۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

ما دو جوجه رنگی بودیم،همیشه با هم اما در دو رنگ!

ما دو خواهر بودیم/هستیم که سه سال و یک و نیم ماه با هم تفاوت سنی داشتیم و من بزرگتر بودم.خواهرم کوچک بود در قد و قامت و جثه و من بلند بودم و لاغر.بابا هر وقت برای ما لباس می خرید دو چیز شبیه هم می خرید اما در دو رنگ و دو سایز!کاپشن من آبی بود،از او قرمز،بلوز دامن من آبی بود از او زرد،لباس اوشینی من صورتی بود از او آبی!با هم بازی می کردیم،با هم شوخی می کردیم،با هم گپ می زدیم و از ممنوعه ترین چیزها می گفتیم. من همیشه پرحرف و پر سر و صدا بودم و او آرام و ساکت. من همیشه مسئول همه چیز بودم و او نازدانه و بی مسئولیت! با هم که بیرون می رفتیم در راه گپ می زدیم،خانه مردم گپ می زدیم،در اتوبوس گپ می زدیم و وقتی خانه می رسیدیم انگار گپ ما تازه شروع شده بود. اولین بار که از هم جدا شدیم من به سمت غرب رفتم  واو به سمت جنوب!سالی که دانشگاه می رفتیم اما هنوز هم همان قدر برای هم قصه می کردیم و خواهر درونگرایم هر وقت که از هر کس و هر چیز ناراحت می شد عکس العملی نشان نمی داد و به من زنگ می زد وبرای من تعریف می کرد و من عصبانی می شدم که چرا کسی خواهرم را اذیت کرده و به همه شان فحش می دادم. 
بار دومی که از همدیگر جدا شدیم من ازدواج کردم و رفتم افغانستان و خواهرم ماند ایران اما این بار جدایی فرق می کرد. خواهرم ناراحت بود،غمگین بود،عصبانی بود اما این همه ناراحتی ش را کمتر بروز می داد. 
بعد خواهرم آمد افغانستان و باز با هم بودیم و بودیم تا برای بار سوم جدا شدیم و من آمدیم این ور دنیا و خواهرم ماند افغانستان. 
ماه پیش عروسی اش بود در ایران و من خوشحال بودم،خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم که آنجا می بودم اما نبودم. نبودم و خوشحال بودم که مادرم هست،پدرم هست،برادرانم هستند و دیگران هستند و تنها نیست. فردا شب دوباره در کابل عروسی دارند برای مهمان های کابلی و افغانستانی و باز هم من نیستم اما این بار ناراحتم. از نبودن کنار خواهرم ناراحتم. فکر می کنم این بار باید می بودم. باید می بودم تا کنارش می ایستادم و مواظبش می بودم و نمی گذاشتم از هیچ چیز ناراحت یا عصبانی شود. خودم سرش داد و بیداد می کردم اما نمی گذاشتم آب توی دلش تکان بخورد اما نیستم.
دیشب به همه ابنها فکر کردم و گریه کردم. دائم خواهر کوچولویم را می دیدم که بوغوند و کوچولو و قدکوتاه بود و با هم خاله بازی می کردیم و او مادر می شد و من بچه و من را می خواباند و برایم لالایی می خواند. کاپشن ها و چکمه های رنگی مان را می پوشیدیم و می رفتیم بیرون بازی می کردیم. لباس های عیدمان را می پوشیدیم و به طرف خانه بی بی و بابو می دویدیم.با هم مدرسه می رفتیم و برمی گشتیم. با هم بزرگ می شدیم و هر کدام مان به یک طرف می رفتیم!
...

۲ نظر:

  1. ای جانم، یاد خواهرای خودم افتادم. چه دور شدیم ... :(

    پاسخحذف
  2. کاش میبودی.... اینقدر که جای تو خالیست جای هیچ کس خالی نیست در کنار خواهرت.

    پاسخحذف