۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

حال و هوای این روزهایم

تاریخ آخرین پستم را می بینم،تقریبا بیشتر از دو ماه شده که هیچ ننوشته ام. این وقتها بیشتر با خودم حرف می زنم،در ذهنم با خودم حرف می زنم.شخصیتهای چیزی را که قرار است بنویسم را زیر و رو می کنم وبرای زندگی شان تاریخچه می سازم اما همه شان فقط در ذهنم هستند. دست و دلم طرف نوشتن نمی رود. دچار یک حالت بی حوصلگی خاصی شده ام،البته که همیشه بی حوصله بوده ام اما حالا بیشتر شده است این بی حوصلگی ذاتی ام. دست ودلم طرف خواندن نمی رود،کتاب کاغذی فارسی ندارم،کتاب انگلیسی حس و حال خواندن در من بر نمی انگیزد،از کتاب الکترونیکی خوشم نمی آید(شاید اصلا دنبال بهانه می گردم که نخوانم) دست و دلم طرف نوشتن نمی رود. فقط دارم دور خودم می چرخم و می چرخم و می چرخم. 
...

۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

شهر در شب

از دیشب که «راننده تاکسی» را دیده ام دائم بهش فکر می کنم و صحنه به صحنه اش دائم جلوی چشمم است.
شبهای نیویورک 1976 که مارتین اسکورسیزی تصویر کرده بود جلوی چشمم می آید و به شهر در شب فکر می کنم. فکر می کنم بیشتر شهرها در روز زیبا و شُسته رُفته و تر و تمیز هستند،آدمها مرتبند و همه چیز خوب و منظم است اما شب که می شود تمام زشتی ها و کثیفی ها می زند بیرون،هر جا قدم می گذاری نشانه ای از پلیدی و زشتی را می بینی،نشانه های فلاکت و بدبختی که از در و دیوار زده اند بیرون و در خیابانها پخش شده اند و آدمها دارند در آن دست و پا می زنند.
اما کابل که بودم برعکس بود.شبهای کابل را بیشتر دوست داشتم.وقتی در سرکهای کابل در شب می گشتی/با موتر می رفتی آن لایه های وحشتناک فقر و بدبختی را کمتر می دیدی،اقلا کمتر از روز! هر چه تاریک تر بود،بهتر بود چون واقعیت ها کمتر خودشان را در چشم آدم فرو می کردند و آدم فکر می کرد همه چیز چقدر  خوب و آرام است و شهر امن و امان است.
...

۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

Women driving

When I lived in Afghanistan I drove and it is not very common that women drive. I love driving and I had a passion to learn driving and I learned it very quickly. 
When I would drive, everybody who saw me showed different reactions. Some people smiled, some people mocked me, some people encouraged me, some people blamed me but I continued and this caused more women to drive in Bamyan. 
Women driving is a very, very simple and common issue in the others places in the world but not in some countries and cities.
Women driving in Afghanistan isn't illegal but the Afghan people aren't used to seeing it and it will take time for this to change. When I read the news about women driving in Saudi Arabia I was surprised; they can't drive and when a woman broke the law and she drove she was condemned to ten lashes by the government. It's disappointing!
...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

از زن بودن

امروز با خانمی که به نظرم کم سن و سال بود گپ می زدم،از کودکانش گفت. با تعجب پرسیدم مگر کودک هم دارد؟ گفت دو کودک  دارد و یکی را هنگامی که 15 ساله بوده به دنیا آورده و دیگری را زمانی که تازه از مکتب فارغ التحصیل شده بوده و هنوز چند وقتی بیشتر از تولد طفل دوم نمی گذرد. بسیار متعجب شدم و بعد به کسانی مانند این خانم فکر کردم که در سنین پایین با دوست پسر خود صاحب فرزند می شوند و اغلب هم دوست پسر راه خود را می گیرد و می رود و مانند همیشه زن می ماند و کودکی در شکم یا کودکی که تازه متولد شده و تمام بار مسئولیت و بزرگ کردن کودک را او باید به تنهایی به دوش بکشد. 
گزارشی که چند وقت پیش در بی بی سی/دویچه وله خوانده بودم یادم آمد.گزارشی درباره زنان روسپی جنوب شرقی آسیا و کودکانشان. کودکانی که حاصل رابطه زنان روسپی با مردانی است که شاید فقط یک بار می بینندش و بعد مرد می رود پی زندگی ش و از این رابطه کوتاه کودکی به جا می ماند که فقط مادر دارد و هیچگاه رنگ پدر را نمی بیند. اول برای آن زنها ناراحت شدم و حقی که از آنها تلف می شود حال آنکه این کودک حاصل یک رابطه مشترک و کاملا مساوی است اما در بیشتر موارد این چنینی زن است که باید تمام مصائب داشتن این کودکان ناخواسته را به دوش بکشد و با تمام مشکلاتش بسازد. بعدتر به کودکانی فکر کردم که بدون اینکه بخواهند،بدون اینکه حق انتخابی داشته باشند وارد این دنیا می شود و در فضای آن چنانی رشد می کنند و از خیلی مزایای عادی و طبیعی که بیشتر کودکان دنیا برخوردار هستند محرومند.
امروز زیاد به آن زنان و کودکان فکر کردم و به دوست کم سن و سالم با دو کودک 5 ساله و 1 ساله که تازه می خواهد درس در دانشگاه را شروع کند و آینده فرزندانش را بسازد.
...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

همه چیز کم کم به سمت فاجعه شدن پیش می رود/پیش رفته است

امروز خبر تجاوز گروهی پدر و برادر و کاکا و بچه کاکا بر دختری دوازده ساله را خواندم و اینکه بعد از تجاوز او را کشته اند و بعد تکه تکه کرده اند و بعد در حویلی خانه دفنش کرده اند. از همان اول گفتم هر چند که در این کشور اگر آدمی را زنده زنده در خیابان بخورند و استخوانش را هم جلوی سگ بیندازند کسی تعجب نمی کند اما اینکه پدر و برادر و کاکا با هم بر یک دختر خردسال تجاوز گروهی کنند و بعد تکه تکه کنندش و بعد تکه هایش را در گونی بیندازند و در باغچه خانه دفن کنند زیادی فیلمی و ساخته و پرداخته ذهن خبرنگاران است. 
فکر می کنم اینقدر که خبر کشتن و تجاوز در افغانستان به امری عادی مبدل شده حالا دیگر دل خبرنگاران افغانستان از یک خبر مرگ و قتل و تجاوز ساده یخ نمی کند و دوست دارند به بدترین شکل ممکن قربانی خبرها را بکشند و به بدترین حالت ممکن مورد تجاوز قرار بدهند و بعد خبر را با آب و تاب بنویسند و خوانندگان هم با هیجان و اشتیاق بخوانند و آه و اویلا سر دهند. این حالت خبرنگاران و انتظار خوانندگان نشان دهنده وقوع یک فاجعه وحشتناک در سطح جامعه است که همه فقط به دنبال تکه پاره کردن هستند و می خواهند دیگران را به فجیع ترین شکل ممکن بکُشند.
...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۶, یکشنبه

از تفکرات بین راه کار تا خانه

امروز داشتم به خودم فکر می کردم. به کارهایی که تا به حال انجام داده ام،به تصمیماتی که گرفته ام و راههایی که خیلی وقتها متفاوت از دیگران انتخاب کرده ام. با خودم می گفتم چقدر از خودم راضی ام. چقدر از کرده هایم پشیمانم،چقدر به خودم امیدوارم و چقدر دارم راه را درست می روم. 
معمولا متفاوت فکر کرده ام  و متفاوت عمل کرده ام و بیشتر وقتها از خودم و تصمیماتم راضی بودم ام. خیلی کم پشیمان شده ام و بیشتر وقتها مصمم تر شده ام برای کارهایی که باید انجام دهم. 
در کل خودم را و روح و روان و ذهنم را دوست دارم!
پ.ن: معمولا زیاد و به همه چیز فکر می کنم اما نمی نویسم!
...

۱۳۹۴ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

از زن بودن

دیروز که داشتم پیاده طرف ایستگاه مترو می رفتم به چیزی فکر می کردم و بعد وصل شدم به فکری دیگر و بعد ناگهان یاد مردی افتادم که هنوز هم بعد از گذشت شانزده سال وقتی یادش افتادم عصبانی ام کرد.
تقریبا هجده ساله بودم،در خانه ای زندگی می کردیم که پنج اتاق داشت. دو اتاق را خانواده هشت نفری ما کرایه کرده بود،یک اتاق را مردی با زن و سه فرزندش و دو اتاق از صاحبخانه پیر ما بود. 
من وظیفه داشتم هر روز حویلی خانه را جارو کنم،ظرفها و لباسها را کنار شیر آب در حویلی بشویم و بیشتر وقتها اگر کاری داشتم در حویلی باشم. هر وقت که می رفتم تا حویلی را جارو کنم می دیدم مرد همسایه هم آمده و نشسته است در حویلی و دارد به من نگاه می کند. همان وقتها دلم می خواست بروم و چشمهایش را بکشم بیرون اما هیچگاه حتی جرات نکردم یک کلمه هم بهش بگویم که مرتیکه عوضی چرا زل زدی به من؟ هر وقت که با خودم فکر کردم بهش بگویم چرا دارد تمام مدت به من نگاه می کند جوابش را هم با خودم گفتم: کی به تو نگاه می کند،من نشسته ام در حیاط و دارم از هوای خوب بیرون اذت می برم.گاهی این نگاه ها دو نفره و سه نفره می شد و من همچنان زیر نگاه های این مردان کارهایم را انجام می دادم تا اینکه آنها از آن خانه رفتند و من خوشحال شدم. 
اما دیروز یاد آن مرد و آن نگاهها و آن لحظات افتادم،لحظات سختی که به کندی می گذشتند و مردانی که بی محابا و بدون هیچ شرمی سر تا پای دختری هجده ساله را بارها و بارها دید می زدند و قصه می کردند و می خندیدند.با خودم گفتم ببین همان چند وقت بهت چی گذشته که حالا بعد از شانزده سال که خیلی اتفاقی یادش افتادی دلت می خواهد آن مرد و آن مردان را خفه کنی. 
...

۱۳۹۳ اسفند ۲۱, پنجشنبه

گاهی وقتها،گاهی آدمها

روزی از روزهای سال سوم دانشگاه در بانک کنار خوابگاه دختری را دیدم که کتاب "آبشالوم آبشالوم" ویلیام فاکنر دستش بود و انگار منتظر کسی بود.آن وقتها خیلی کتاب خوان بودم و با دیدن چنین کتابهایی هیجان زده می شدم و قلبم تندتر می زد.به هم نگاه کردیم و از کنار هم گذشتیم.مدل موها و نوع لباس پوشیدنش از آنها بود که هم جزو "ژیگول ها" حساب می شد و هم کمی عجیب و غریب نشانش می داد.بعدها به واسطه دوستی با این دختر کتابخوان هنرمند معترض آشنا شدم.
اسمش سحر بود،پدرش سرهنگی از زابل سیستان و بلوچستان با یک دختر کُرد ازدواج کرده بود و بچه هایشان در شمال ایران بزرگ شده بودند و حالا همگی با هم در تهران زندگی می کردند.سحر از برادرش زیاد می گفت،برادری که مرشد و راهنمای همیشگی ش بود و هر وقت از برادرش می گفت مرا یاد فرانی و زوئی و برادران شان سیمور و بادی می انداخت و همه ش فکر می کردم اینها همان فرانی و سیمور و بادی هستند.سحر دیوانه وار کتاب می خواند،نقاشی می کشید،شعر می گفت،دوتار می زد،شعرهایش را برایم می خواند،نقاشی هایش را نشانم می داد و از برادر 35 ساله اش می گفت که او هم شعر می گفت و کتاب می خواند و می نوشت. گاهی فیلمی می دیدیم،قصه ای می کردیم و از توت و بادامی که مادرش برایش فرستاده بود می خوردیم.
بعدها یکی از نقاشی هایش را که دوست داشتم بهم داد (همه نقاشی هایش را دوست داشتم) و یک کتاب شعر با شعری از خودش در صفحه اول کتاب و بعدتر که درسمان خلاص شد دیگر ندیدمش.
امشب یاد سحر و آن چشمهای عجیب و غریب و "آبشالوم آبشالوم" افتادم!
...

۱۳۹۳ اسفند ۶, چهارشنبه

دلتنگی از همین جاها شروع می شود!

توی فروشگاه دائم فکر می کردم تمام دور وبری هایم دارند فارسی صحبت می کنند. می دانستم اشتباه می کنم اما باز هم صداهای شان را که می شنیدم باز فکر می کردم هجاهای فارسی است که دور و برم پرواز می کنند،فقط دورند و من خوب نمی شنوم.چند بار سعی کردم خوب بشنوم و بدانم واقعا فارسی گپ می زنند یا فقط من فکر می کنم اما نشد. 
موقع حساب کردن خریدهایم دیدم زنی دارد با صدای بلند با دخترش گپ می زند،معلوم بود آمریکایی هستند،آن هم از آن آمریکایی های سفید موزرد و چشم آبی و قد بلند اما باز هم فکر کردم دارد با دخترش فارسی صحبت می کند آن هم بسیار شمرده و آرام! دیگر مطمئن بودم دارم دیوانه می شوم. فقط بهشان نگاه کردم و لبخند زدم!
 
...

۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

ما دو جوجه رنگی بودیم،همیشه با هم اما در دو رنگ!

ما دو خواهر بودیم/هستیم که سه سال و یک و نیم ماه با هم تفاوت سنی داشتیم و من بزرگتر بودم.خواهرم کوچک بود در قد و قامت و جثه و من بلند بودم و لاغر.بابا هر وقت برای ما لباس می خرید دو چیز شبیه هم می خرید اما در دو رنگ و دو سایز!کاپشن من آبی بود،از او قرمز،بلوز دامن من آبی بود از او زرد،لباس اوشینی من صورتی بود از او آبی!با هم بازی می کردیم،با هم شوخی می کردیم،با هم گپ می زدیم و از ممنوعه ترین چیزها می گفتیم. من همیشه پرحرف و پر سر و صدا بودم و او آرام و ساکت. من همیشه مسئول همه چیز بودم و او نازدانه و بی مسئولیت! با هم که بیرون می رفتیم در راه گپ می زدیم،خانه مردم گپ می زدیم،در اتوبوس گپ می زدیم و وقتی خانه می رسیدیم انگار گپ ما تازه شروع شده بود. اولین بار که از هم جدا شدیم من به سمت غرب رفتم  واو به سمت جنوب!سالی که دانشگاه می رفتیم اما هنوز هم همان قدر برای هم قصه می کردیم و خواهر درونگرایم هر وقت که از هر کس و هر چیز ناراحت می شد عکس العملی نشان نمی داد و به من زنگ می زد وبرای من تعریف می کرد و من عصبانی می شدم که چرا کسی خواهرم را اذیت کرده و به همه شان فحش می دادم. 
بار دومی که از همدیگر جدا شدیم من ازدواج کردم و رفتم افغانستان و خواهرم ماند ایران اما این بار جدایی فرق می کرد. خواهرم ناراحت بود،غمگین بود،عصبانی بود اما این همه ناراحتی ش را کمتر بروز می داد. 
بعد خواهرم آمد افغانستان و باز با هم بودیم و بودیم تا برای بار سوم جدا شدیم و من آمدیم این ور دنیا و خواهرم ماند افغانستان. 
ماه پیش عروسی اش بود در ایران و من خوشحال بودم،خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم که آنجا می بودم اما نبودم. نبودم و خوشحال بودم که مادرم هست،پدرم هست،برادرانم هستند و دیگران هستند و تنها نیست. فردا شب دوباره در کابل عروسی دارند برای مهمان های کابلی و افغانستانی و باز هم من نیستم اما این بار ناراحتم. از نبودن کنار خواهرم ناراحتم. فکر می کنم این بار باید می بودم. باید می بودم تا کنارش می ایستادم و مواظبش می بودم و نمی گذاشتم از هیچ چیز ناراحت یا عصبانی شود. خودم سرش داد و بیداد می کردم اما نمی گذاشتم آب توی دلش تکان بخورد اما نیستم.
دیشب به همه ابنها فکر کردم و گریه کردم. دائم خواهر کوچولویم را می دیدم که بوغوند و کوچولو و قدکوتاه بود و با هم خاله بازی می کردیم و او مادر می شد و من بچه و من را می خواباند و برایم لالایی می خواند. کاپشن ها و چکمه های رنگی مان را می پوشیدیم و می رفتیم بیرون بازی می کردیم. لباس های عیدمان را می پوشیدیم و به طرف خانه بی بی و بابو می دویدیم.با هم مدرسه می رفتیم و برمی گشتیم. با هم بزرگ می شدیم و هر کدام مان به یک طرف می رفتیم!
...

۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه

من و شادی های کوچکم

دوستم به من می گوید تو دیوانه برف هستی! بله هستم!آنقدر که وقتی به دانه هایی که از آسمان می آیند پایین نگاه می کنم یک ذوق عجیبی می کنم. همه ش می خواهم بروم بیرون و زیر برف قدم بزنم. بروم و اصلا یخ کنم و همه آن همه زیبایی که دارد از آسمان می بارد را حس کنم و لمس کنم و لذت ببرم. دیروزهم برف بارید و من دوباره از خوشی داشتم پرواز می کردم. سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون. رفتم و قدم زدم و عکس گرفتم و گذاشتم تا دانه های برف رویم بریزند و آب شوند و کمی هم یخ کنم. در خیابان کسی دیده نمی شد. فقط من بودم و یکی دو نفر دیگر  که شاید از مجبوری در سرما و برف آمده بودند بیرون و داشتند تند تند قدم بر می داشتند تا به مقصدشان برسند واز این برف جان سالم به در ببرند. من اما به آرامی و با لذت قدم بر می داشتم،آهسته و آرام. می خواستم آرام آرام در برف قدم بزنم تا لذت در برف بودن را بیشتر حس کنم. لبخند می زدم و به آسمان نگاه می کردم .به دانه های ریز و ظریف و زیبایی که با ناز پایین می آمدند و بر زمین و بر درختان و بر سر و روی من می نشستند. شاید اگر کسی در آن وقت من را می دید فکر می کرد دیوانه است بیچاره! به نظر خیلی ها آدمهایی مثل من دیوانه اند،دیوانه اند چون هنوز از زیبایی خیلی چیزها لذت می برند،دیوانه اند چون به چیزهای خیلی بزرگ فکر نمی کنند،دیوانه اند چون مهربان و ساده اند! بارها و بارها در گفتگوها و مکالمات با دیگران این را فهمیده ام که من چقدر ساده ام! اما من همین سادگی و دیوانگی ام را دوست دارم! همین که با برف و باران و بازی بچه ها و شادی دیگران خوشحال شوم و دائم این خوشحالی ام را ابراز کنم. 
اصلا قرار بود چیز دیگری بنویسم اما شد این!
...

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

اولین چین عمودی پیشانی



دو روز مانده به سی و سه سالگی اولین چین پیشانی ام را دیدم. داشتم مسواک می زدم و با خودم به خیلی چیزها فکر می کردم. داشتم به خواب دیشبم فکر می کردم اما یادم نمی آمد که دقیقا چی بود. به حرفی که دو روز پیش دوستم زده بود و بعد داشتم به خودم یادآوری می کردم که باید امروز به بانک زنگ بزنم و یک مساله مهم را ازشان بپرسم. هنوز داشتم به بانک و آن مساله مهم فکر می کردم که یکهو خودم را در آینه دیدم. دیدم که روی پیشانی ام چین افتاده است. دوباره نگاه کردم،یک چین ساده نبود. وسط پیشانی هم نبود که بگویم به خاطر این همه اخم کردن در تمام این سالها کم کم پیشانی ام یاد گرفته است که خودش برای خودش اخم کند. دقیقا بالای ابروی چپم یک چین عمیق عمودی افتاده بود. هنوز داشتم مسواک می زدم که این چین عمیق عمودی را دیدم و به خودم گفتم که بفرما! درست پیش از آنکه باخبر شوی لحظه پیر شدن تو ناگزیر می شود و همین طور به مسواک زدنم ادامه دادم. با خودم گفتم هنوز دو روز مانده که من سی و سه ساله شوم و خیلی زود است که پیشانی ام چین بیفتد آن هم به صورت عمودی! هنوز داشتم به چین پیشانی ام فکر می کردم که صدای جیغ کتری روی گاز را شنیدم و مسواک را خلاص کردم و به سمت آشپزخانه دویدم. 
... 



۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

صورتی که کش می آید

به صورتم در آینه نگاه می کنم،احساس می کنم لب هایم دارند به طرف پایین کش می آیند،گونه هایم از دو طرف کشیده می شوند،چشم هایم،ابروهایم هر کدام انگار که دارند ذوب می شوند و می ریزند.هر کدام به یک طرف می روند،وحشت می کنم. دوباره پلک می زنم به آینه نگاه می کنم. خودم را می بینم،خودم را که هیچ شکلی ندارم. به شکل عجیبی بدون شکل هستم. به خودم لبخند می زنم،زبان درازی می کنم،قهقهه می زنم،اخم می کنم و برای خودم شکلک در می آورم. دوباره به خودم در آینه نگاه می کنم. به خودم که صورت ندارم نگاه می کنم. چقدر از من در این صورت هست؟چقدر خودم هستم؟چقدر خود خود خودم هستم؟ گاه احساس می کنم صورتم از خودم دور است. صورتم بی شکل است.بدون هیچ نشانی از خودم! 
باز به آینه لبخند می زنم و به صورتم که انگار تهی شده است و هنوز دارد کش می آید!
...

۱۳۹۳ بهمن ۲, پنجشنبه

بحث داغ این روزهای افغانستان

این روزها سریال House of Cards را می بینم که درباره رقابت های سیاسی در آمریکا است.
در قسمتهای اول این سریال کسی که به عنوان کاندید وزارت خارجه معرفی شده است با یک جمله که بدون فکر ادا می کند باعث می شود تا خبرنگاری برود و مقاله ای که او در دوران دانشجویی در نوزده سالگی نوشته است را پیدا کند و باعث خط زدن نام او به عنوان نامزد وزارت خارجه شود.
در جایی دیگر یکی از اعضای کنگره قرار است برای فرماندار شدن تبلیغات کند و یک تیم می گردند و با ریزبینی،تمام کارها و رفتارها و حرفهای گذشته و زندگی خصوصی اش را تحلیل و بررسی می کنند و او هم به تمام کارهایی که کرده و نباید می کرده اعتراف می کند.
امروز داشتم مطلبی درباره نامزد وزیرهای پیشنهادی افغانستان می خواندم. در افغانستان سیستم ثبت مشخصی وجود ندارد و هر کس هر اشتباه و خطا و کار خلاف قانونی انجام داد جایی ثبت نمی شود و هیچ کس چندان نمی تواند به ثبت حوادث گذشته استناد کند و کسی را مجرم بداند.آنچه که در حافظه مردم ثبت شده است هم به درد داوری نمی خورد چون مردم هیچگاه داور نبوده اند و نیستند و فقط نمایندگان مردم هستند که آنها هم فقط به بالا و پایین شدن مقدار پیشنهادی هدایا فکر می کنند و بعد کارتهای سرخ و سبز خود را بالا می کنند.
موضوع دیگر موضوع نامزد وزیران دو تابعیته است که این هم خودش دو جنبه دارد.
اول: آنها که دو تابعیته هستند خلاف هایشان در کشور دوم ثبت شده و حالا هر کس سندی از کارهای غیرقانونی یا جرم و فرار از مالیاتی از یکی از آنها ارائه می کند بنا به همان اسنادهاست و اگر آنها دو تابعیته نبودند هیچگاه چنین اسنادی هم پیدا نمی شد.این حرف به معنی طرفداری از مجرم یا نامزد وزیر خاصی نیست،فقط خواستم بگویم اگر در افغانستان هم همه خلاف ها و جرائم ثبت می شد خدا می داند امروز هر افغانستانی یک تابعیته چه طوماری از خلاف و جرائم را با خود حمل می کرد.
دوم: گاه همین آدمهایی که علاوه بر افغانستانی بودن شهروند کشور دیگری هم هستند از نظر شایستگی و توانایی بهتر از یک افغانستانی خالص یک تابعیته هستند و مهم اینست که فردِ متخصص متعهد به کشور و مردمش خدمت کند تا اینکه فقط پاسپورت افغانستان را داشته باشد اما از تخصص و تعهد چندان بهره ای نبرده باشد.
و در آخر اینکه در کشوری که رییس جمهورهایش در این دو دوره دو تابعیته بودند و هستند،داشتن تابعیت کشور دوم دلیل خوبی برای رد کردن نامزد وزیران نمی تواند باشد.
...

۱۳۹۳ دی ۲۹, دوشنبه

این آهنگ ها که دائم مرا به گذشته های دور می برند!

تقریبا ده یازده ساله بودم،شاید هم کمتر! در کوچه ای که ما زندگی می کردیم دختر هم سن و سال من زیاد نبود.فقط من بودم و لیلا و نرگس.لیلا کابلی بود و نرگس ایرانی.همیشه با هم در کوچه بازی می کردیم،خط بازی و وسطنا و بازیهای دخترانه یا سرکوکا بازی و الک دولک و بازیهای پسرانه.برای ما اصلا بازی،دخترانه پسرانه نداشت.آن وقتها ما ضبط صوت و نوار و این چیزها نداشتیم و اگر آهنگی،ترانه ای،خواندنی،چیزی بلد بودیم از دیگران شنیده بودیم.لیلا عمه و عموهای جوان داشت که هنوز ازدواج نکرده بودند و با آنها زندگی می کردند و ضبط و نوار داشتند و آهنگهای غیرمجاز! گوش می کردند.لیلا هم می شنید و یاد داشت.کم کم از او یاد گرفته بودیم و حین بازیهای مان با هم می خواندیم.
یک بعد از ظهر تابستان بود و ما سه تا در کوچه بازی می کردیم.سه نفری دستهای همدیگر را گرفته بودیم و می چرخیدیم و با صدای بلند می خواندیم: "کفتر کاکُل به سر،های های/یه خبر از من ببر،های های/بگو به یارم/که دوستش دارم" همین طور می خواندیم و می چرخیدیم که پیرمردی به ما نزدیک شد و با صدای بلند به ما تشر زد:"شما خجالت نمی کشید؟این حرفها چیست که می گویید؟شما می فهمید که چه می گویید؟ شرم شوید!خجالت بکشید! کته دخترا ده کوچه بیرون شدید از یار گپ می زنید؟" و ما آرام شدیم. و ما خجالت کشیدیم و بعد از آن کمتر با صدای بلند خواندیم و کمتر بازی کردیم.ما بزرگ شدیم و کمتر از یار گپ زدیم.
ما بزرگ شدیم و یاد گرفتیم که همه چیز دخترانه و پسرانه دارد،بازیها،حرفها،رفتارها و حتی فکرها هم پسرانه و دخترانه/زنانه و مردانه است.
امروز داشتم یک آهنگ قدیمی را می شنیدم،یاد آن روز و کفتر کاکُل به سر افتادم. 
...

۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

دچار دیو زدگی شده ام در حد اعلا!

چند وقت پیش با دوستی راجع به کاری گپ می زدم،دوستم پیشنهادی کرد که روی فلان چیز کارکن و فلان کار را بکن و فلان چیز را بخوان و فلان فیلم را ببین و من همه ش گفتم اوکی و باشد و حتما! دوستم دو روز بعدش آمد گفت خواندی؟ دیدی؟ گفتم نه فکر نمی کردم اینقدر زود باید می خواندم و می دیدم. دوستم هفته بعد آمد گفت: چی شد تنبل؟ گفتم هنوز نه! من که گفته بودم خیلی تنبلم و دوستم رفت و دیگر بعد از آن نه سلام کرد و نه درباره آن کار با من حرف زد. 
دوست دیگری چند روز پیش آمد در چت و درباره یک موضوع کاری با من گپ زد و چند تا پیشنهاد کرد و گفت چند روز بعد بهم زنگ بزن با هم بیشتر گپ بزنیم. گفتم باشه و تا امروز نه او زنگ زده و نه من! 
گاهی به خودم می گویم خوب! تو دقیقا چی می خواهی؟ می خواهی چی کار کنی؟ می خواهی همه زندگی ات را همین طوری با بی خیالی و تنبلی و باری به هر جهت بگذرانی؟ تو دقیقا می خواهی چه غلطی بکنی؟ الان داری چی کار می کنی؟ اصلا چی می خواهی از زندگی؟ 
گاهی با خودم دعوا می کنم،گاهی خودم را نصیحت می کنم،گاهی خودم را تشویق می کنم،گاهی دوست دارم خودم را بزنم اما ببیشتر وقت به خودم می گویم همین جوری ام و خودم را همین جوری دوست دارم. می دانم توجیه بدی است اما ...
به قول آن دوست من را چه دیوی زده است؟؟؟!!!
...

همین جوری به ذهنم آمد!

اینکه آدم شک داشته باشد و دائم سوال کند را بیشتر دوست دارم تا اینکه مثل اسبی که فقط به جلو نگاه می کند همان راهی را برود که به او گفته اند،به او یاد داده اند و گفته اند فقط یک راه درست وجود دارد!
شک داشتن آدم را می ترساند،سوال پرسیدن آدم را می ترساند آنقدر که یاد نگرفته ایم بپرسیم و کنجکاوی کنیم و هر چیزی را بشکافیم اما شک را بیشتر از یقینی دوست دارم دیگران به خوردمان داده اند و خود ما هیچ نقشی در آن یقین مطلق نداشته ایم. 
...