۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

غمگینم! خشمگینم!

خواهرم گفت موتر را بکش با موتر برویم. گفتم نه راهی نیست،با مینی بوس می رویم. حوصله جنجالهای پارک موتر را ندارم و سوار مینی بوس شدیم. 
در مینی بوس مردها تا دم در جلو آمده بودند و فقط چند زن به زور خود را دم در چپانده بودند. خواهرم گفت سوار نشویم. گفتم تا کی منتظر موتر خالی بنشینیم و سوار شدیم. 
در مینی بوس دختر ده دوازده ساله ای را دیدم که خود را حسابی جمع کرده بود و به میله چسبیده بود.دختر با چشم های هراسان نگاهم کرد و بعد نگاهش را به جایی دیگر چرخاند. اتفاقی چشمم به مردی افتاد کمی آنطرف تر از دختر که جلوی شلوار لی اش بالا آمده بود و دیدم که دوباره خود را به دختر چسباند و شروع کرد به مالیدن پایین تنه اش به پشت دختر. عصبانی شدم. نمی دانم چرا همان لحظه برنگشتم تا بزنم توی دهن مرد و دختر را از آن رنج عظیم و آن نگاه هراسان برهانم. تا دو سه ایستگاه پایین تر که پیاده شدم با دو سه مرد در مینی بوس جنگ کردم و فحش دادم. حتی به راننده که داشت از آینه به من نگاه می کرد هم توپیدم اما به آن مرد نتوانستم چیزی بگویم. 
حالا دائم چشم های هراسان آن دختر جلوی چشمانم است و هم چنان سر تصمیمم هستم و نمی خواهم در این کشور دختری داشته باشم!
...