۱۴۰۰ مرداد ۲۸, پنجشنبه

...

به جایی رسیدیم که هر کس از آن خاک خارج می کشد یک‌ نفس راحت می کشیم.‌

۱۴۰۰ تیر ۲۰, یکشنبه

...

من خودم را آدم احساساتی ای نمی‌ دانم. دلم برای کسی تنگ نمی شود خیلی و دوری از آدمها آنقدر آزارم‌ نمی دهد اما هر وقت ،ناگهان، یاد این می افتم که چقدر از پدر و مادرم دورم، بغض می کنم، مثل امروز. 

۱۴۰۰ خرداد ۲۰, پنجشنبه

...

صبح همین که بیدار شدم و تلفن را گرفتم دستم پیام برادرم را دیدم. نوشته بود زن دایی فوت کرده. 
باورم‌ نمی شد، هنوز باورم‌ نشده. عروسی دایی وسطی را هنوز یادم‌ است و خانه تازه شان را که پر از وسایل تازه و نو بود. به دنیا آمدن بچه های دایی، صدای خنده های زن دایی که انگار از ته دل می خندید. چطور ممکن است زن دایی دیگر نباشد. 
نمی دانم چطور می خواهم تسلیت بگویم وقتی هنوز باورم نشده. 
دو تا پیام داده ام‌ به دختر دایی ها و هنوز زنگ نزده ام به دایی. 

۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۸, شنبه

...

بهار شد، اردیبهشت زیبا رسید و من چقدر اردیبهشت را دوست دارم. 
اردیبهشت اسمش جوری است که آدم الکی الکی دوستش دارد و هر بار یاد "بانوی اردیبهشت" می افتم. 

۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه

...

دیروز گفتم فکر می کنم آمدن بهار بهترم کرده. دوست دارم‌ لباسهای قشنگ تری بپوشم، ورزش کنم، به خودم بیشتر توجه کنم. 
زمستان فصل دوست داشتنی ام ‌بود همیشه، عاشق برف بودم، درختان لُخت، شاخه های درهم پیچیده، شاید سرما و یخ آنقدر دوست داشتنی نبودند، تاریک شدن روزها را دوست نداشتم اما ابرها و مِه را دوست داشتم امسال اما فکر می کنم هر چه به بهار نزدیکتر می شویم خوشحال تر می شوم. دلم می خواهد هزار تا هندوانه را با هم‌ بردارم، دلم‌ می خواهد هر روز بروم بیرون و بدوم، ساعتها بدوم. دلم می خواهد بروم یک جای گرم، بروم ‌شنا کنم، دامن رنگی رنگی بپوشم، برقصم. 

...

امروز برای چند دقیقه حالت در خلاء بودن حافظه را تجربه کردم. بعد فکر کردم‌ اگر این در خلاء بودنِ حافظه برای همه چیز و همیشه اتفاق بیفتد چگونه خواهد بود. حتی فکر کردن بهش وحشتناک بود. 
صبح در حالیکه داشتم ‌کار هر روزم در محل کار را انجام ‌می دادم و با خودم توی ذهنم حرف می زدم گفتم دیشب چه فیلمی می دیدم. هیچ چیز از فیلم‌ یادم ‌نبود، نامش یادم ‌نبود، هیچ تصویری ازش در ذهن نداشتم، تلاش کردم اقلا نام بازیگران یا حتی چهره شان را به یاد بیاورم، نشد، درباره چه بود، به چه زبانی بود، هیچ کدام ‌به یادم ‌نیامدند. ذهنم کاملا خالی بود از فیلمی که دیشب دیده بودم. هیچِ مطلق! 
کمی بعدتر همکارم درباره موسیقی حرف زد و تمام فیلم‌ با تمام آنچه از یادم رفته بود با هم ‌آمدند. فیلم ‌درباره موسیقی بود. 


۱۳۹۹ بهمن ۳۰, پنجشنبه

...

با دوستی بعد از شش سال هفت سال تلفنی گپ زدم، زنگ ‌زده بودم درباره چیزی گپ بزنم، کسی ازم خواسته بود باهاش گپ بزنم. یکهو شروع کرد به گریه کردن، از دردهایش گفت، از روزهای بدش. ‌باهاش گریه کردم. گفت ببخشید تا صدایت را شنیدم بعد از این ‌همه سال دلم خواست همه چیز را بریزم ‌بیرون، خواستم بهت بگم، احساساتی شدم. گفتم من‌ دوست خوبی نبودم، نیستم، برای هیچ کس نیستم.‌ این ‌همه سال ازت خبر نداشتم، کاش می توانستم برایت کاری کنم. کاری از این ‌فاصله ازم برنمی آید، تنها کاری که می توانم ‌بکنم اینست که فقط گوش کنم. گفت اینکه من حرف بزنم و کسی فقط بنشیند و گوش بدهد برایم ‌بهترین درمان است. 
او گفت، من شنیدم.