۱۳۹۹ شهریور ۲۲, شنبه

...

زن ‌میان سال همیشه با شوهرش می آمد شعبه مان. شوهر می ایستاد کناری و زن چِکش را نقد می کرد یا پولی به حسابش می ریخت. گاهی با مرد گپ می زد، جوری گپ می زد انگار دارد با بچه دو ساله اش گپ ‌می زند و مرد با چشمان عجیبش فقط نگاه می کرد. به مرد می گفت همین جا وایستا! نگاه کن این بیست دلاری است، صبر کن الان می رویم و مرد بی هیچ حرفی نگاه می کرد. 
همکارم گفت من این مرد را می شناسم. تا پارسال می آمد اینجا با هم کلی قصه می کردیم، می گفتیم و می خندیدیم. یکهو آلزایمر گرفت، از همه چیز ماند حتی از گپ ‌زدن. کلمه ها از ذهنش پاک شده اند، آدمها، همه چیز از ذهنش رفته اند. 
یک ذهن خالی چقدر می تواند ترسناک ‌باشد. هیچ چیز نباشد، هیچ چیز! کسی که دوستش داشتی/داری یادت نیاید، خاطره ها! خاطره ها! چطور می شود که همه شان ‌با هم محو شوند و فقط یک فضای خالی برایت بماند بدون هیچ مفهومی. 
آلزایمر می ترساندَم. همین در خلا بودن ترسناک است برایم. بدون هیچ چیزی در ذهن فقط باشی، باشی و نگاه کنی اما هیچ چیز مفهومی نداشته باشد برایت. نگاه کنی و ندانی این کیست روبرویت، چرا نشسته اینجا، دارد چه می گوید و تو فقط نگاه کنی. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر