۱۳۹۹ خرداد ۹, جمعه

...

هفته پیش صبح همین که بیدار شدم و خواستم راه بروم یکهو کف پایم درد گرفت. یک درد یکهویی، کف پا جایی که به انگشت ها وصل می شود. 
خیلی بهش توجه نکردم، بعدتر رفتیم بیرون، هر چه بیشتر راه می رفتم بیشتر درد می گرفت. همچنان توجه نکردم. 
حالا بعد از چند روز بهتر نشده که هیچ، دردش بیشتر شده و کمی هم باد کرده پایم. زانوهایم هم وقت بالا رقتن از پله ها قرچ قرچ صدا می دهند. کم کم دارم نگران خودم می شوم. 
فکر می کنم با سن من هنوز کمی زود است برای دردها و قرچ قرچ زانو موقع راه رفتن. 
از آنجایی که همیشه تن و بدن سالمی داشته ام کمتر به خودم و سلامت بدنم توجه کرده ام. فکر می کنم باید بروم دکتر و ببینم دقیقا دارد چه بلایی سرم می آید این روزها. 

۱۳۹۹ خرداد ۷, چهارشنبه

...

همین الان همکارم آمد و گفت یکی از همکاران ما دیشب مرده. کرونا گرفته و مرده. 
...
هوا خوب شده و مردم خسته شده اند اما کرونا همچنان دارد قربانی می گیرد. 

۱۳۹۹ خرداد ۳, شنبه

...

جمعه خوشحال:
 عصر بعد از کار نشستیم چند گیلاس چایی خوردیم، بعد رفتیم سه تایی حیاط را شستیم، رفتیم قدم زدیم، بعد آمدیم سه تایی ورزش کردیم، وزنه زدیم، دراز و نشست، بزن، بکن، عرق بریز. 
بعد رفنتیم مک دونالد و نفری یک ساندویچ گرفتیم، آوردیم خانه و خوردیم و بعد نشستیم به سریال دیدن هر روزه مان. 

...

ای حلزون 
از کوه فوجی بالا برو 
اما 
آرام 
آرام
!

پ.ن: هایکوی ژاپنی

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

...

داشتم فکر می کردم چه خوبست آدمها حواس شان به تنهایی همدیگر باشد اما هم زمان داشتم خودم را می دیدم که خیلی کم حواسم به این چیزها است. گاهی می بینم و اهمیت نمی دهم. گاهی می بینم و از کنارش می گذرم و گاه اصلا نمی بینم. نه که آدم بدی باشم فقط مدلم این جوری است که از کنار خیلی چیزها می گذرم ظاهرا اما در درونم تا مدتها باهاش ور می روم و مشغولم. اینکه درونم از بیرون دیده نمی شود هم مشکل خودم است. 

...

این وقتها نمی توانم خوب بخوابم. نمی دانم چرا؟ دایم با چیزی درگیرم در خواب هایم. با چیزی که دقیقا نمی دانم چیست. گاهی فکر می کنم شاید ناخودآگاهم آرام نیست این وقتها که خودش را این جوری در خواب هایم نشان می دهد. 

...

بیشتر از یک هفته است فیس بوکم را دی اکتیو کرده ام و هیچ کمبودی احساس نمی کنم. 
می خواهم دی اکتیو نگه دارمش تا وقتی که کاملا از زندگی ام حذف شود. فقط خاطراتم می ماند آنجا که دارم فکر می کنم نوشته هایش را کپی کنم اینجا وعکسها را برای خودم ذخیره کنم جایی. 

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۷, شنبه

...

زمانی که خوابگاه بودیم چند نفر چند نفر با هم در یک اتاق  زندگی می کردیم. سال اول شش نفر بودیم ، شش تخت در یک اتاق و شش کمد دیواری و یک میز و چند صندلی. سال دوم چهار نفر شدیم و تا سال آخر همان چهار نفر ماندیم. 
چهار سال زندگی  باهمی ما را مثل خانواده کرده بود، با غم یکی مان غمگین می شدیم و با شادی دیگری بلند بلند می خندیدیم. در این سه سالِ چهار نفری بودن، یکی بود که به ما سه تا نمی چسبید و آن یکی گاهی اوقات همه را تلخ می کرد اما بهش عادت کرده بودیم و مثل بچه بد و تخس خانواده تحملش می کردیم. سالها بعد که خاطرات دوران دانشجوییم را برای او قصه می کردم می گفت شما مگر دیوانه بودید که او را تحمل می کردید، مجبور که نبودید. گفتم مجبور بودیم. چون فکر می کردیم اگر ما نخواهیمش هیچ کس دیگر هم نمی خواهدش. کسی نمی توانست با او هم اتاق شود، بداخلاق و بدعنق و خودخواه بود، به دیگران اخترام نمی گذاشت اما توقع داشت دیگران احترامش کنند. در مسایل مالی به شدت بدحساب بود و بودنش همیشه روی اعصاب ما سه تا اما هم اتاقی بود و تحملش می کردیم. فکر می کردیم اگر ما نخواهیم باهاش هم اتاقی شویم هیچ کس دیگر نمی تواند تحملش کند. نمی دانم چقدر کار خوب یا بدی کردیم اما سوهان روح مان را سه سال نگه داشته بودیم. 
دانشگاه تمام شد و هر کس رفت پی زندگی ش. ما سه تا بیشتر با هم در تماس بودیم و او داشت کم کم از ما دور می شد. هیچ جوری به ما شبیه نبود و فقط هم اتاقی بودن نمی توانست ما را به هم نزدیک کند. 
این روزها یکی دیگر را می شناسم که تقریبا همان چیز است، خوبی هایش البته بسیار است اما
...
...
همیشه منتظرم باز بیاید بگوید تقصیر تو بود این جوری شد، تقصیر تو بود اون جوری شد بس که همه چیز را گردن دیگران می اندازد. 
دیشب کابوسش را دیدم، لباسش خراب شده بود یا چیزی شبیه به این، آمده بود و داشت سرزنشم می کرد. 
کاش می توانستم یک نفطه بزرگ بگذارم سر این دوستی و تمامش کنم تا خودم کمتر اذیت شوم اما می دانم که نمی توانم. 

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۶, جمعه

...

همین لحظه «جز از کل» را خلاص کردم. آنقدر این کتاب جذاب بود که 500 صفحه آخر را امروز و سرکار خوانده ام. من نسخه الکترونیکش را خواندم که 1542 صفحه بود. حس عجیبی دارم الان. یک جورهایی مارتین دین و جسپر دارند جلوی چشمم و در مغزم راه می روند. چقدر دوست داشتم این کتاب را یا چیزی شبیه این کتاب را من نوشته بودم.
چقدر می خواستم تمام نشود کتاب. دوست داشتم هنوز می نوشت و هنوز می خواندم. 
چه داستان عجیبی! 


۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

...

چند وقت پیش در یک بازی مسخره فیس بوکی شرکت کردم. بیایید مثلا نانشناس درباره من حرف بزنید. چند نفری چیزهایی گفته بودند خوب یا ید که خیلی مهم نبود و باهاشون کم و بیش مخالف یا موافق بودم اما یکی از نظرات خیلی ذهنم را به خودش مشغول کرد. عصبانی ام کرد در واقع. می دانستم چه کسی نوشته است و این بیشتر عصبانی ام می کرد. کسی که خودش مثال واقعی آن برچسب بود داشت به من برچسبی می زد که هیچ جوری به من نمی چسبید. هی داشتم سعی می کردم به خودم بگویم مهم نیست اما مهم بود چون آن آدم اقلا ده سال است که مرا می شناسد. مثل عضو خانواده در تمام لحظات زندگی با ما بوده و بعد از این همه وقت این قضاوت را درباره من می کند، قضاوتی که صد در صد می توانم بگویم ناعادلانه است اما مگر قضاوت کلا چیز عادلانه ای است؟؟؟
من آدم اجتماعی ای نیستم. ظاهرم شاید خیلی اجتماعی نشانم می دهد یا رفتارهایم اما خودم می دانم که اجتماعی نیستم و از تنهایی بیشتر لذت می برم تا بودن در یک جمع شلوغ. همین خصلت شاید باعث شده بعضی قضاوت کنند که این آدم مثلا نمی خواهد با ما ارتباط داشته باشد یا به ما اهمیتی نمی دهد اما راستش این است که من به هیچ کس اهمیتی نمی دهم به جز چند نفر نزدیک زندگی  ام و از این وضعیت راضی هستم. 

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۹, جمعه

...

دیشب خوب نخوابیدم. از خواب بیدار می شدم دوباره می خوابیدم. خواب بد دیدم. همه جا تاریک بود، برق نبود، می خواستم بروم اتاق بچه چکش کنم که همه چیز خوبست اما هیچ جا را نمی دیدم، سعی کردم فلش موبایل را روشن کنم اما روشن نمی شد. همه جا تاریک بود. کورمال کورمال رفتم اتاق بچه، خوب بود، در جای خود خوابیده بود، برش داشتم آوردم اتاق خودمان و کنار خودمان خواباندمش. یکهو از خواب پریدم، رفتم دستشویی، برگشتم بخوابم که او پرسید بچه را چک کردی؟  گفتم نه. چرا؟ بلند شد رفت اتاق بچه، چک کرد و برگشت. گفت یک خواب بد درباره بچه دیدم. وحشت زده گفتم من هم! او خوابش را تعریف کرد، من هم خوابم را تعریف کردم. 
کمی ترسیدم، او هم شاید ترسید اما چیزی نگفتیم، همدیگر را بغل کردیم و سعی کردیم بخوابیم.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

...

اول که زمزمه های کرونا آمد همه هیجان زده بودند، بالاخره یک چیز نو آمد و زندگی، از این یکنواختی در آمد. همه در تصورات شان خودشان را در فیلم های آخرالزمانی می دیدند و چیزهایی شبیه این، گاهی ماسک می زدند، گاهی دستکش می پوشیدند، دستهای شان را می شستند، ژل ضدعفونی می زدند.گاهی می رفتند بیرون، گاهی نمی رفتند. کم کم این هیجان جای خود را به ترس داد، آمار داشت بالا می رفت، ویروس همه جا پخش شده بود و همین جور داشت قربانی می گرفت. کم کم ماسک و دستکش همگانی تر شد، اجباری تر شد. آدمها کم کم همدیگر را ندیدند، خیابان ها خلوت شدند. مردم خسته شدند کم کم، ترس همچنان بود اما از آن هیجان اول خبری نبود و همگی هسته شده بودند. مردم داشتند آمار را می دیدند که همین طور داشت بالا می رفت و کسی نمی توانست کاری کند. 
حالا همه با ماسک و دستکش و مایع دستشویی و ضد عفونی ترسیده  و نگران،همچنان خسته، کم کم دارند بیرون می روند. کم کم دورهمی ها را شروع می کنند و فکر می کنند کی قرار است از دست این یک ذره ویروس خلاص شوند.


۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

...

دیروز بعد از اینکه یک فیلم خوب دیدم و کمی کتاب خواندم یک دفعه یک سوال آمد به ذهنم.
چرا کتاب می خوانم؟ چرا سعی می کنم کتاب های بهتری بخوانم؟ چرا من به نمره فیلم ها نگاه می کنم و نمی خواهم فیلم هایی با نمره پایین ببینم؟ 
چه چیزی واقعا در من تغییر می کند بعد از هر کتاب و فیلم جدید؟ 

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۳, شنبه

...

زندگی در عصر کرونا! 
عنوانش شیک است، قشنگ است اما ترسی که انداخته به جان مردم اصلا قشنگ نیست. مرگی که هر روز اتفاق می افتد قشنگ نیست. آدمهایی که هر روز تنها و تنهاتر می شوند  قشنگ نیست. 

...

الان دیدم دوسال و تقریبا یک ماه است چیزی ننوشته ام اینجا. 

...

دستکش هایم را در می آورم، پرت می کنم توی سطل آشغال. دستهایم را با آب گرم و صایون می شویم. برمی گردم سر میزم. باز دستکش می پوشم. فکر می کنم کاش این ویروس هم مثل کارتونی ها و فیلم ها دیده می شد. مثلا هر کس که ویروسی بود دستش، پایش، بدنش سبز سبز می شد و ما می فهمیدیم. چقدر آسان بود آن وقت.
این وقتها، این روزها دنیا عجیب شده اسن. همگی دستکش به دست، ماسک به دهان این ور آن ور می روند. آدمها از هم می ترسند، کسی خانه کسی نمی رود، کسی به کسی دست نمی زند، کسی کسی را بغل نمی کند، نمی بوسد. 
دنیا دارد عجیب و عجیب تر می شود این روزها. آدمها کم کم دارند بودن با همدیگر را فراموش می کنند. 
من اما برایم بهتر شده انگار. فکر می کنم آن روی انزواطلبم آمده بالا کم کم. انگار این وضعیت مطلوبم است. خوشحالم که کسی نمی آید، جایی نمی رویم. سر کار می رویم، برمی گردیم خانه. فیلم می بینیم.، کتاب می خوانم، با هم می رویم پیاده روی، با ننه بابا و خانواده تصویری گپ می زنیم، با هم غذا می پزیم و گپ می زنیم. همین بس نیست مگر؟

...


این وقتها زیاد با خودم حرف می زنم. همان مرض همیشگی. 
گفتم بیایم اینجا بنویسم اگر حوصله داشتم. بی حوصلگی هم همان مرض همیشگی است.