۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

فراموشی!

این روزها اینقدر همه چیز بد است که به بی کرختی عاطفی دچار شده ام و دیگر نه عکسی برایم اهمیت ندارد و نه حوادثی که اتفاق می افتند. کاری از دست من بر نمی آید و فکر کردن به تمام این اتفاقات و جریانات فقط غمگین ترم می کند و مرا بیشتر به سمت افسردگی هل می دهد.
فقط موسیقی گوش می کنم و سعی می کنم همه چیز را فراموش کنم. 
...

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

ذهن کنجکاو یک کودک!

پدرم آدم کتابخوان و اهل مطالعه ای بود و دوست داشت من که اولین فرزندش بودم هم کتاب بخوانم. وقتی سه ساله بودم،رفت و برایم کتاب خرید و خودش تمام کتاب را برایم خواند و بعد من با دیدن عکسها دوباره کتاب را به زبان خودم برای خودم خواندم. پدرم کتاب می خرید و می خواند و من کتاب خوانی شده بودم که نمی توانستم بخوانم.
آن وقتها کتابی داشتم به نام میمون دانا که هنوز هم میمونش را یادم است که بزرگ بود و دانا بود و مشکلات تمام حیوانات جنگل را حل می کرد و همه دوستش داشتند.آن وقتها همه از خدا حرف می زدند و من نمی دانستم خدا چیست و چه شکلی است. تا مدتها خدا در ذهن منِ سه چهار ساله همان میمون بزرگ دانا بود که تمام مشکلات مردم را حل می کرد و همه دوستش داشتند.نمی دانم چه وقت و به چه کس گفتم که خدا همین میمون بزرگ دانا است و او مرا دعوا کرد که دیگر این حرف را نزن و من فهمیدم که دیگر نباید این گونه فکر کنم.
پ.ن: روز ادبیات کودک گذشت،می خواستم این مطلب را همان روز بنویسم و بگویم من هنوز هم با همان میمون بزرگ دانا درگیرم!
...

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

ما زنهای مردگریز

ما زنهای شرقی،خاورمیانه،ایران و افغانستان مردگریز بار آمده ایم. اگر مردی دستی برای کمک دراز کرد،فکر کردیم حتما نقشه ای دارد،حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. کمتر از مردی خواستیم تا کمک مان کند،کمتر به مردی به چشم دوست نگاه کردیم. همیشه فکر کردیم مردها همه شان مثل همنند،ذات همه شان خراب است،همه شان فقط تو را برای یک چیز می خواهند و تا توانستیم ازشان دوری کردیم. تا توانستیم ازشان غولهای بی شاخ و دمی ساختیم که نباید به ما نزدیک شوند،نباید ما به آنها نزدیک شویم. شاید محیط آنجا ایجاب میکند که چنین باشیم اما همیشه نباید همه را به یک چوب زد. دوستانی دارم که زن نیستند اما همیشه با من بودند،هوای من را داشتند و حمایتم کردند بدون اینکه من فکر کنم آنها از همان ذات خرابند یا آنها فکر کنند من از همان جنس لطیفم. 
 اینجا اما من با همان نگاه شرقی،خاورمیانه ای،ایرانی و افغانستانی وارد شدم. به همه مردها بدبین بودم. هر کس می خواست کمک کند فکر می کردم چرا این کار را می کند. چرا این آدم اینقدر خوبی می کند. چرا این مرد دارد به من کمک می کند. 
با خودم فکر می کنم زنی که از هفده سالگی در محیط های مختلط زن و مرد درس خوانده،فعالیت کرده،کار کرده چرا این گونه فکر می کند؟ 
 ما مرد گریز بار آمده ایم. با ترس از مرد کلان شده ایم.با تصور ذات بد مرد و نقشه های پلید مرد رشد کردیم حتی اگر نیم عمرمان را در بین مردها کار و زندگی کرده ایم.همیشه حالت تدافعی داشته ایم. همیشه در ذهنمان منتظر یک کنش بد بوده ایم تا سریع واکنش نشان دهیم. 
ما زنهای شرقی،خاورمیانه،ایران  وافغانستان چقدر غیرانسانی دیده شدیم و چقدر غیرانسانی دیدیم. 
...