۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه

...

دیروز گفتم فکر می کنم آمدن بهار بهترم کرده. دوست دارم‌ لباسهای قشنگ تری بپوشم، ورزش کنم، به خودم بیشتر توجه کنم. 
زمستان فصل دوست داشتنی ام ‌بود همیشه، عاشق برف بودم، درختان لُخت، شاخه های درهم پیچیده، شاید سرما و یخ آنقدر دوست داشتنی نبودند، تاریک شدن روزها را دوست نداشتم اما ابرها و مِه را دوست داشتم امسال اما فکر می کنم هر چه به بهار نزدیکتر می شویم خوشحال تر می شوم. دلم می خواهد هزار تا هندوانه را با هم‌ بردارم، دلم‌ می خواهد هر روز بروم بیرون و بدوم، ساعتها بدوم. دلم می خواهد بروم یک جای گرم، بروم ‌شنا کنم، دامن رنگی رنگی بپوشم، برقصم. 

...

امروز برای چند دقیقه حالت در خلاء بودن حافظه را تجربه کردم. بعد فکر کردم‌ اگر این در خلاء بودنِ حافظه برای همه چیز و همیشه اتفاق بیفتد چگونه خواهد بود. حتی فکر کردن بهش وحشتناک بود. 
صبح در حالیکه داشتم ‌کار هر روزم در محل کار را انجام ‌می دادم و با خودم توی ذهنم حرف می زدم گفتم دیشب چه فیلمی می دیدم. هیچ چیز از فیلم‌ یادم ‌نبود، نامش یادم ‌نبود، هیچ تصویری ازش در ذهن نداشتم، تلاش کردم اقلا نام بازیگران یا حتی چهره شان را به یاد بیاورم، نشد، درباره چه بود، به چه زبانی بود، هیچ کدام ‌به یادم ‌نیامدند. ذهنم کاملا خالی بود از فیلمی که دیشب دیده بودم. هیچِ مطلق! 
کمی بعدتر همکارم درباره موسیقی حرف زد و تمام فیلم‌ با تمام آنچه از یادم رفته بود با هم ‌آمدند. فیلم ‌درباره موسیقی بود. 


۱۳۹۹ بهمن ۳۰, پنجشنبه

...

با دوستی بعد از شش سال هفت سال تلفنی گپ زدم، زنگ ‌زده بودم درباره چیزی گپ بزنم، کسی ازم خواسته بود باهاش گپ بزنم. یکهو شروع کرد به گریه کردن، از دردهایش گفت، از روزهای بدش. ‌باهاش گریه کردم. گفت ببخشید تا صدایت را شنیدم بعد از این ‌همه سال دلم خواست همه چیز را بریزم ‌بیرون، خواستم بهت بگم، احساساتی شدم. گفتم من‌ دوست خوبی نبودم، نیستم، برای هیچ کس نیستم.‌ این ‌همه سال ازت خبر نداشتم، کاش می توانستم برایت کاری کنم. کاری از این ‌فاصله ازم برنمی آید، تنها کاری که می توانم ‌بکنم اینست که فقط گوش کنم. گفت اینکه من حرف بزنم و کسی فقط بنشیند و گوش بدهد برایم ‌بهترین درمان است. 
او گفت، من شنیدم.  

...

هر قصه دو راوی دارد، تو و او. 
ما معمولا روایتی را می‌پذیریم که راوی اش را دوست‌تر می‌داریم. 
اینجا هیچ‌ کس دانای کُل نیست.

...

بچه که بودم آوارگی همان کارت آبی ام بود و آوارگان فلسطینی که دائم‌ در تلویزیون ایران نشان می دادند. فکر می کردم‌ آوارگی یعنی بدبخت، بیچاره، بی خانه. نمی دانستم آوارگی تا پایان عمر یقه خودم‌ را می گیرد، بی خانه‌گیِ همیشگی با من خواهد بود. نمی دانم دنیا دارد بیشتر به کدام سمت می رود که بی خانه ها دارند هر روز بیشتر می شوند. من، منی که خودم یکی از همان ها هستم، از همان بی‌خانه‌ ها، با دیدن فیلم‌ها و تصویرهای آدمهای در حال فرار از آنچه وطن می خوانند بغض می کنم، گریه می کنم. دریاها پر از جسد آدمهایی است که می خواستند خانه بهتری پیدا کنند، کمپ ها پر از بچه هایی است که مفهوم خانه را نمی دانند، مرزها، این خط های باریک روی نقشه، چقدر بزرگ‌ می شوند وقتی داری تلاش می کنی فقط ازش بگذری و می گذری یا نمی گذری. تکه ای اینجا، تکه ای آنجا، چه کسی تکه های ما را جمع می کند. چه کسی مرا از دهان‌ ماهی ها و کوسه ها می کشد بیرون، چه کسی مرا از یخچالها بیرون‌ خواهد کشید. چه کسی مرا از زیر چرخهای قطار بیرون خواهد کشید. چه وقت این آوارگیِ مدام رهایم خواهد کرد.

۱۳۹۹ بهمن ۱۶, پنجشنبه

...

میگم‌ حوصله آدمها را ندارم. همین جوری خوشحالم. میگه هیچ می دانی اینها ممکنه علائم افسردگی باشه. میگم نیست. افسرده ها هیچ کار نمی کنند، من میرم ‌سر کار، فیلم می بینم، بیرون میرم، قدم می زنم، گاهی آدمها را می بینم، دلم بخواد می توانم تا فردا هم حرف بزنم، یعنی که افسرده نیستم. فقط می خواهم یک مدت از آدمها دور باشم. میگه حواست باشه این یک مدت، خیلی نشود.