۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

شهر در شب

از دیشب که «راننده تاکسی» را دیده ام دائم بهش فکر می کنم و صحنه به صحنه اش دائم جلوی چشمم است.
شبهای نیویورک 1976 که مارتین اسکورسیزی تصویر کرده بود جلوی چشمم می آید و به شهر در شب فکر می کنم. فکر می کنم بیشتر شهرها در روز زیبا و شُسته رُفته و تر و تمیز هستند،آدمها مرتبند و همه چیز خوب و منظم است اما شب که می شود تمام زشتی ها و کثیفی ها می زند بیرون،هر جا قدم می گذاری نشانه ای از پلیدی و زشتی را می بینی،نشانه های فلاکت و بدبختی که از در و دیوار زده اند بیرون و در خیابانها پخش شده اند و آدمها دارند در آن دست و پا می زنند.
اما کابل که بودم برعکس بود.شبهای کابل را بیشتر دوست داشتم.وقتی در سرکهای کابل در شب می گشتی/با موتر می رفتی آن لایه های وحشتناک فقر و بدبختی را کمتر می دیدی،اقلا کمتر از روز! هر چه تاریک تر بود،بهتر بود چون واقعیت ها کمتر خودشان را در چشم آدم فرو می کردند و آدم فکر می کرد همه چیز چقدر  خوب و آرام است و شهر امن و امان است.
...