۱۳۹۳ اسفند ۲۱, پنجشنبه

گاهی وقتها،گاهی آدمها

روزی از روزهای سال سوم دانشگاه در بانک کنار خوابگاه دختری را دیدم که کتاب "آبشالوم آبشالوم" ویلیام فاکنر دستش بود و انگار منتظر کسی بود.آن وقتها خیلی کتاب خوان بودم و با دیدن چنین کتابهایی هیجان زده می شدم و قلبم تندتر می زد.به هم نگاه کردیم و از کنار هم گذشتیم.مدل موها و نوع لباس پوشیدنش از آنها بود که هم جزو "ژیگول ها" حساب می شد و هم کمی عجیب و غریب نشانش می داد.بعدها به واسطه دوستی با این دختر کتابخوان هنرمند معترض آشنا شدم.
اسمش سحر بود،پدرش سرهنگی از زابل سیستان و بلوچستان با یک دختر کُرد ازدواج کرده بود و بچه هایشان در شمال ایران بزرگ شده بودند و حالا همگی با هم در تهران زندگی می کردند.سحر از برادرش زیاد می گفت،برادری که مرشد و راهنمای همیشگی ش بود و هر وقت از برادرش می گفت مرا یاد فرانی و زوئی و برادران شان سیمور و بادی می انداخت و همه ش فکر می کردم اینها همان فرانی و سیمور و بادی هستند.سحر دیوانه وار کتاب می خواند،نقاشی می کشید،شعر می گفت،دوتار می زد،شعرهایش را برایم می خواند،نقاشی هایش را نشانم می داد و از برادر 35 ساله اش می گفت که او هم شعر می گفت و کتاب می خواند و می نوشت. گاهی فیلمی می دیدیم،قصه ای می کردیم و از توت و بادامی که مادرش برایش فرستاده بود می خوردیم.
بعدها یکی از نقاشی هایش را که دوست داشتم بهم داد (همه نقاشی هایش را دوست داشتم) و یک کتاب شعر با شعری از خودش در صفحه اول کتاب و بعدتر که درسمان خلاص شد دیگر ندیدمش.
امشب یاد سحر و آن چشمهای عجیب و غریب و "آبشالوم آبشالوم" افتادم!
...