۱۳۹۳ اسفند ۶, چهارشنبه

دلتنگی از همین جاها شروع می شود!

توی فروشگاه دائم فکر می کردم تمام دور وبری هایم دارند فارسی صحبت می کنند. می دانستم اشتباه می کنم اما باز هم صداهای شان را که می شنیدم باز فکر می کردم هجاهای فارسی است که دور و برم پرواز می کنند،فقط دورند و من خوب نمی شنوم.چند بار سعی کردم خوب بشنوم و بدانم واقعا فارسی گپ می زنند یا فقط من فکر می کنم اما نشد. 
موقع حساب کردن خریدهایم دیدم زنی دارد با صدای بلند با دخترش گپ می زند،معلوم بود آمریکایی هستند،آن هم از آن آمریکایی های سفید موزرد و چشم آبی و قد بلند اما باز هم فکر کردم دارد با دخترش فارسی صحبت می کند آن هم بسیار شمرده و آرام! دیگر مطمئن بودم دارم دیوانه می شوم. فقط بهشان نگاه کردم و لبخند زدم!
 
...

۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

ما دو جوجه رنگی بودیم،همیشه با هم اما در دو رنگ!

ما دو خواهر بودیم/هستیم که سه سال و یک و نیم ماه با هم تفاوت سنی داشتیم و من بزرگتر بودم.خواهرم کوچک بود در قد و قامت و جثه و من بلند بودم و لاغر.بابا هر وقت برای ما لباس می خرید دو چیز شبیه هم می خرید اما در دو رنگ و دو سایز!کاپشن من آبی بود،از او قرمز،بلوز دامن من آبی بود از او زرد،لباس اوشینی من صورتی بود از او آبی!با هم بازی می کردیم،با هم شوخی می کردیم،با هم گپ می زدیم و از ممنوعه ترین چیزها می گفتیم. من همیشه پرحرف و پر سر و صدا بودم و او آرام و ساکت. من همیشه مسئول همه چیز بودم و او نازدانه و بی مسئولیت! با هم که بیرون می رفتیم در راه گپ می زدیم،خانه مردم گپ می زدیم،در اتوبوس گپ می زدیم و وقتی خانه می رسیدیم انگار گپ ما تازه شروع شده بود. اولین بار که از هم جدا شدیم من به سمت غرب رفتم  واو به سمت جنوب!سالی که دانشگاه می رفتیم اما هنوز هم همان قدر برای هم قصه می کردیم و خواهر درونگرایم هر وقت که از هر کس و هر چیز ناراحت می شد عکس العملی نشان نمی داد و به من زنگ می زد وبرای من تعریف می کرد و من عصبانی می شدم که چرا کسی خواهرم را اذیت کرده و به همه شان فحش می دادم. 
بار دومی که از همدیگر جدا شدیم من ازدواج کردم و رفتم افغانستان و خواهرم ماند ایران اما این بار جدایی فرق می کرد. خواهرم ناراحت بود،غمگین بود،عصبانی بود اما این همه ناراحتی ش را کمتر بروز می داد. 
بعد خواهرم آمد افغانستان و باز با هم بودیم و بودیم تا برای بار سوم جدا شدیم و من آمدیم این ور دنیا و خواهرم ماند افغانستان. 
ماه پیش عروسی اش بود در ایران و من خوشحال بودم،خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم که آنجا می بودم اما نبودم. نبودم و خوشحال بودم که مادرم هست،پدرم هست،برادرانم هستند و دیگران هستند و تنها نیست. فردا شب دوباره در کابل عروسی دارند برای مهمان های کابلی و افغانستانی و باز هم من نیستم اما این بار ناراحتم. از نبودن کنار خواهرم ناراحتم. فکر می کنم این بار باید می بودم. باید می بودم تا کنارش می ایستادم و مواظبش می بودم و نمی گذاشتم از هیچ چیز ناراحت یا عصبانی شود. خودم سرش داد و بیداد می کردم اما نمی گذاشتم آب توی دلش تکان بخورد اما نیستم.
دیشب به همه ابنها فکر کردم و گریه کردم. دائم خواهر کوچولویم را می دیدم که بوغوند و کوچولو و قدکوتاه بود و با هم خاله بازی می کردیم و او مادر می شد و من بچه و من را می خواباند و برایم لالایی می خواند. کاپشن ها و چکمه های رنگی مان را می پوشیدیم و می رفتیم بیرون بازی می کردیم. لباس های عیدمان را می پوشیدیم و به طرف خانه بی بی و بابو می دویدیم.با هم مدرسه می رفتیم و برمی گشتیم. با هم بزرگ می شدیم و هر کدام مان به یک طرف می رفتیم!
...

۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه

من و شادی های کوچکم

دوستم به من می گوید تو دیوانه برف هستی! بله هستم!آنقدر که وقتی به دانه هایی که از آسمان می آیند پایین نگاه می کنم یک ذوق عجیبی می کنم. همه ش می خواهم بروم بیرون و زیر برف قدم بزنم. بروم و اصلا یخ کنم و همه آن همه زیبایی که دارد از آسمان می بارد را حس کنم و لمس کنم و لذت ببرم. دیروزهم برف بارید و من دوباره از خوشی داشتم پرواز می کردم. سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون. رفتم و قدم زدم و عکس گرفتم و گذاشتم تا دانه های برف رویم بریزند و آب شوند و کمی هم یخ کنم. در خیابان کسی دیده نمی شد. فقط من بودم و یکی دو نفر دیگر  که شاید از مجبوری در سرما و برف آمده بودند بیرون و داشتند تند تند قدم بر می داشتند تا به مقصدشان برسند واز این برف جان سالم به در ببرند. من اما به آرامی و با لذت قدم بر می داشتم،آهسته و آرام. می خواستم آرام آرام در برف قدم بزنم تا لذت در برف بودن را بیشتر حس کنم. لبخند می زدم و به آسمان نگاه می کردم .به دانه های ریز و ظریف و زیبایی که با ناز پایین می آمدند و بر زمین و بر درختان و بر سر و روی من می نشستند. شاید اگر کسی در آن وقت من را می دید فکر می کرد دیوانه است بیچاره! به نظر خیلی ها آدمهایی مثل من دیوانه اند،دیوانه اند چون هنوز از زیبایی خیلی چیزها لذت می برند،دیوانه اند چون به چیزهای خیلی بزرگ فکر نمی کنند،دیوانه اند چون مهربان و ساده اند! بارها و بارها در گفتگوها و مکالمات با دیگران این را فهمیده ام که من چقدر ساده ام! اما من همین سادگی و دیوانگی ام را دوست دارم! همین که با برف و باران و بازی بچه ها و شادی دیگران خوشحال شوم و دائم این خوشحالی ام را ابراز کنم. 
اصلا قرار بود چیز دیگری بنویسم اما شد این!
...

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

اولین چین عمودی پیشانی



دو روز مانده به سی و سه سالگی اولین چین پیشانی ام را دیدم. داشتم مسواک می زدم و با خودم به خیلی چیزها فکر می کردم. داشتم به خواب دیشبم فکر می کردم اما یادم نمی آمد که دقیقا چی بود. به حرفی که دو روز پیش دوستم زده بود و بعد داشتم به خودم یادآوری می کردم که باید امروز به بانک زنگ بزنم و یک مساله مهم را ازشان بپرسم. هنوز داشتم به بانک و آن مساله مهم فکر می کردم که یکهو خودم را در آینه دیدم. دیدم که روی پیشانی ام چین افتاده است. دوباره نگاه کردم،یک چین ساده نبود. وسط پیشانی هم نبود که بگویم به خاطر این همه اخم کردن در تمام این سالها کم کم پیشانی ام یاد گرفته است که خودش برای خودش اخم کند. دقیقا بالای ابروی چپم یک چین عمیق عمودی افتاده بود. هنوز داشتم مسواک می زدم که این چین عمیق عمودی را دیدم و به خودم گفتم که بفرما! درست پیش از آنکه باخبر شوی لحظه پیر شدن تو ناگزیر می شود و همین طور به مسواک زدنم ادامه دادم. با خودم گفتم هنوز دو روز مانده که من سی و سه ساله شوم و خیلی زود است که پیشانی ام چین بیفتد آن هم به صورت عمودی! هنوز داشتم به چین پیشانی ام فکر می کردم که صدای جیغ کتری روی گاز را شنیدم و مسواک را خلاص کردم و به سمت آشپزخانه دویدم. 
...