرگاهی با قدم هایی بلند. جوری قدم بر می داشت انگار داشت می رقصید، با تمام وجود حرکت می کرد، با حس رضایت و با خنده ای که تمام صورتش را پوشانده بود. با سرعت و هیجان در حالیکه تمام بدنش حرکت می کرد از کنار ما گذشت و با چشمان خندانش به ما نگاه کرد و سری به نشانه سلام تکان داد. 
به او گفتم چقدر یاد مادرم افتادم. مطمئنم اگر مادرم اینجا بود و قرار بود هر روز برود قدم زدن، همین جور با هیجان و با تمام وجود حرکت می داد بدنش را، همین قدر سرخوش و سَبُک! 
مادر بلند آواز و همیشه سرخوشِ من که پسر دایی گفته بود عمه وقتی وارد جایی می شود با خودش سر و صدا و شادی می برد. کاش بیارمش اینجا روزی و بتواند همان طور شاد و سرخوش راه برود و شادی بپاشد همه جا!

۱۳۹۹ مرداد ۱۱, شنبه

...

۱.
خانه که بودیم، سالهایی که در یک حویلی تنها زندگی می کردیم، روسری نمی پوشیدیم، دامن نمی پوشیدیم و همیشه با تی شرت و شلوار بودیم. فکر می کردیم بقیه هم در خانه همین طور هستند. کسی اگر درِ خانه را می زد زود یک ‌چادر رنگی می انداختیم سرمان و در را باز می کردیم. مهمان اگر مرد بود دامنی و روسری ای و بعد چارقد کرده می نشستیم پیشش، زن اگر بود همان طور با تی شرت و شلوار می نشستیم جلویش. 
روزی عمه آمده بود خانه ما، ما هم مثل همیشه همان طور نشسته بودیم کنارش و چای خورده بودیم و عمه رفته بود. بعدتر به ننه گفته بود به دخترها بگو حالا بزرگ شده اند، خوب نیست جلوی بابا و برادرها این جوری باشند، دامنی چیزی بپوشند، روسری سرشان کنند. من به ننه ‌نگاه کرده بودم و گفته بودم داخل خانه؟ جلوی بابا و بچه ها؟ 
و همچنان با تی شرت و شلوار در خانه بودیم. 
۲.
دانشجو که بودم یک روز رفتم خانه یک هم دانشگاهی که همان جایی زندگی می کرد که ما زندگی می کردیم. در را که باز کرد دیدم یک بلوز گشاد پوشیده و یک دامن بلند و گشاد تا قوزکِ ‌پا، روسری بزرگی هم پوشیده که زیر گلو را با سنجاق محکم بسته بود. داخل خانه که شدم همه خواهرها همین جور بودند حتی آنها که هنوز خُرد بودند به نظر من.  اول کمی جا خوردم اما بعد برایم عادی شد انگار. 
۳.
یکی در توییتر نوشته بود کوچک که بودم از بس در تلویزیون زنها را در خانه با مانتو و روسری و شال نشان می دادند همه ش نگران‌ بودم بزرگ‌ شوم و مجبور شوم در خانه هم مانتو و روسری بپوشم. 

۱۳۹۹ مرداد ۱۰, جمعه

...

‏‎نشسته بودم روی پله های خوابگاه. شب از نیمه گذشته بود. می خواندم و اَشک می ریختم. گُل محمد کشته شده بود.

پ.ن: امروز تولد محمود دولت آبادی نویسنده "کلیدَر" و خالق "گُل محمد" است. 

...

سه تا بچه بودند با فاصله سنی چند ماه با هم. دو تای شان ‌بامیان بود و یکی شان کابل. با هم دوست بودند چون پدر مادرهای شان ‌با هم دوست بودند. دو تای بامیانی هم رفتند کابل و سه تا دوست با هم رفتند مکتب. یک سال و نیم ‌هم کلاسی بودند و بعد یکی شان آمد اینجا. بعدتر دومی رفت اروپا و بعدتر سومی آمد کمی بالاتر از ما. 
دوستان دیگر همدیگر را ندیدند. کم کم با هم تماس تصویری داشتند اما ارتباط شان داشت کمرنگ و کمرنگ تر میشد. 
دیروز بچه با یکی از دوست ها بعد از مدتها داشت گپ می زد، صدای دوست آهسته بود و کلمات را بسیار کوتاه و شمرده شمرده ادا می کرد. تماس که قطع شد بچه گفت وقتی کابل بودیم دوست خیلی confident بود و بلند بلند گپ می زد. حالا چرا اینقدر آهسته گپ می زند. گفتم ‌شاید چون فارسی برایش سخت است. 
پ.ن:‌ وقتی گپ می زدند اینقدر قشنگ هزارگی گپ می زدند که آدم دلش می خواست گفتگوی شان هیچ وقت خلاص نشود. 

...

ظاهرا نتوانستم بر عطش خوانده شدن غلبه کنم. 
لینک وبلاگم را فرستادم ‌برای همه آنهایی که می دانستم می خوانند یا شاید بخوانند.

۱۳۹۹ مرداد ۹, پنجشنبه

...

من عاشق سَیالِ ذهن هستم، ذهنِ سَیال، رَوان، رَوَنده! 

...

دیروز یکی توییت کرده بود‌ دختری خودش را از پُل خیابان نوروزیانِ قزوین انداخته پایین. پُل خیابان نوروزیان برای ما پُل مهمی بود، پُلی که باید تقریبا هر روز ازش می گذشتیم تا برویم ‌آن طرف خیابان و با اتوبوس یا تاکسی برویم دانشگاه. 
بعدتر یکی دیگر نوشته بود که خیابان نوروزیان برای من یادآور خودکشی است چون چند نفر دیگر دور و برش خودکشی کرده اند. یاد آن دوستم ‌افتادم که اقدام‌ به خودکشی کرده بود اما نمُرده بود. درباره اش قبلا جایی نوشته بودم. 
شبی از شب های زمستان که سرک‌ها یخزده بود و ما یکهو هوس درست کردن مُربای هویج کرده بودیم. نشسته بود تا یکِ ‌شب با یکی چَت کرده بود در یاهو مسنجر و بعد یکهو تصمیم گرفته بود خودش را بکشد. فردایش به من زنگ ‌زدند که بدو برو ببین دختر خوب است یا نه که نفسم برآمد تا رفتم اتاقش و دیدم خوب نیست اصلا. آمبولانس و شفاخانه و شستشوی معده و سِرُم و یک شب روی زمین ‌سرد شفاخانه خوابیدن و گریه و قصه و بعد برگشتیم خوابگاه. 

...

من از آن آدمهایی هستم که اگر بگویند فردا هشت صبح امتحان داری، می خواهم فردا هشت صبح امتحان را بدهم و خلاص شود، چه درس خوانده باشم، چه نخوانده باشم. چه آماده باشم، چه نباشم، فقط می خواهم خلاص شود. 
مدرسه که می رفتیم روزهای امتحان ‌بچه ها خدا خدا می کردند که معلم نیاید، امتحان نگیرد، یک هفته دیگر وقت بدهد. من اما می گفتم کاش بیاید و امتحانش را بگیرد و برود. آدم صبوری نیستم، آدمی هستم ‌که می خواهم همه چیز سر وقتش انجام شود حتی بدون اینکه بدانم بعدش چه می شود. 
فکر می کنم نمی توانم فشار اضافی را تحمل کنم، از هر چیزی که استرس بدهد بهم فرار می کنم حتی چیزهای خرد و ریزه که شاید به نظر دیگران استرسی نداشته باشد برای من اما دارد، چیزهای احمقانه و ساده که اگر به کسی بگویم (به بعضی ها گفته ام) ‌بهم می خندد. 

۱۳۹۹ مرداد ۶, دوشنبه

...

دیشب بچه داشت نقاشی می کشید مثل همیشه و ما داشتیم فیلم می دیدیم. صدایم کرد تا نقاشی اش را نشانم دهد. وقتی داشت نقاشی اش را که درباره سیاره مریخ و آدمهایی که آنجا فرود آمده بودند برایم توضیح میداد احساس کردم بغض کرده است. ازش پرسیدم چرا صدایت این جوری شده. گفت ناراحتم. گفتم چرا؟ گفت من نمی خواهم زمین را ترک ‌کنم. گفتم قرار نیست زمین را ترک کنیم. گفت من جایی دیدم که قرار است همگی آدمها را به مریخ منتقل کنند، چون جای بهتری است برای زندگی، اما من زمین را دوست دارم. بغضش کم کم داشت به گریه تبدیل می شد. بغلش کردم و گفتم رفتن به مریخ برای ما نیست، برای سالها بعد است مثلا شاید نوه های تو بروند مریخ اما ما تا آخر اینجا زندگی می کنیم و زمین را ترک ‌نمی کنیم. خوشحال شد و گفت من دوست ندارم زمین را ترک ‌کنم، من زمین را دوست دارم. 
امروز سر کار بودم که برایم پیامی فرستاد که اِسپیس ایکس، همان که ایلان ماسک‌ فرستاده فضا با چهار نفر روی مریخ فرود آمده و قرار است تا ۲۰۲۵ آدمهای بیشتری را ببرد مریخ، گفت دیدی گفتم. گفتم مطمئن باش ما جزو آن آدمها نخواهیم‌ بود. ما روی زمین می مانیم و تا آخر همینجا زندگی خواهیم کرد، اگر هم کسانی بخواهند بروند مریخ خود آن آدمها انتخاب می کنند و زوری کسی را نمی برند، نگران نباش. باز خوشحال شد و نوشت چه خوب! من زمین را دوست دارم. من هم برایش نوشتم من هم تو را دوست دارم. 

...

یادم ‌است آن وقتها دفتر خاطرات داشتم، می نشستم وقایع روز را می نوشتم، نظرم درباره آدمها را آنجا می نوشتم، غمگین که می شدم ‌می نوشتم، خوشحال که بودم می نوشتم. پانزده سالگی، شانزده سالگی، هفده سالگی، هجده سالگی ... نوشتم، نوشتم، نوشتم تا بیست و شش سالگی! بعد دیگر ننوشتم. 
بعدتر ،گاه گاه، این طرف آن ‌طرف روی کاغذ، در شبکه های اجتماعی، نوت های کوتاه کوتاه روی تلفن و این اواخر در تلگرام برای خودم نوشتم اما فکر می کنم آدم دوست دارد شنیده شود، خوانده شود. گاهی خوبست برای خودت بنویسی اما گاه دوست داری کسی بخواندت، بشنودت، نه که تاییدت کند یا مخالفتش را بکوبد توی صورتت، نه، فقط بخواند تو را.
 آن وقتها که شریعتی می خواندیم یک جایی خوانده بودم که خدا هم از تنهایی خسته شد، خواست کسی باشد که بپرستدش، آدم را خلق کرد و بعد حوا را. 


۱۳۹۹ مرداد ۵, یکشنبه

...

در خوابگاه هر وقت کسی می خواست موهایش را کوتاه کند و کسی دیگر می گفت حیف است، کوتاه نکن! 
زهرا می گفت: "حیف فقط جانِ آدمیزاد است" 

۱۳۹۹ مرداد ۴, شنبه

...

با خواهرم گپ می زدم. می گفتیم چه خوبست آدم ‌یک دوست خوب داشته باشد که هر وقت، هر وقت دلش خواست، هر وقت دلش گرفت، هر وقت یکهو دوست خواست بلند شود برود پیشش، بی هیچ تکلفی و باهاش گپ بزند. اصلا گپ نزند، برود و بنشیند کمی و بعد برگردد. دوستی که نزدیک باشد و لازم نباشد چهل دقیقه یک ساعت رانندگی کنی تا بهش برسی. 
آدم‌ به جز خانواده یک دوست خوب کار دارد، اگر دو تا یا سه تا داشتید که خیلی خوشبختید اما یکی ش هم غنیمت است، یکی که هیچ وقت به دوستی ش شک نکنی، به صداقتش، به رفاقتش و آنقدر باهاش راحت باشی که خودت را سانسور نکنی، فکرهایت را بهش بگویی، لایه های پنهان ذهنت را یکی یکی بریزی بیرون، قضاوت نشوی، قضاوت نکنی. من چند تایی دارم‌ اما در قاره ای دیگر، در کشوری دیگر، در شهری دیگر! 
کاش نزدیک ‌بودند! 

پ.ن: ذوقی چنان ندارد بی دوست، زندگانی

۱۳۹۹ مرداد ۱, چهارشنبه

...

همکارم امروز پرسید دلت برای چیِ کشورت تنگ ‌شده؟ گفتم برای شهری که آنجا زندگی می کردم. گفتم کشور من وطن نبود برایم. من هیچ وقت احساس تعلق نکردم بهش. من جای دیگری تولد شدم، بزرگ شدم، زندگی کردم که آنجا هم مال من نبود. دوستش داشتم اما در واقع مال من نبود. جایی که فکر می کردم وطنم است هم مال من نبود. ما اقلیت بودیم و هیچ گاه حس نکردیم وطن برای ما واقعا وطن است. 
گفتم من کمی عجیب و غریبم، دلم برای چیزی زیاد تنگ نمی شود. آدم دلتنگی نیستم. فقط دلم برای خانواده ام تتگ می شود، نه کس دیگر نه چیز دیگر. دلتنگی های کوچکی دارم گاه گاه اما خوب که فکر می کنم دلم برای چیزی از کشورم تنگ نشده واقعا. 
همه اینها را تند تند به انگلیسی گفتم. در حالیکه داشت نگاه می کرد گفت چه جالب! 

۱۳۹۹ تیر ۳۱, سه‌شنبه

...

با صورتی سوخته و آفتاب زده به خانه برمی گشتیم. سر شانه ها و بازوهایم می سوخت، در مغزم این جمله تکرار می شد: با صورتی سوخته به خانه بر می گردیم و صورتهای سوخته دیگران یادم‌ می آمد. زنی که موهایش آتش گرفته بود، دختری که می سوخت، مردی که بین شعله ها می رقصید.
ما از لب دریا می آمدیم، صورت‌مان سوخته بود، سرشانه های‌مان سوخته بود، پشت‌مان سوخته بود اما در سرم هزار شعله سَر می کشید.
پاهایم روی شن داغ سوخته بود، بین انگشتانم تاول زده بود، دمپایی شستی اذیتم می کرد، راه رفته نمی توانستم، ما با صورتی سوخته و پایی تاول زده به خانه بر می‌گشتیم. 

۱۳۹۹ تیر ۲۹, یکشنبه

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام


وبلاگ خانم شین را که خواندم، یاد ده سال پیش افتادم که میم برایم فال قهوه گرفته بود. آن سالها دختران چادری با حجابی بودیم که اگر کسی مانتوی رنگ روشن و شال می پوشید و موهایش را رنگ می کرد از نظر ما آدم چندان خوبی نبود. میم همکلاسی ما در کلاس زبان بود و گاهی در جلسات شعر می دیدمش. روزی من و دو سه تا از همکلاسی ها را دعوت کرد خانه شان، فکر می کردیم میم از آن دخترهای پولدار هراتی بالاشهری است که خانه اش شبیه خانه های توی فیلم هاست. من و سه دوست با دو سه تا اتوبوس عوض کردن رفتیم و پرسان پرسان خانه را پیدا کردیم. دم در خانه پیرمردی داشت روی گاری میوه هایش را پاک می کرد، ازش پرسیدم خانه خانم فلانی، گفت بله و صدا زد پسرش را که برو فلانی را صدا بزن که دوستانش آمده اند. پدرش بود.

میم آمد و ما را برد اتاق خودش. خانه شان شبیه خانه ما در پایین شهر بود، همان قدر کوچک و همان قدر قدیمی!اتاق میم، یک اتاق جمع و جور و قشنگ پر از نقاشی های مداد و زغال بود که من یکی خیلی خوشم آمد. نشستیم و قهوه خوردیم و گپ زدیم و آهنگ گوش کردیم. میم برایمان فال قهوه گرفت. این اولین و آخرین فال قهوه عمرم تا امروز بود. برایم دانه دانه توضیح داد که چه چیزهایی در فنجان می بیند و تفسیر می کرد و می خندیدیم. روز خوبی بود!

دختری که لباس های رنگی می پوشید و شعر می گفت و موهایش را رنگ می کرد خیلی بهتر از آن چیزی بود که فکر می کردیم!


۲۸ شهریور ۱۳۹۲

...

بامیان زندگی می کردیم و سالی دو سه بار می رفتیم مزار تا خانواده او را ببینیم. اول ها با تونس لَینی بامیان-کابل می رفتیم کابل و بعد با اتوبوسهای لَینی می رفتیم‌ مزار. 
بعدها که خودمان موتر داشتیم، گاهی میرفتیم کابل و بعد می رفتیم مزار یا از راه نزدیکتر و میان بُر ‌بدون رفتن به کابل می رفتیم بغلان و از آنجا مزار. 
هر دو مسیر خطرات خود را داشت، گاه ممکن ‌بود طالبان ‌باشد، گاه بَرَکی های تفنگ بر دوش که همه جا بودند، گاه مردم قریه که روز سَر زمین کار می کردند و شب مسلح می شدند و طالب می شدند. 
قرار بود برویم مزار و این بار قرار بود از راه میان بُر برویم. مدل لباس پوشیدن من مثل زنان قریه نبود و ممکن بود کمی شَک برانگیز باشد، مادر او پیشنهاد کرد که چادر بُرقَع بپوشم جاهایی که احتمال خطر بود. چادَری را گذاشتم کنارم و حرکت کردیم. جاهایی که کمی مشکوک بود و می دانستیم احتمال خطر دارد چادَری را می پوشیدم و گاهی حتی روبنده اش را می انداختم. بچه آن وقتها دو سه ساله بود، یک ‌بار که روبنده چادری را انداخته بودم انگار که چیز عجیبی دیده، هی می گفت "ایره او سو کن" " مَه ایره دوست ندارم" بهش گفتم باشه، صبر کن. تلاش می کرد روبنده را پَس کند، کم‌کم‌ به گریه افتاد. بچه ترسیده بود و محکم در بغلم نشسته بود.  
از آنجا که گذشتیم روبنده را پَس کردم و چادَری را انداختم‌ اوسو و نفس کشیدم.


  

۱۳۹۹ تیر ۲۸, شنبه

...‏

بعد ‏از ‏ظهر ‏یکی ‏دو ‏ساعتی ‏خوابیده ‏بودم. ‏بیدار ‏شدم ‏و ‏هنوز ‏از ‏یادآوری ‏خوابم ‏مستم. خواب دیدم رمانم را نوشته ام و چاپ‌ شده است. کتابم را ورق می زدم و خوشحال بودم.
کتاب همان جور بود که می خواستم، قطور بود و کلمات، ریز ریز کنار هم نشسته بودند. 

چه خوابی بود! چه خوابی بود! 

۱۳۹۹ تیر ۲۷, جمعه

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

امروز پسرم را که چهار و نیم ساله است بردم کودکستان. این تجربه دوم کودکستان است برای او. تجربه اول که در دو سال و نه ماهگی اش اتفاق افتاده بود بسیار ناموفق بود و بعد از دو روز از فرستادن به کودکستان بیخی منصرف شدیم.
امروز چون روز اول بود من باید باهاش می ماندم تا او کم کم به فضا و آدمها عادت کند.(البته این نظریه خود ما است) همین که رسیدیم، استاد داشت یکی از سوره های تقریبا کوتاه قرآن را به بچه ها یاد می داد و بچه ها بعد از او تکرار می کردند.پسرم فقط نگاه می کرد و فکر می کرد شعری است چون دیگر شعرهایی که او یاد ندارد. بعدتر قصه آدم و حوا و بهشت و شیطان و هبوط را برای بچه ها گفتند. پسرم با دقت گوش می داد و برایش نو و تازه بود. بعد از آن، این داستان و از همه بیشتر شیطان و بهشت و قضیه هبوط بسیار برایش پرسش برانگیز شده است، دائم از من می پرسد شیطان چرا این کار را می کند؟ بهشت کجاست؟ چرا آنها به زمین آمدند و سئوال های زیادی درباره شیطان می پرسد.
خودم چندان به این چیزها باور ندارم و دوست ندارم مسائل این چنینی از حالا ذهن او را مشغول کند. حتی با قرآن یاد دادن به کودکان در این سنین موافق نیستم. به آنها درباره نیک و بد گفته شود اما مسائلی چون بهشت و  جهنم و این حرفها را بگذارند برای بعدها.
نمی دانم آیا می توانم در این شهر کودکستانی پیدا کنم که یاد دادن قرآن جزو برنامه درسی شان نباشد و ذهن بچه ها را با مفاهیمی چون شیطان و بهشت و جهنم پر نکنند. 

۱۷ دی ماه ۱۳۹۲

...

داشتم عرق ریزان و با شدت و حِدَت ورزش می کردم ‌که بچه گفت: " I wish you are getting skinny" بعدش اضافه کرد:‌ "You really work hard, you deserve it" گفتم من ورزش کردن را دوست دارم. فقط برای لاغری نیست که ورزش می کنم، می خواهم سلامت باشم. بیشتر برای سلامتم ورزش می کنم و اضافه کردم از این به بعد تا وقتی زنده ام ورزش می کنم. 
گفت خوب همه skinny ها هم سلامت اند. گفتم نه! ممکن است لاغر باشی اما سلامت نباشی. مهم لاغری نیست، سلامتی است و به عرق ریختنم ادامه دادم. 


...

گفت می دانی چرا به هشتگ #اعدام_نکنید نپیوستم. چون سالهاست هفته ای یک کُرد دارد اعدام می شود، هفته ای یک عرب، یک بلوچ اما کسی صدایش در نمی آمد. چطور شد یکهو همه دارند هشتگ‌ می زنند حالا. چون کُرد نیست آنکه دارد اعدام می شود. 
گفتم این #اعدام_نکنید بغض سالها بود که در گلوی تک‌تک آدمها مانده بود، این سه نفر بهانه بودند. نه که آن کُرد و عرب و بلوچ مهم نباشد. این هشتگ برای همه آنها است که طی این سالها به هر بهانه ای، به هر دلیلی، به هر نوعی مورد ظلم واقع شدند. همه انگار دارند بغض شان را هشتگ می زنند. برای آن کُرد،برای آن بلوچ، برای آن عرب، برای آن مهاجر افغانستانی که سالهاست آنجا وطنش شده، برای جان تک تک آدمها. 

۱۳۹۹ تیر ۲۵, چهارشنبه

...

‏پس از تمام تقلاها آنچه را که نمی‌توان گفت، نباید مسکوت گذاشت، باید نوشت.

"ژاک دریدا"

...

آدرس وبلاگم را برای پنج نفر فرستادم. پنج نفری که حضورشان در زندگی ام پررنگ تر هستند، بیشتر می فهمندم، بیشتر باهاشان حرف می زنم. 
نمی خواستم کسی بداند این وبلاگِ "من" است اما به این پنج نفر گفتم. 
دیگرانی هم می دانند که سه چهار سال پیش، آن وقتها که وبلاگ به نام خودم بود اینجا را می خواندند.
آهای پنج نفر! می توانید به دیگران بگویید بیایند اینجا را بخوانند اما نگویید نویسنده این درهم برهمی ها کی است. خوب؟؟؟

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

دیشب خواب دیدم بچه دوستم می خواست از بلندی بیفتد او را گرفتم‌ که نیفتد، خودم از بلندی پرت شدم و با مغز به زمین ‌خوردم. تیت شدن مغزم را احساس کردم. در خواب با خودم گفتم: دیگر تمام ‌شد!

۲۶ نوامبر ۲۰۱۶

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

دیشب خواب بی بی و بابو را دیدم. با هم بودند. من در وقفه نان چاشتم طرف خانه می رفتم. یک خرگوش دیدم ‌که پوستش شبیه گربه بود، یک گوش داشت و داشت از درخت بالا می رفت. توی دلم گفتم حتما محصول مشترک گربه و خرگوش است. کمی آن طرفتر یک عالمه آدم دَمِ در دفتری منتظر بودند. بی بی را دیدم. گفت بیا ما را امروز ببر جایی تفریح. گفتم من الان وقفه نان چاشتم است بعد از کار هم که دیر میشه. همه جا تعطیل است. روز یکشنبه رخصتم میریم با هم یک‌ جای خوب. فضا یک جوری مثل جایی که الان هستم. فکر می کردم ببرمشان موزه های دی سی.گفتم بابو کجاست گفت نمی دانم ‌همین دور و بر است. رفتیم دیدیم بابو لباس هایش را عوض کرده. لباسهای خیلی خیلی شیک ‌پوشیده. گفت الان کسی برایم آورد. همان وقت پسردایی را دیدم. قرار شد با هم ‌عکس بگیریم. اول من با بی بی و بابو سلفی گرفتم. بعد ما ایستادیم پسردایی از ما عکس گرفت. بعد پسردایی کنار بی بی و بابو ایستاد من ازشان عکس گرفتم. بعد گفتم وقفه نان چاشت خلاص شد من بر می گردم‌ سر کار. تو راه ساندویچی چیزی می گیرم. خداحافظی کردم گفتم یکشنبه میایم دنبالتان‌ بریم چکر.
پ.ن: بابو اولِ پاییز ۱۳۸۰ فوت کرده و بی بی آخرِ پاییز ۱۳۹۴.

۲۹ نوامبر ۲۰۱۶

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

با بچه داشتم می رفتم جایی. رانندگی می کردم و حرف می زدیم. بچه گفت اگر من در آمریکا بمیرم و بروم ‌بهشت و آنجا نتوانم تو و بابا را پیدا کنم چه جوری با مردم حرف بزنم. من که زبان شان را بلد نیستم. گفتم آنجا همه بلدند به ‌همه زبانها حرف بزنند. گفت البته من تا آن وقت انگلیسی یاد می گیرم ‌اما اگر الان بمیرم انگلیسی بلد نیستم. بعد گفت چه بد آدم باید در بهشت لباسهایی شبیه جادوگرهای افغانستان (از بچگی او بهش گفته بود تمام ‌شیخ ها و آخوندها و ملاها جادوگر هستند) بپوشد من از آنها دوست ندارم. من دوست دارم تی شرت و شورت بپوشم. گفتم تو می توانی آنجا هر چی دوست داشتی بپوشی. یک چیزی ته ذهنم را قلقلک‌ می داد و می گفت بهش بگو بهشتی وجود ندارد اما با خودم گفتم چرا از همین الان هزار تا سوال کوچک و بزرگ برایش درست ‌کنم. بزرگتر که شد بهش می گویم که اینها همه افسانه است و بهشت و جهنمی وجود ندارد.

۱۸ جولای ۲۰۱۷

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

‏دیشب وقت خواب بچه گفت از بچگی هایت بگو! گفت فقط چیزهای غمگین نگو! نگو بچه ها اسباب بازی نداشتند، خانواده ها فقیر بودند.

۱۰ اکتوبر ۲۰۱۷

۱۳۹۹ تیر ۲۴, سه‌شنبه

...

از قدیم تحمل جمع بزرگ را نداشتم، حالا بدتر شده ام. بدتر یا بهتر، دقیقا نمی دانم اما از بودن در جمع کلان خسته می شوم. زود خسته می شوم. 
از گفتگوهای تکراری، کارهای تکراری، اکت و ادای تکراری، از همه اینها زود خسته می شوم. دلم می خواهد بخزم در لاک خودم. با همان جمع سه چهار نفری بیشتر بهم خوش می گذرد که همان هم‌ گاه گاه خسته ام می کند. 
از قدیم این گونه بوده ام. تنهایی را بیشتر دوست داشتم اما گاهی به جبر، گاهی با کمال میل، میان جمع بودم و باز زود خسته شدم و باید زود آنجا را ترک می کردم پیش از آنکه به احساسات کسی آسیب برسانم، پیش از آنکه با زبان تند و تیزم چیزی بگویم که دیگران را خوش نیاید.   

۱۳۹۹ تیر ۲۳, دوشنبه

...

سال دوم یا سوم دانشگاه بودم، دنبال فیلم های روز دنیا که درباره شان در مجله فیلم خوانده بودم و این طرف آن طرف شنیده بودم، فیلم‌های خوب، برنده های اسکار، کارگردان های خوب،بازیگران خوب! هر فیلمی که خوب بود را پیدا می کردیم و می دیدیم. 
آن وقتها اینترنت و یوتیوب و امکان دانلود و اینها مثل حالا نبود، سی دی دست به دست می کردیم و فیلم و موسیقی رد و بدل می کردیم. 
یک تلویزیون سیاه و سفید کهنه برده بودم خوابگاه و رفیق مان ‌هم ‌یک ضبط سی دی دار آورده بود که به هم وصل کرده بودیم و فیلم ها و شوهای مان را آنجا می دیدیم. 
آن سال فیلم "عزیز میلیون دلاری" برنده اسکار شده بود و من هم در به در دنبالش می گشتم. یک گروه پسر و دختر بودیم که با هم نشریه راه انداخته بودیم و مثلا صمیمی بودیم. پسرهای گروه چند باری تلویزیون و سی دی پلیر ما را خواسته بودند و ما نداده بودیم. کمره من را خواسته بودند و نداده بودم، آن وقتها یک کمره آنالوگ نیمه حرفه ای داشتم که باهاش میشد عکس های خوبی گرفت. 
باز پسرها کمره را خواستند و گفتم نمی دهم. گفتند ما "عزیز میلیون دلاری" را داریم، بیا مبادله کنیم. بعد از کلی سبک سنگین کردن و مشورت با رفقا قبول کردم. رفتم جلوی کافی نت خوابگاه و آن سه تا تُخس هم آمدند. گفتم اول سی دی را بدهید، بعد من کمره را می دهم. از لای یک کتاب سی دی را کشیدند و کمره را گرفتند. خنده خنده با کمره رفتند و من با هیجان برگشتم تا فیلم را ببینم. 
سرم کلاه گذاشته بودند، سی دی خالی بود و خبری از فیلم نبود. عصبانی شده بودم اما کاری ازم ساخته نبود. پسانتر کمره را پس آوردند و عذرخواهی کردند از حقه ای که زده بودند. 
امروز بعد از شانزده سال که از برنده شدن "عزیز میلیون دلاری" در اسکار می گذرد نشستم و این فیلم را دیدم. فیلمی که دیر دیدم اما خوب شد که دیدم. 
پسانتر در حالی که می دویدم داشتم پادکست "نیمه پر نیمه خالی" را می شنیدم که درباره "سن هراسی" گپ می زدند. آنجا به موضوعی اشاره شد که دقیقا در "عزیز میلیون دلاری" توجهم را جلب کرد. هر جا که باشی، هر سنی که باشی اگر از زندگی و از آنچه کرده ای رضایت داشته باشی مهم نیست چند ساله ای. حتی اگر همین لحظه بمیری حسرتی نداری برای کار نکرده، برای زندگی نکرده. 
چقدر این قسمت را دوست داشتم که مگی گفت من به چیزی که می خواستم رسیدم، دیگر چیزی نمی خواهم. همین رضایت از آنچه کرده ای، همین را خیلی دوست داشتم. 




...

هنوز هم وقتی قاصدک های شناور در هوا را می بینم خوشحال می شوم. فکر می کنم هر قاصدک که می بینم یعنی یک خبر خوب، یک خوشحالی! 

...

لیلا معظمی نوشته بود این وقتها خوب نیستم. همه می گویند تو که خوشبختی، شوهر و بچه خوبی داری، همه چیزت روبراه است. پس چه مرگت است؟
می گفت این وقتها نمی توانم چیزی تولید کنم، او نقاش و نویسنده است. می گفت تا ورودی نباشد خروجی نیست. 
و من چقدر این حرفش را می فهمم. 

...

اینستاگرام را لاگ اوت کردم و از موبایل حذفش کردم. نمی دانم می شود دی اکتیو کرد و همه چیز را از بین نبرد یا نه. چون دلم نمی خواهد خاطراتم را حذف کنم. فقط می خواهم مدتی نباشم آنجا. 
دو سه ماهی می شود که فیس بوک را دی اکتیو کرده ام و بسی شادمان بودم اما به خود آمدم و دیدم زیادی دارم در صفحات زرد اینستاگرام می چرخم. وقت زیادی را پایش می گذارم بی هیچ بهره ای. 
گفتم مدتی نباشم آنجا، فیلم بیشتر ببینم، کتاب بیشتر بخوانم، ورزش کنم بیشتر، حتی بنویسم اگر شد. 
اگر شود!!! 


۱۳۹۹ تیر ۲۱, شنبه

...

دوستم مطلبی درباره ماریو بارگاس یوسا فرستاد و نوشت: "نمی دانم تو هم مثل من عاشق یوسا هستی یا نه، اما این را بخوان." 
آنجا بود که فهمیدم چقدر دور شده ام! 
دور شده ام از روزهای خواندن، از روزهای لذت بردن از خواندن، از تجربه زیستن در سرزمین دیگری، از لذت کلمات، کلمات ساده اما جادویی. 

...

من آدم احساساتی ای هستم، گاهی دلم آنقدر نازک می شود که با کلمه ای بغض می کنم و اشک در چشمانم حلقه می زند. 
من اما گاهی آنقدر سنگ می شوم که هیچ چیز نمی تواند تکانم دهد. 
به قول رفقا چیست این آدمی!!! 

...

نمی دانم چی شد که یک دفعه فکر کردم سفر به جاهای مختلف و دیدن آدمهای مختلف همیشه باعث تغییر آدمها نمی شود. کسانی را می شناسم، روبرو دیده ام‌ که باسواد هستند، سفر زیاد رفته اند، آدمهای زیادی را دیده اند، کتاب زیاد خوانده اند اما چیزهایی در وجودشان است که فکر می کنی هیچ وقت عوض نمی شود. یک جور نگاه خاص بالا به پایین‌ به آدمها، گاهی حتی رعایت نکردن ارزشهای اخلاقی که به شدت ناامیدم می کنند. 

۱۳۹۹ تیر ۱۰, سه‌شنبه

...

وقتی گشنه ام دور و بر من نیایید، ممکن است خورده شوید! 

...

در یک کانال فیلم و سریال و اینای ایرانی عضو هستم. هر یکی دو پست یکی دو تا تبلیغ هم بغلش چسبانده اند. زنی می گوید همسرم در بازار بورس اینقدر درآورده، بیایید به بازار بورس بپیوندید و ...
بعدی مردی است که می گوید زنم اینقدر وزن کم کرده برید در فلان وب سایت، کِرم و قرص لاغری بگیرید. 
هر بار می بینمش حرصم می گیرد. اینکه این ذهنیت کلیشه ای همچنان بَر دَوام است. مرد در بازار بورس و زن دنبال قرص و کِرِم ‌لاغری.
این کلیشه ها کی تمام می شوند، نمی دانم! 

۱۳۹۹ تیر ۹, دوشنبه

...

نشسته بودم روی سنگ دستشویی، تلفن را برده بودم و داشتم با دوستی قدیمی چت می کردم. 
روی سنگ دستشویی نشسته بودم و داشتیم درباره ادبیات فاخر گپ می زدیم. 

...

خیلی وقتها دوست داشتم چیزی بنویسم، همان لحظه! همان ثانیه! 
اما چون باید می رفتم کامپیوتر پیدا می کردم، آنلاین می شدم و بعد می نوشتم ننوشتم. 
امروز رفتم و بلاگر را روی تلفنم نصب کردم. امیدوارم از امروز بتوانم بیشتر بنویسم. 

۱۳۹۹ خرداد ۱۶, جمعه

...

آن سالها ما در ادبیات و داستان غرق شده بودیم، دیوانه وار کتاب می خواندیم و مجله می خوادیم، داستان می نوشتیم و درباره داستان گپ می زدیم. 
همان سالها بود که با هوشنگ گلشیری آشنا شدیم. 
هوشنگ گلشیری را با شازده احتجاب شناختم و بعدتر با آینه های دردار و داستان های کوتاه و بعدتر جن نامه. عاشق نثر خاصش بودم و گاهی در داستان هایم تقلیدی ناشیانه می کردم از نثرش. شهریار مندنی پور و آصف سلطان زاده هم شاگردانش بودند که نثرشان شبیبه گلشیری بود و من دوست شان داشتم. 
گلشیری و دوستانش کارنامه را راه انداخته بودند و ما مجذوب سبک خاصش بودیم. سعی می کردیم تمام شماره هایش را پیدا کنیم و کلمه به کلمه بخوانیم. 
امروز سالروز درگذشت هوشنگ گلشیری است. بیست سال از درگذشتش می گذرد و من باورم نمی شود که بیست سال گذشته از آن روزهایی که ما هجده نوزده ساله های بی قرار هر طرف بال بال می زدیم تا بیشتر بخوانیم و بدانیم .

یک دفعه دلم خواست بروم و کمی گلشیری بخوانم امروز. 

...

به منیجرم گفتم وزنم زیاد شده این وقتها، نمی توانم لباس های سابقم را بپوشم و گزینه هایم خیلی کم شده برای پوشیدن. 
نگاهی به من کرد و گفت به نظر من که فرقی نکردی. 
گفتم شاید به نظر تو فرقی نکرده باشم اما به نظر لباس هایم خیلی فرق کرده ام. 

۱۳۹۹ خرداد ۹, جمعه

...

هفته پیش صبح همین که بیدار شدم و خواستم راه بروم یکهو کف پایم درد گرفت. یک درد یکهویی، کف پا جایی که به انگشت ها وصل می شود. 
خیلی بهش توجه نکردم، بعدتر رفتیم بیرون، هر چه بیشتر راه می رفتم بیشتر درد می گرفت. همچنان توجه نکردم. 
حالا بعد از چند روز بهتر نشده که هیچ، دردش بیشتر شده و کمی هم باد کرده پایم. زانوهایم هم وقت بالا رقتن از پله ها قرچ قرچ صدا می دهند. کم کم دارم نگران خودم می شوم. 
فکر می کنم با سن من هنوز کمی زود است برای دردها و قرچ قرچ زانو موقع راه رفتن. 
از آنجایی که همیشه تن و بدن سالمی داشته ام کمتر به خودم و سلامت بدنم توجه کرده ام. فکر می کنم باید بروم دکتر و ببینم دقیقا دارد چه بلایی سرم می آید این روزها. 

۱۳۹۹ خرداد ۷, چهارشنبه

...

همین الان همکارم آمد و گفت یکی از همکاران ما دیشب مرده. کرونا گرفته و مرده. 
...
هوا خوب شده و مردم خسته شده اند اما کرونا همچنان دارد قربانی می گیرد. 

۱۳۹۹ خرداد ۳, شنبه

...

جمعه خوشحال:
 عصر بعد از کار نشستیم چند گیلاس چایی خوردیم، بعد رفتیم سه تایی حیاط را شستیم، رفتیم قدم زدیم، بعد آمدیم سه تایی ورزش کردیم، وزنه زدیم، دراز و نشست، بزن، بکن، عرق بریز. 
بعد رفنتیم مک دونالد و نفری یک ساندویچ گرفتیم، آوردیم خانه و خوردیم و بعد نشستیم به سریال دیدن هر روزه مان. 

...

ای حلزون 
از کوه فوجی بالا برو 
اما 
آرام 
آرام
!

پ.ن: هایکوی ژاپنی

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

...

داشتم فکر می کردم چه خوبست آدمها حواس شان به تنهایی همدیگر باشد اما هم زمان داشتم خودم را می دیدم که خیلی کم حواسم به این چیزها است. گاهی می بینم و اهمیت نمی دهم. گاهی می بینم و از کنارش می گذرم و گاه اصلا نمی بینم. نه که آدم بدی باشم فقط مدلم این جوری است که از کنار خیلی چیزها می گذرم ظاهرا اما در درونم تا مدتها باهاش ور می روم و مشغولم. اینکه درونم از بیرون دیده نمی شود هم مشکل خودم است. 

...

این وقتها نمی توانم خوب بخوابم. نمی دانم چرا؟ دایم با چیزی درگیرم در خواب هایم. با چیزی که دقیقا نمی دانم چیست. گاهی فکر می کنم شاید ناخودآگاهم آرام نیست این وقتها که خودش را این جوری در خواب هایم نشان می دهد. 

...

بیشتر از یک هفته است فیس بوکم را دی اکتیو کرده ام و هیچ کمبودی احساس نمی کنم. 
می خواهم دی اکتیو نگه دارمش تا وقتی که کاملا از زندگی ام حذف شود. فقط خاطراتم می ماند آنجا که دارم فکر می کنم نوشته هایش را کپی کنم اینجا وعکسها را برای خودم ذخیره کنم جایی. 

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۷, شنبه

...

زمانی که خوابگاه بودیم چند نفر چند نفر با هم در یک اتاق  زندگی می کردیم. سال اول شش نفر بودیم ، شش تخت در یک اتاق و شش کمد دیواری و یک میز و چند صندلی. سال دوم چهار نفر شدیم و تا سال آخر همان چهار نفر ماندیم. 
چهار سال زندگی  باهمی ما را مثل خانواده کرده بود، با غم یکی مان غمگین می شدیم و با شادی دیگری بلند بلند می خندیدیم. در این سه سالِ چهار نفری بودن، یکی بود که به ما سه تا نمی چسبید و آن یکی گاهی اوقات همه را تلخ می کرد اما بهش عادت کرده بودیم و مثل بچه بد و تخس خانواده تحملش می کردیم. سالها بعد که خاطرات دوران دانشجوییم را برای او قصه می کردم می گفت شما مگر دیوانه بودید که او را تحمل می کردید، مجبور که نبودید. گفتم مجبور بودیم. چون فکر می کردیم اگر ما نخواهیمش هیچ کس دیگر هم نمی خواهدش. کسی نمی توانست با او هم اتاق شود، بداخلاق و بدعنق و خودخواه بود، به دیگران اخترام نمی گذاشت اما توقع داشت دیگران احترامش کنند. در مسایل مالی به شدت بدحساب بود و بودنش همیشه روی اعصاب ما سه تا اما هم اتاقی بود و تحملش می کردیم. فکر می کردیم اگر ما نخواهیم باهاش هم اتاقی شویم هیچ کس دیگر نمی تواند تحملش کند. نمی دانم چقدر کار خوب یا بدی کردیم اما سوهان روح مان را سه سال نگه داشته بودیم. 
دانشگاه تمام شد و هر کس رفت پی زندگی ش. ما سه تا بیشتر با هم در تماس بودیم و او داشت کم کم از ما دور می شد. هیچ جوری به ما شبیه نبود و فقط هم اتاقی بودن نمی توانست ما را به هم نزدیک کند. 
این روزها یکی دیگر را می شناسم که تقریبا همان چیز است، خوبی هایش البته بسیار است اما
...
...
همیشه منتظرم باز بیاید بگوید تقصیر تو بود این جوری شد، تقصیر تو بود اون جوری شد بس که همه چیز را گردن دیگران می اندازد. 
دیشب کابوسش را دیدم، لباسش خراب شده بود یا چیزی شبیه به این، آمده بود و داشت سرزنشم می کرد. 
کاش می توانستم یک نفطه بزرگ بگذارم سر این دوستی و تمامش کنم تا خودم کمتر اذیت شوم اما می دانم که نمی توانم. 

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۶, جمعه

...

همین لحظه «جز از کل» را خلاص کردم. آنقدر این کتاب جذاب بود که 500 صفحه آخر را امروز و سرکار خوانده ام. من نسخه الکترونیکش را خواندم که 1542 صفحه بود. حس عجیبی دارم الان. یک جورهایی مارتین دین و جسپر دارند جلوی چشمم و در مغزم راه می روند. چقدر دوست داشتم این کتاب را یا چیزی شبیه این کتاب را من نوشته بودم.
چقدر می خواستم تمام نشود کتاب. دوست داشتم هنوز می نوشت و هنوز می خواندم. 
چه داستان عجیبی! 


۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

...

