۱۳۹۵ اردیبهشت ۶, دوشنبه

...

دوستی داشتم که می گفت هیچ وقت نمی خواهم بروم بالای کوه،می ترسم یکهو دچار جنون آنی شوم و خودم را از آن بالا پرت کنم پایین. من هم این وقتها همه ش فکر می کنم که هر لحظه ممکن است بپیچم داخل سرکهایی که نباید بپیچم،از چراغ قرمزی رد شوم که موترها از طرف دیگر می آیند و ممکن است بزنند لهم کنند،خودم را محکم بزنم به جایی که نباید بزنم. نمی دانم چرا این وقتها دایم این فکرها از ذهنم می گذرد و می ترسم که دچار همان جنون آنی شوم و بعد دیگر نباشم!
...

...

به او گفتم دیشب خواب دیدم که رفتم یک جایی که چهار نفر آمدند استقبالم. یکی شان شوهر عمه ام بود که ده سال پیش فوت کرده و یکی دیگرش هم یکی از بزرگان فامیل که چند وقت پیش فوت کرده و دو تای دیگرش را نشناختم.گفتم اگر مُردم به مَردم بگو که من خواب دیده بودم که می میرم به زودی. از مکثی که پشت تلفن کرد فهمیدم که یک لحظه ترسید اما بعد خواست فضا را عوض کند و گفت ما از این شانسها نداریم. بعدتر که داشتم با موتر می رفتم سر کار و باهاش تلفنی گپ می زدم هی تاکید می کرد که مواظب خودت باش،حواست به سَرَک باشد. 
آن وقتها خوابهایم زیاد تعبیر می شد و من همیشه آرزو می کردم که خواب بدی نبینم. وقتی به او می گفتم از خوابهای بدم می ترسم می گفت آدمی که فلسفه خوانده اینقدر خرافاتی می شود آخر؟ و من سعی می کردم کمتر خرافاتی باشم. امروز اما متوجه شدم که هنوز خرافاتی ام و او را هم خرافاتی کرده ام!
...