۱۳۹۹ مهر ۳, پنجشنبه

۱۳۹۹ مهر ۱, سه‌شنبه

...

به دوستم ‌گفتم فلانی چقدر عجیب است، انگار هیچ استانداردی برای روابطش ندارد، با رقم رقم آدم رفیق است. من اما استانداردهایم هر روز دارد سخت تر می شود، با هر جور آدمی نمی توانم بجوشم، سختم می شود و من عادت ندارم به خودم سختی بدهم. 
هر روز منزوی تر می شوم و این انزوای خودخواسته را دوست دارم. خوشحالم! با همان دو سه نفر دور و برم ‌خوشحالم! 

...

همکارم تکست کرد که دیرتر می آیم، کمی بعد تکست کرد حالم خوب نیست، امروز نمی آیم. برای من تکست کرده بود و منیجر را سی سی گرفته بود. رفتم اتاق منیجر و گفتم فلانی امروز نمیاد. گفت میاد، دیرتر میاد. گفتم ولی الان تکست کرد نمیاد.عصبانی شد گفت باز این مریض شد؟ 
گفتم تازه پاییز شروع شده! 
می دانستیم شش ماه هر روز همین برنامه است. تکست، مریضم، نمیام. 
گفتم خوب بدنش ضعیف است، چیزی نمی خورد، هر روز مریض است، باید بیشتر مواظب خودش باشد. با عصبانیت گفت: اینکه او چیزی نمی خورد تقصیر ماست؟ هر روز همین وضعیت است. 
در جواب تکست گروهی نوشت: امیدوارم‌ بهتر شوی! 

۱۳۹۹ شهریور ۲۴, دوشنبه

...

دیروز برای بچه یک ‌پاپی دو و نیم ماهه گرفتیم و بهش گفتیم از این به بعد تو مسئول "گُل" ات هستی. همه جوره مواظبش باش. 
صبح که بیدار شدم دیدم بچه و پاپی هر دو بیدارند. گفتم چرا اینقدر زود بلند شدی؟ گفت دیشب اصلا خوابم نبرد. گفتم چرا؟ گفت ما سگ گرفتیم و این یک چیز بزرگ است. منظورش همان هیجان و استرس و اینها بود فکر کنم. 
تا به حال بچه را در مواجهه با یک موجود کوچک ندیده بودم، موجودی که بچه حس کند در مقابلش مسئول است. بسیار نرم و با احتیاط رفتار می کرد با پاپی، خیلی حساس و مواظب بود، مثل مادری که برای اولین بار صاحب یک نوزاد کوچک شده است. 

۱۳۹۹ شهریور ۲۲, شنبه

...

دوستم نوشته بود آدمها گاهی جای اشتباه بین آدمهای اشتباه قرار می گیرند و فکر می کنند که بَدند، کَم اند. اگر همان آدمها جای درست و بین آدمهای درست باشند کَم که نه خیلی هم زیاد هستند.
برایش از تجربه خودم نوشتم. وقتی تنها بودم، افسرده بودم، دلتنگ ‌بودم، غمگین بودم و پرتاب شده بودم جایی بین آدمهای اشتباه. هر روز به خودم می گفتم چرا اینقدر تلخم، چرا اینقدر زهرمارم، چرا دارم تلخ بودنم را به دیگران منتقل می کنم، چرا اینقدر بدم! 
بعدا جایی خواندم که اگر فکر می کنید افسرده اید، غمگینید، بی عرضه اید قبل از اینکه خودتان را قضاوت کنید اول مطمئن ‌شوید که بین چند تا عوضی گیر نیفتاده اید. من بین چند تا عوضی گیر نیفتاده بودم، فقط با آدمهای اطرافم فرق می کردم، متفاوت بودم. خوب تر یا بدتر نبودم، متفاوت بودم اما اصرار داشتم با آنها همراه شوم. آنها همراهی من را نمی خواستند و من به طرز احمقانه و رقت باری بیشتر اصرار می کردم و هر بار پس زده می شدم. با خودم می گفتم من مگر چه کَم دارم که آنها همراهی ام را نمی خواهند. من چیزی کم نداشتم فقط با آنها فرق می کردم و این را نمی فهمیدم، نمی خواستم‌ بفهمم.

...

بر خود واجب می دانم چند روزی، اقلا چند ساعتی از تمام شبکه های اجتماعی دور باشم! 

...

زن ‌میان سال همیشه با شوهرش می آمد شعبه مان. شوهر می ایستاد کناری و زن چِکش را نقد می کرد یا پولی به حسابش می ریخت. گاهی با مرد گپ می زد، جوری گپ می زد انگار دارد با بچه دو ساله اش گپ ‌می زند و مرد با چشمان عجیبش فقط نگاه می کرد. به مرد می گفت همین جا وایستا! نگاه کن این بیست دلاری است، صبر کن الان می رویم و مرد بی هیچ حرفی نگاه می کرد. 
همکارم گفت من این مرد را می شناسم. تا پارسال می آمد اینجا با هم کلی قصه می کردیم، می گفتیم و می خندیدیم. یکهو آلزایمر گرفت، از همه چیز ماند حتی از گپ ‌زدن. کلمه ها از ذهنش پاک شده اند، آدمها، همه چیز از ذهنش رفته اند. 
یک ذهن خالی چقدر می تواند ترسناک ‌باشد. هیچ چیز نباشد، هیچ چیز! کسی که دوستش داشتی/داری یادت نیاید، خاطره ها! خاطره ها! چطور می شود که همه شان ‌با هم محو شوند و فقط یک فضای خالی برایت بماند بدون هیچ مفهومی. 
آلزایمر می ترساندَم. همین در خلا بودن ترسناک است برایم. بدون هیچ چیزی در ذهن فقط باشی، باشی و نگاه کنی اما هیچ چیز مفهومی نداشته باشد برایت. نگاه کنی و ندانی این کیست روبرویت، چرا نشسته اینجا، دارد چه می گوید و تو فقط نگاه کنی. 


۱۳۹۹ شهریور ۲۰, پنجشنبه

...

چند سال پیش وقتی فیس بوکم ‌را دی اکتیو کرده بودم دوستان زیادی ازم گله کرده بودند این طرف آن‌طرف که فلانی ما را بلاک کرده یا آنفرند کرده. 
دوستی داشتم ‌که دوستی داشت‌ که چند وقتی بود دیگر دوست نبودند با هم. دوستم هر روز چیزهایی درباره دوست سابق می گفت و تمام‌ شناخت من از دوست سابق دوستم چیزی بود که دوستم درباره ش می گفت. دوست سابق دوست را که ملاقات کردم و بیشتر شناختم دیدم چقدر متفاوت است از آنچه دوستم می گفت درباره اش. دوستم داشت قضاوتهای خودش را برایم می گفت نه آنچه واقعا بود. 
امروز صبح داشتم با خودم فکر می کردم بین چیزی که واقعا اتفاق افتاده و می افتد و چیزی که در ذهن آدمها اتفاق می افتد و قضاوت می شود چقدر فاصله است. چیزی را نصفه نیمه دانستن یا ندانستن و بعد درباره اش قضاوت کردن! کاری که همه ما، همه ما انجام می دهیم.