۱۳۹۹ مرداد ۱۱, شنبه

...

۱.
خانه که بودیم، سالهایی که در یک حویلی تنها زندگی می کردیم، روسری نمی پوشیدیم، دامن نمی پوشیدیم و همیشه با تی شرت و شلوار بودیم. فکر می کردیم بقیه هم در خانه همین طور هستند. کسی اگر درِ خانه را می زد زود یک ‌چادر رنگی می انداختیم سرمان و در را باز می کردیم. مهمان اگر مرد بود دامنی و روسری ای و بعد چارقد کرده می نشستیم پیشش، زن اگر بود همان طور با تی شرت و شلوار می نشستیم جلویش. 
روزی عمه آمده بود خانه ما، ما هم مثل همیشه همان طور نشسته بودیم کنارش و چای خورده بودیم و عمه رفته بود. بعدتر به ننه گفته بود به دخترها بگو حالا بزرگ شده اند، خوب نیست جلوی بابا و برادرها این جوری باشند، دامنی چیزی بپوشند، روسری سرشان کنند. من به ننه ‌نگاه کرده بودم و گفته بودم داخل خانه؟ جلوی بابا و بچه ها؟ 
و همچنان با تی شرت و شلوار در خانه بودیم. 
۲.
دانشجو که بودم یک روز رفتم خانه یک هم دانشگاهی که همان جایی زندگی می کرد که ما زندگی می کردیم. در را که باز کرد دیدم یک بلوز گشاد پوشیده و یک دامن بلند و گشاد تا قوزکِ ‌پا، روسری بزرگی هم پوشیده که زیر گلو را با سنجاق محکم بسته بود. داخل خانه که شدم همه خواهرها همین جور بودند حتی آنها که هنوز خُرد بودند به نظر من.  اول کمی جا خوردم اما بعد برایم عادی شد انگار. 
۳.
یکی در توییتر نوشته بود کوچک که بودم از بس در تلویزیون زنها را در خانه با مانتو و روسری و شال نشان می دادند همه ش نگران‌ بودم بزرگ‌ شوم و مجبور شوم در خانه هم مانتو و روسری بپوشم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر