۱۳۹۷ فروردین ۲۹, چهارشنبه

...

دیشب که داشتم با بچه سر چیزی بحث می کردم و می گفتم برو لباسهایت را عوض کن بشین کمی درس بخوان بعدش برو کمی خیز خیز کن و از تلویزیون و کامپیوتر جدا شو آمد بغلم کرد و گفت میشه یک کم همین جوری باشیم، کمی طولانی تر! گفتم می دانم می خواهی از زیر لباس عوض کردن و کتاب خواندن و خیز خیز کردن در بروی برای همین آمدی بغلم می کنی. گفت نه من بغل دوست دارم، بغل های طولانی! بیا یک کم همین جوری در بغل هم باشیم. آن موقع بغلش کردم اما فکر کردم که باز دارد فرار می کند از کارهایی که باید بکند. بعدتر با خودم فکر کردم و با خودم گفتم باید از تک تک این لحظات بغل کردن آدمهایی که دوست شان دارم استفاده کنم. کسی چه می داند شاید بعدها که این بچه بزرگتر شد من باید دنبالش بدوم که بیا بغلت کنم و او قبول نکند.

۱۳۹۶ اسفند ۲۴, پنجشنبه

۱۳۹۶ اسفند ۵, شنبه

...

داشتم فکر می کردم چه جوری از آدمی کتابخوان و اهل فکر و مطالعه تبدیل شدم به آدمی که سالی یک کتاب هم نمی خواند و هر روز دارد بیشتر از قبل دارد به سطح می آید. به چیزهای احمقانه فکر می کند و آنقدر در روزمرگی ها غرق شده است که خودش از خودش تعجب می کند.
سیر نزولی یک آدم یعنی همین! همین که اینقدر احمق شوی که برایت چیزهای بی اهمیت مهم شوند و خودت را درگیر مساِل پیش پاافتاده کنی! یعنی همین قدر احمق!!!
...

۱۳۹۶ بهمن ۱۳, جمعه

...

بعضی طعم ها و مزه ها را هرگز نمی توان دوباره تجربه کرد،بعضی لحظه ها انگار می مانند در جایی ته ته ذهنت و هر کار می کنی بعدها دیگر برنمی گردند.
امروز مردی را دیدم که به ساندویچش گاز می زد،رفتم به سالهایی که ساندویچ نان و پنیر درست می کردیم و با ولع گاز می زدیم. مزه ای که بعدها با هیچ نان و پنیری دیگر برنگشت. مزه ای که تا امروز زیر دندانم است و دلم می خواهد باز تجربه اش کنم اما نمی شود،دیگر آن مزه برنمی گردد.
...

۱۳۹۶ بهمن ۵, پنجشنبه

...

اندیشیدن من،مبارزه من است!

"ویرجینیا وولف"
...

...

خوابهایم را باید سانسور کنم. قسمت های خوبش را بگیرم و آرزو کنم که تعبیر شوند و قسمتهای بدش را از یاد ببرم. پرتشان کنم یک جای دورِ دور تا هرگز برنگردند.
خوابهایم همیشه قسمت بزرگی از زندگی ام بوده اند. از ناخودآگاهم آمده اند و خودآگاهم را هدف گرفته اند. فکرم را مشغول کرده اند و روزها و شبهایم را درگیر خودشان کرده اند.
...