چند وقت پیش در یک بازی مسخره فیس بوکی شرکت کردم. بیایید مثلا نانشناس درباره من حرف بزنید. چند نفری چیزهایی گفته بودند خوب یا ید که خیلی مهم نبود و باهاشون کم و بیش مخالف یا موافق بودم اما یکی از نظرات خیلی ذهنم را به خودش مشغول کرد. عصبانی ام کرد در واقع. می دانستم چه کسی نوشته است و این بیشتر عصبانی ام می کرد. کسی که خودش مثال واقعی آن برچسب بود داشت به من برچسبی می زد که هیچ جوری به من نمی چسبید. هی داشتم سعی می کردم به خودم بگویم مهم نیست اما مهم بود چون آن آدم اقلا ده سال است که مرا می شناسد. مثل عضو خانواده در تمام لحظات زندگی با ما بوده و بعد از این همه وقت این قضاوت را درباره من می کند، قضاوتی که صد در صد می توانم بگویم ناعادلانه است اما مگر قضاوت کلا چیز عادلانه ای است؟؟؟
من آدم اجتماعی ای نیستم. ظاهرم شاید خیلی اجتماعی نشانم می دهد یا رفتارهایم اما خودم می دانم که اجتماعی نیستم و از تنهایی بیشتر لذت می برم تا بودن در یک جمع شلوغ. همین خصلت شاید باعث شده بعضی قضاوت کنند که این آدم مثلا نمی خواهد با ما ارتباط داشته باشد یا به ما اهمیتی نمی دهد اما راستش این است که من به هیچ کس اهمیتی نمی دهم به جز چند نفر نزدیک زندگی  ام و از این وضعیت راضی هستم. 

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۹, جمعه

...

دیشب خوب نخوابیدم. از خواب بیدار می شدم دوباره می خوابیدم. خواب بد دیدم. همه جا تاریک بود، برق نبود، می خواستم بروم اتاق بچه چکش کنم که همه چیز خوبست اما هیچ جا را نمی دیدم، سعی کردم فلش موبایل را روشن کنم اما روشن نمی شد. همه جا تاریک بود. کورمال کورمال رفتم اتاق بچه، خوب بود، در جای خود خوابیده بود، برش داشتم آوردم اتاق خودمان و کنار خودمان خواباندمش. یکهو از خواب پریدم، رفتم دستشویی، برگشتم بخوابم که او پرسید بچه را چک کردی؟  گفتم نه. چرا؟ بلند شد رفت اتاق بچه، چک کرد و برگشت. گفت یک خواب بد درباره بچه دیدم. وحشت زده گفتم من هم! او خوابش را تعریف کرد، من هم خوابم را تعریف کردم. 
کمی ترسیدم، او هم شاید ترسید اما چیزی نگفتیم، همدیگر را بغل کردیم و سعی کردیم بخوابیم.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

...

اول که زمزمه های کرونا آمد همه هیجان زده بودند، بالاخره یک چیز نو آمد و زندگی، از این یکنواختی در آمد. همه در تصورات شان خودشان را در فیلم های آخرالزمانی می دیدند و چیزهایی شبیه این، گاهی ماسک می زدند، گاهی دستکش می پوشیدند، دستهای شان را می شستند، ژل ضدعفونی می زدند.گاهی می رفتند بیرون، گاهی نمی رفتند. کم کم این هیجان جای خود را به ترس داد، آمار داشت بالا می رفت، ویروس همه جا پخش شده بود و همین جور داشت قربانی می گرفت. کم کم ماسک و دستکش همگانی تر شد، اجباری تر شد. آدمها کم کم همدیگر را ندیدند، خیابان ها خلوت شدند. مردم خسته شدند کم کم، ترس همچنان بود اما از آن هیجان اول خبری نبود و همگی هسته شده بودند. مردم داشتند آمار را می دیدند که همین طور داشت بالا می رفت و کسی نمی توانست کاری کند. 
حالا همه با ماسک و دستکش و مایع دستشویی و ضد عفونی ترسیده  و نگران،همچنان خسته، کم کم دارند بیرون می روند. کم کم دورهمی ها را شروع می کنند و فکر می کنند کی قرار است از دست این یک ذره ویروس خلاص شوند.


۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

...

دیروز بعد از اینکه یک فیلم خوب دیدم و کمی کتاب خواندم یک دفعه یک سوال آمد به ذهنم.
چرا کتاب می خوانم؟ چرا سعی می کنم کتاب های بهتری بخوانم؟ چرا من به نمره فیلم ها نگاه می کنم و نمی خواهم فیلم هایی با نمره پایین ببینم؟ 
چه چیزی واقعا در من تغییر می کند بعد از هر کتاب و فیلم جدید؟ 

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۳, شنبه

...

زندگی در عصر کرونا! 
عنوانش شیک است، قشنگ است اما ترسی که انداخته به جان مردم اصلا قشنگ نیست. مرگی که هر روز اتفاق می افتد قشنگ نیست. آدمهایی که هر روز تنها و تنهاتر می شوند  قشنگ نیست. 

...

الان دیدم دوسال و تقریبا یک ماه است چیزی ننوشته ام اینجا. 

...

دستکش هایم را در می آورم، پرت می کنم توی سطل آشغال. دستهایم را با آب گرم و صایون می شویم. برمی گردم سر میزم. باز دستکش می پوشم. فکر می کنم کاش این ویروس هم مثل کارتونی ها و فیلم ها دیده می شد. مثلا هر کس که ویروسی بود دستش، پایش، بدنش سبز سبز می شد و ما می فهمیدیم. چقدر آسان بود آن وقت.
این وقتها، این روزها دنیا عجیب شده اسن. همگی دستکش به دست، ماسک به دهان این ور آن ور می روند. آدمها از هم می ترسند، کسی خانه کسی نمی رود، کسی به کسی دست نمی زند، کسی کسی را بغل نمی کند، نمی بوسد. 
دنیا دارد عجیب و عجیب تر می شود این روزها. آدمها کم کم دارند بودن با همدیگر را فراموش می کنند. 
من اما برایم بهتر شده انگار. فکر می کنم آن روی انزواطلبم آمده بالا کم کم. انگار این وضعیت مطلوبم است. خوشحالم که کسی نمی آید، جایی نمی رویم. سر کار می رویم، برمی گردیم خانه. فیلم می بینیم.، کتاب می خوانم، با هم می رویم پیاده روی، با ننه بابا و خانواده تصویری گپ می زنیم، با هم غذا می پزیم و گپ می زنیم. همین بس نیست مگر؟

...


این وقتها زیاد با خودم حرف می زنم. همان مرض همیشگی. 
گفتم بیایم اینجا بنویسم اگر حوصله داشتم. بی حوصلگی هم همان مرض همیشگی است.