۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۷, شنبه

...

زمانی که خوابگاه بودیم چند نفر چند نفر با هم در یک اتاق  زندگی می کردیم. سال اول شش نفر بودیم ، شش تخت در یک اتاق و شش کمد دیواری و یک میز و چند صندلی. سال دوم چهار نفر شدیم و تا سال آخر همان چهار نفر ماندیم. 
چهار سال زندگی  باهمی ما را مثل خانواده کرده بود، با غم یکی مان غمگین می شدیم و با شادی دیگری بلند بلند می خندیدیم. در این سه سالِ چهار نفری بودن، یکی بود که به ما سه تا نمی چسبید و آن یکی گاهی اوقات همه را تلخ می کرد اما بهش عادت کرده بودیم و مثل بچه بد و تخس خانواده تحملش می کردیم. سالها بعد که خاطرات دوران دانشجوییم را برای او قصه می کردم می گفت شما مگر دیوانه بودید که او را تحمل می کردید، مجبور که نبودید. گفتم مجبور بودیم. چون فکر می کردیم اگر ما نخواهیمش هیچ کس دیگر هم نمی خواهدش. کسی نمی توانست با او هم اتاق شود، بداخلاق و بدعنق و خودخواه بود، به دیگران اخترام نمی گذاشت اما توقع داشت دیگران احترامش کنند. در مسایل مالی به شدت بدحساب بود و بودنش همیشه روی اعصاب ما سه تا اما هم اتاقی بود و تحملش می کردیم. فکر می کردیم اگر ما نخواهیم باهاش هم اتاقی شویم هیچ کس دیگر نمی تواند تحملش کند. نمی دانم چقدر کار خوب یا بدی کردیم اما سوهان روح مان را سه سال نگه داشته بودیم. 
دانشگاه تمام شد و هر کس رفت پی زندگی ش. ما سه تا بیشتر با هم در تماس بودیم و او داشت کم کم از ما دور می شد. هیچ جوری به ما شبیه نبود و فقط هم اتاقی بودن نمی توانست ما را به هم نزدیک کند. 
این روزها یکی دیگر را می شناسم که تقریبا همان چیز است، خوبی هایش البته بسیار است اما
...
...
همیشه منتظرم باز بیاید بگوید تقصیر تو بود این جوری شد، تقصیر تو بود اون جوری شد بس که همه چیز را گردن دیگران می اندازد. 
دیشب کابوسش را دیدم، لباسش خراب شده بود یا چیزی شبیه به این، آمده بود و داشت سرزنشم می کرد. 
کاش می توانستم یک نفطه بزرگ بگذارم سر این دوستی و تمامش کنم تا خودم کمتر اذیت شوم اما می دانم که نمی توانم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر