۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

از رنجی که می بریم!

امروز دیدم دوستی که به تازگی از ایران به افغانستان سفر کرده و البته سفر اولش هم نیست از گشتی که در کابل زده نوشته است و از فقر و بدبختی و کودکان کار و معتادان زیر پل سوخته و زنانی که گدایی می کنند نوشته است.گله کرده است که چرا دیگران نمی بینند.می خواستم همان وقت کامنت بدهم اما آنجا نشد و اینجا می گویم.
تمام آدمهایی که هر روز از پل سوخته می گذرند آن آدمها را می بینند،تمام آنها که موتر دارند هر روز توسط کودکان اسپندی و شیشه پاک کن احاطه می شوند،تمام آدمهایی که از سرکهای کابل می گذرند زنان چادری دار و کودکان لاغر و کوچک شان و دستهایی که به سویشان دراز شده است را می بینند.همه ما می بینیم،گاهی کفشهایمان را می دهیم برایمان واکس بزنند،گاهی سه چهار بسته ساجیق می خریم،گاهی چند افغانی هم کف دست زنان و مردان و کودکانی که دستشان را به سویت دراز کرده اند می گذاریم،گاهی چندین و چند بار در روز شیشه های موترمان توسط همین کودکان پاک می شود،پوقانه می خریم،سوار همین تاکسی ها و تونس هایی می شویم که کودکان فریاد می زنند "شار رو" و "فروشگاه"و "پل باغ عمومی" و "برچی" اما چقدر می توانیم هر روز چند افغانی کف دست آنها بگذاریم و کفشمان را واکس بزنیم و ساجیق و پوقانه بخریم و لبخند بزنیم.
تازه که به کابل آمده بودم با دیدن همه اینها بغض می کردم،اشکم جاری می شد،در دلم به باعث و بانی همه اینها فحش می دادم اما هر روز که گذشت برایم عادی تر و عادی تر شد. (اقلا دیدنشان عادی تر شده) هر روز همه آدمها از کنار همه اینها می گذرند و هر کس دارد به خودش و مشکلات بی شمارش فکر می کند.گاهی برای کسی دل می سوزاند،سکه ای پرت می کند و بعد به راهش ادامه می دهد اما نه از آن سکه چاره می شود و نه از بغض و اشک و ناسزای من! من هم هر وقت به همه چیز و همه چیز افغانستان فکر می کنم غمگین می شوم،گریه ام می گیرد،دوست دارم چند خط بنویسم،من هم دوست دارم دست نوازش بر سر تمام کودکان افغانستان بکشم،دوست دارم همه شان درس بخوانند،بازی کنند،شادی کنند،کودکی کنند اما چه می توانم؟!
آنها که از جاهای دیگر می آیند و می بینند و از دور دستی بر آتش دارند (که خود من هم یک جورهایی شاملش می شوم) فقط فرضیه و نظریه تولید می کنند و هیچ راهکار عملی ای ارائه نمی دهند،نمی دانم آیا جایی برای راهکار عملی هم مانده است یا نه اما می دانم که همه ما فقط داریم حرف می زنیم چه آنها که تلنگر می زنند،چه آنها که شعر می گویند و مقاله می نویسند و روزنامه چاپ می کنند و چه آنها که فقط می بینند و هیچ نمی گویند.
پ.ن: هر چند ثبت وقایع و مستندسازی را نفی نمی کنم و البته که هر کس حق دارد هر چه دوست دارد بگوید و بنویسد و اظهار نظر کند.
...

۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه

و بعد آهسته آهسته در سرازیری می افتی!

آن وقتها که نوجوان بودم روزی برادرم با بچه دیگری در کوچه دعوا کرده بود و فرار کرده بود و به خانه آمده بود.لحظاتی بعد برادر خشمگین کودک کتک خورده دست در دست برادرش آمده بود دم دروازه خانه برای شکایت و تنبیه فرد ضارب.وقتی در را باز کردم و گفتم چی شده.برادر بزرگتر گفت بچه همان پیرمرد کجاست که برادرم را زده.من گفتم نمی دانم.اینجا بچه پیرمردی نیست و یک جورهایی قضیه جمع و جور شد اما چیزی را بر روح و روانم جا گذاشت.پدر من از منظر آن نوجوانک پیرمرد بود و من نمی خواستم این مساله را قبول کنم.دوست نداشتم پدرم پیرمرد باشد.دوست داشتم پدرم از نظر دیگران همان چیزی باشد که در نظر من است.قبول نمی کردم پدرم پیرمرد است و عصبانی شده بودم.حالا که تمام ریش و سبیل و موهای پدرم سفید شده است هم گاهی به این مساله فکر می کنم.
بعد از آن،هر وقت در کوچه و بازار پیرمردی/پیرزنی که به سختی قدم بر می دارد،پیرمردی/پیرزنی که لباسهایش نامرتب و شلخته است،پیرمردی/پیرزنی که گاهی از دیگران تنه می خورد،پیرمردی/پیرزنی که حضورش برای کسی مهم نیست را می دیدم و می بینم فقط به این فکر می کنم که همین آدم پیر و ضعیف و شلخته و سر به زیر و بی توجه به همه چیز الان فرمانروای یک ایل و یک خانواده است،تمام امید و پشت و پناه یک خانواده است،خان است،دیکتاتور است،کسی بدون اجازه اش آب نمی خورد، همه چیز خانواده به یک فرمان او بند است و اینکه چشم و چراغ یک ایل و تبار است!
گاهی هم فکر می کنم شاید از آنهاست که بچه هایش به امان خدا رهایش کرده اند و حالا دارد در سرگردانی های خود قدم می زند.
به خیلی چیزها فکر می کنم،به رویاهایی که داشته اند،به عشق های شان،به روزهای خوب و خنده هایشان،به غم ها و گریه هایشان،به تمام آنچه که بر انسانی می رود و انسان را به این نقطه از زندگی می رساند،آهسته آهسته!بی آنکه خود بفهمد که دارد کم کم در سراشیبی می افتد و بعد سرازیری تندتر و تندتر می شود!
پ.ن:با موبایل آپدیت شده و کمی نامرتب است!
...  

۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

و پای ما به سینما باز شد!

من و دوست همه آن روزهایم،معصومه،تازه دبیرستان را تمام کرده بودیم و مثل بیشتر دخترهای تازه دیپلم گرفته آن سالها کلاس انگلیسی می رفتیم.با هم می رفتیم و با هم می آمدیم.اتوبوس سواری می کردیم و پیاده می گشتیم و از تمام آنچه دیده بودیم و شنیده بودیم گپ می زدیم.
روزی از روزهای تابستان بود و ما باید می رفتیم شهر و کتاب ترم جدید انگلیسی را می خریدیم.ما در گلشهر زندگی می کردیم که آن سالها این کتاب انگلیسی آنجا یافت نمی شد وهر از گاهی بهانه خوبی برای یله گشتی پیدا می شد و ما جاهای دیگر می رفتیم و قدم می زدیم.میدان شهدا رفتیم که یک جورهایی مرکز شهر بود و پر از کتاب فروشی و چیزهای خوب که ما دو تا دختر نوجوان گلشهری دوست داشتیم ببینیم و تجربه کنیم.
رفتیم کتابفروشی شمع را که یکی از کتابفروشی های محبوب ما بود خوب دید زدیم و بعد رفتیم پاساژ مهتاب و کتاب مان را خریدیم و بعد در ادامه ماجراجویی ها سر از فلکه تقی آباد درآوردیم که سینما آفریقا یکی از سینماهای کوچک و مشهور مشهد آنجا بود.ما دو نفر تا به حال تنهایی سینما نرفته بودیم.چند باری با مدرسه و معلم و ناظم رفته بودیم و چند تایی فیلم دیده بودیم اما تنهایی سینما رفتن اصلا در مخیله ما نمی گنجید.سر در سینما پوستر "مصائب شیرین"  بود و دم در سینما حسابی شلوغ بود.آن وقتها در روزنامه ها خوانده بودم این فیلم به سختی مجوز نمایش گرفته است و درباره یک عشق ممنوعه است و چیزهایی از این دست.کنجکاو شده بودیم.نمی دانم کدام مان پیشنهاد کرد که برویم و فیلم را ببینیم.سر در سینما نوشته بودند دیدن این فیلم برای افراد زیر هجده سال ممنوع است.این را که دیدم نگران شدم.هنوز چند ماه مانده بود تا هجده ساله شوم.به معصومه گفتم من هنوز هجده ساله نشده ام.نکند بفهمند؟(چقدر معصوم بودم،چقدر ساده بودم) گفت نه شاید نفهمند و من هنوز استرس داشتم.
پولهایمان را درآوردیم و شمردیم و دیدیم با جمع تمام پول خردها و بلیط های اتوبوس و هر چه داریم و نداریم باز هم پول دو تا بلیط نمی شود.دم در سینما پر از دخترها و پسرهای دانشجو بود و ما دو تا دختر افغانی گلشهری چادری بدجوری توی ذوق می زدیم.هنوز هاج و واج به دیگران نگاه می کردیم که یکی از آن دخترهای دانشجو آمد جلو و گفت من دو تا بلیط نیم بها دارم.دوستم قرار بود بیاید که نیامده.می خواهید یکی از بلیط هایم را به شما بدهم؟ما هم که هنوز گیج همه چیز بودیم زود قبول کردیم و پولش را دادیم و بلیط را گرفتیم و با انبوه جمعیت مشتاق داخل سینما رفتیم.هیچ کس نه کارت شناسایی خواست،نه تایید سن و نه هیچ چیز دیگر و من هنوز استرس داشتم.
فیلم خوبی بود درباره دخترعمو و پسرعمویی که در نوجوانی عاشق هم می شوند و ...
بعد از آن من و معصومه هر از چند گاهی سینما می رفتیم و تا سالها به خانواده های مان نگفتیم.سینما رفتن دو دختر در آن سالها  برای خانواده های ما تابوی بزرگی بود که ما آن را شکسته بودیم.
...

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

آن روز در فلکه دوم کسی به دار آویخته نشد!

 سالها قبل در گلشهر آوازه شده بود که قرار است پسر جوانی را که پسر جوان دیگری را در دعوای خیابانی با چاقو زده و کشته بود در فلکه دوم گلشهر در ملاعام به دار بیاویزند.از خانه ما تا فلکه دوم ده پانزده دقیقه ای راه بود.ما حوصله نداشتیم یا نمی خواستیم که برویم ببینیم دقیقا چه خبر است اما برادرانم که آن سالها کوچک بودند و مثل تمام بچه های گلشهری دنبال خبر و ماجرا بودند هر لحظه می رفتند و برای ما خبر می آوردند.از اولین ساعات صبح جمعیت زیادی جمع شده بود و همه منتظر بودند که چه وقت قاتل به دار آویخته می شوند تا مردم احساس امنیت کنند و با خیال راحت به خانه های خود برگردند.
ما در خانه بودیم و برادرانم می رفتند و می آمدند و از فشار و شلوغی جمعیت می گفتند و از گروه های یگان ویژه پولیس که برای کنترل مردم آمده بودند از بس که مردم زیاد جمع شده بودند.شب شده بود و هنوز از مراسم اعدام خبری نبود.مردم اما ناامید نشده بودند و هنوز مقاومت می کردند و منتظر بودند.تا حوالی دوازده شب این قصه ادامه داشت تا اینکه کم کم مردم پراکنده شده بودند و کسی به دار آویخته شدن آن جوان را ندیده بود و همه دست خالی به خانه هایشان برگشته بودند.
...

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

ما تکه تکه شده ایم!

همیشه دیده بودم آخرِعروسی عروس و خانواده عروس گریه می کنند و این گریه کردن جزئی از مراسم شده بود اما من شب عروسی ام گریه نکردم. هیچ کس گریه نکرد،مادرم مثل همیشه بود فقط نگاهش غمگین تر شده بود و من فردایش فهمیدم.
وقتی که قرار بود برای همیشه به افغانستان بروم و معلوم نبود دوباره چه وقت خانواده ام را ببینم هم کسی گریه نکرد.با پدر و مادر و خواهر و برادرانم خداحافظی کردم،خیلی معمولی،انگار قرار بود تا سر کوچه بروم و برگردم. 
با مادرم هر دو سه روز یک بار تلفنی گپ می زدم و همه چیز را برایش تعریف می کردم. با خواهرم دایم چت می کردم و هر دو همه چیز را برای هم تعریف می کردیم و من دلتنگی را حس نمی کردم.آن جا هم مادرم مثل همیشه شاد و سرحال بود و هر کس مادرم را می دید می گفت چقدر خوب و سرحالی،انگار نه انگار دخترت رفته و تو انگار هیچ دلتنگش نمی شوی و مادرم چیزی نمی گفت.مادرم آنقدر چیزی نگفت تا فشار خونش به بالاترین حد ممکن رسید و نصف شب او را راهی بخش اورژانس کرد.مادرم آنقدر چیزی نگفته بود و همه چیز را در خود ریخته بود که بعد از آن فشار خون بالا رفیق همیشگی اش شد. با مادرم گپ می زدم،از دلتنگی چیزی نمی گفتم. او هم از دلتنگی چیزی نمی گفت.من گاهی گریه می کردم اما فکر می کردم مادرم هنوز گریه نمی کند و هنوز همه چیز را فقط و فقط در خودش می ریزد. من رفتم،برادرم رفت،خواهرم رفت و مادرم ماند و جای خالی سه فرزند که هر کدام جدا جدا برای شلوغی خانه کافی بودند. مادرم دیگر کسی را نداشت تا برایش قصه کند،تا با هم بروند طلافروشی های فلکه دوم را ببینند و بعد فقط قیمت کنند و به خانه بیایند. کسی نبود تا گاهی با مادرم تا پارک نزدیک خانه برود و درباره زن فلانی  و دختر فلانی گپ بزنند و بستنی بخورند و پفک بخورند و بعد به شاد و خوشحال به خانه برگردند. پدرم بود،مادر بزرگم بود،برادرانم بودند اما من و خواهرم دیگر نبودیم. مادرم عروسی می رفت،مهمانی می رفت،گاهی پارک می رفت،بازار می رفت اما جای خالی ما را قرص های فشار خون پر کرده بود که باید هر روز می خورد و هر روز به ما فکر می کرد. هر روز آنقدر نگران ما می شد که اگر از تلوزیون خبر انفجاری در دورترین نقطه افغانستان را هم می شنید به برادرانم التماس می کرد که شماره ما را بگیرند تا احوال مان را بگیرد و ما همیشه می گفتیم خوبیم و او خوشحال می شد. 
هنوز هم مادرم هرروز به برادرانم التماس می کند که به ما زنگ بزنند تا او بتواند چند دقیقه با ما گپ بزند و بداند که خوبیم و هنوز قرص های فشار داخل کیفش هستند و موهای سفیدش زیادتر شده اند. 
این روزها دلتنگی را بیشتر می فهمم،دلتنگی از جنس دلتنگی مادرم را بیشتر لمس می کنم و فکر می کنم این دلتنگی را پایانی نیست. 
پ.ن: نوشته ای ازوبلاگ پیاده رو را خواندم و یاد دلتنگی مادرم افتادم. 
...



۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

و من بلند بلند گریه کردم!

دیشب وقتی چراغها را خاموش کردم و رفتم زیر پتو و چشم هایم را بستم که بخوابم به چیزی فکر می کردم. بعد از آن فکر به فکر دیگری رسیدم و بعد به جایی دیگر رفتم تا اینکه به پدربزرگ مادری ام رسیدم که سیزده سال پیش از دنیا رفت.یاد پدربزرگی افتادم که اولین چکمه زندگی ام را وقتی چهار سالم بود برایم خریده بود،یک چکمه سبز پلاستیکی که تا سالها داشتمش و بعد نمی دانم چه شد. یاد پدربزرگی افتادم که اولین گوشواره را وقتی فقط چند ماهه بودم برایم خریده بود و تا سالها در گوشم بود و مادرم همیشه می گفت این را "بابویتو" برایت خریده است. یاد پدربزرگی افتادم که پتوی چهارخانه زرد و سفیدی را وقتی نوزاد بودم برایم خریده بود و آن پتو تا شانزده هفده سالگی ام بود هر چند خیلی کهنه شده بود. یاد پدربزرگی افتادم که سرِ زمین چغندر چینی کار می کرد و برای ما چغندر می آورد و مادرم می پخت و خودش فقط یکی دو تکه می خورد و می رفت و آن همه چغندر برای ما می ماند. یاد پدربزرگی که در خاطراتم بود اما نمی دانم چرا یادش نمی افتادم این همه وقت. خواستم صورت پدربزرگم را به یاد بیاورم با تمام اجزایش اما نمی شد. تمام اجزایش نبود. یک تصویر دور بود،یک تصویرکلی و دور. خواستم راه رفتنش را به یاد بیاورم اما یادم نمی آمد. پدر بزرگم چطور قدم بر می داشت،یادم نمی آمد. خواستم صدایش را به یاد بیاورم. خیلی کمرنگ بود،خیلی دور بود و من گریه کردم. با صدای بلند گریه کردم. همه چیز پدربزرگم خیلی از من دور شده بود. من نمی توانستم صدایش را،صدای واضح و محکمش را به یاد بیاورم. نمی توانستم راه رفتن استوارش را به یاد بیاورم. همه چیز از من خیلی دور شده بود و من بلند بلند گریه کردم.
...

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

فراموشی!

این روزها اینقدر همه چیز بد است که به بی کرختی عاطفی دچار شده ام و دیگر نه عکسی برایم اهمیت ندارد و نه حوادثی که اتفاق می افتند. کاری از دست من بر نمی آید و فکر کردن به تمام این اتفاقات و جریانات فقط غمگین ترم می کند و مرا بیشتر به سمت افسردگی هل می دهد.
فقط موسیقی گوش می کنم و سعی می کنم همه چیز را فراموش کنم. 
...

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

ذهن کنجکاو یک کودک!

پدرم آدم کتابخوان و اهل مطالعه ای بود و دوست داشت من که اولین فرزندش بودم هم کتاب بخوانم. وقتی سه ساله بودم،رفت و برایم کتاب خرید و خودش تمام کتاب را برایم خواند و بعد من با دیدن عکسها دوباره کتاب را به زبان خودم برای خودم خواندم. پدرم کتاب می خرید و می خواند و من کتاب خوانی شده بودم که نمی توانستم بخوانم.
آن وقتها کتابی داشتم به نام میمون دانا که هنوز هم میمونش را یادم است که بزرگ بود و دانا بود و مشکلات تمام حیوانات جنگل را حل می کرد و همه دوستش داشتند.آن وقتها همه از خدا حرف می زدند و من نمی دانستم خدا چیست و چه شکلی است. تا مدتها خدا در ذهن منِ سه چهار ساله همان میمون بزرگ دانا بود که تمام مشکلات مردم را حل می کرد و همه دوستش داشتند.نمی دانم چه وقت و به چه کس گفتم که خدا همین میمون بزرگ دانا است و او مرا دعوا کرد که دیگر این حرف را نزن و من فهمیدم که دیگر نباید این گونه فکر کنم.
پ.ن: روز ادبیات کودک گذشت،می خواستم این مطلب را همان روز بنویسم و بگویم من هنوز هم با همان میمون بزرگ دانا درگیرم!
...

۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه

ما زنهای مردگریز

ما زنهای شرقی،خاورمیانه،ایران و افغانستان مردگریز بار آمده ایم. اگر مردی دستی برای کمک دراز کرد،فکر کردیم حتما نقشه ای دارد،حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. کمتر از مردی خواستیم تا کمک مان کند،کمتر به مردی به چشم دوست نگاه کردیم. همیشه فکر کردیم مردها همه شان مثل همنند،ذات همه شان خراب است،همه شان فقط تو را برای یک چیز می خواهند و تا توانستیم ازشان دوری کردیم. تا توانستیم ازشان غولهای بی شاخ و دمی ساختیم که نباید به ما نزدیک شوند،نباید ما به آنها نزدیک شویم. شاید محیط آنجا ایجاب میکند که چنین باشیم اما همیشه نباید همه را به یک چوب زد. دوستانی دارم که زن نیستند اما همیشه با من بودند،هوای من را داشتند و حمایتم کردند بدون اینکه من فکر کنم آنها از همان ذات خرابند یا آنها فکر کنند من از همان جنس لطیفم. 
 اینجا اما من با همان نگاه شرقی،خاورمیانه ای،ایرانی و افغانستانی وارد شدم. به همه مردها بدبین بودم. هر کس می خواست کمک کند فکر می کردم چرا این کار را می کند. چرا این آدم اینقدر خوبی می کند. چرا این مرد دارد به من کمک می کند. 
با خودم فکر می کنم زنی که از هفده سالگی در محیط های مختلط زن و مرد درس خوانده،فعالیت کرده،کار کرده چرا این گونه فکر می کند؟ 
 ما مرد گریز بار آمده ایم. با ترس از مرد کلان شده ایم.با تصور ذات بد مرد و نقشه های پلید مرد رشد کردیم حتی اگر نیم عمرمان را در بین مردها کار و زندگی کرده ایم.همیشه حالت تدافعی داشته ایم. همیشه در ذهنمان منتظر یک کنش بد بوده ایم تا سریع واکنش نشان دهیم. 
ما زنهای شرقی،خاورمیانه،ایران  وافغانستان چقدر غیرانسانی دیده شدیم و چقدر غیرانسانی دیدیم. 
...

۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

زجری که پایان ندارد!

بیست و یک ساله بودم.در یک مکتب مهاجرین افغانستانی در گلشهر درس می دادم. یک صبح سرد زمستانی با چادرسیاه و ژاکت گرم به طرف مکتب می رفتم.به کوچه مکتب رسیده بودم و داشتم دخترکان هفت ساله و هشت ساله را می دیدم که هنوز پشت دروازه مکتب ایستاده بودند و منتظر باز شدن در بودند. یک دفعه مردی را دیدم که از کوچه دیگر پیچید و آمد طرفم و از یخنم گرفت و مرا محکم چسباند به دیوار. شوکه شده بودم،نمی دانستم باید چه کنم،محکم هلش دادم عقب و چهار تا از همان فحش های همیشگی معمولی ام را دادم.مرد را دیدم که تند تند رفت و در کوچه دیگر گم شد. آنقدر شوکه شده بودم و ترسیده بودم که نمی دانستم باید چه کار کنم.از او فقط عینکش را دیده بودم و کلاه کشی زمستانی اش را. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که اصلا نفهمیدم کی بود و چی شد. به دخترکان منتظر پشت در نگاه کردم.ترسیده بودند و داشتند به من نگاه می کردند. احساس خجالت کردم. رفتم و بهشان سلام کردم.کسی چیزی نگفت. کسی چیزی نپرسید اما این کابوس هر روز صبح که می آمدم طرف مکتب با من بود و بود. هر لحظه منتظر بودم که یکی بیاید و محکم بچسباندم به دیوار و من ندانم که باید چه کاری انجام بدهم.از هر مرد عینکی با کلاه کش زمستانی می ترسیدم و فکر می کردم هموست. روزهای بدی بود.
روزهای بدی هست. هر روز که در سرک های کابل بیرون می رفتم می دانستم که از بچه نوجوان تا پیرمرد هشتاد ساله چیزی خواهد گفت. کمتر پیاده جایی می رفتم و بیشتر وقتها با موترخودم بیرون می رفتم.اقلا بیشتر در امان بودم. دوست داشتم به بعضی هایشان جوابی بدهم،چیزی بگویم،فحشی بدهم اما با خودم می گفتم جواب بدهم که چه. فقط خودم را کوچک می کنم به اندازه آنها و هیچ نمی گفتم. 
زنها آنقدر از زبان و حرفهای زشت مردان کوچه و خیابان آسیب می بینند که قابل گفتن نیست. هر چیزی خطاب می شوند،هر برچسبی می خورند حتی پیش چشم کودکانشان و چقدر زجر می کشیم هر روز و هر روز.زجری که درمان ندارد،زجری که پایان ندارد. 
...

۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

یکی از هزاران قصه ای که هر روز می شنویم!

نوجوان که بودم روزی مادرم با یکی زنی دیگر قصه می کرد که فلانی دختر خود را به آلمان داده و مرتیکه آمده که عروسی بگیرد. داماد بیست میلیون خرج کرده و شب عروسی فهمیده که دختر،دختر نبوده. دختر را زده و پدرش را خواسته و بیست میلیون را طلب کرده و ...
آن وقتها که این قصه ها را می شنیدم غمگین می شدم. با خودم می گفتم خوب دختر نبوده که نبوده.مرد آلمان شیشته چطور ثابت می کند که تا به حال با زن دیگری نبوده است. مرد به آلمان برگشت و دختر ماند و توسری و لت و کوب و هزار جور حرف و حدیث. 
امروز گزارشی خواندم درباره بکارت.یاد قصه مادرم افتادم و آن دختر که حالا ازدواج کرده و چند فرزند دارد و دارد زندگی می کند،بد یا خوب!
بعضی وقتها فکر می کنم این هم ساخته و پرداخته مردانی است که همه چیز را برای خود آزاد آزاد می خواهند و زنان را در بند.آنقدر که آنها به بکارت و دست نخوردگی دختران اهمیت می دهند به درک و شعور و شخصیت آنها اهمیت نمی دهند و این عصبانی ام می کند. دوست دارم هر کس خودش تصمیم بگیرد چگونه زندگی کند،می خواهد باکره بماند و ازدواج کند یا دوست دارد قبل از ازدواج بکارتش را از دست بدهد و بعدها ازدواج کند با هر کس که دوست داشت نه اینکه مردها بیایند برای زن ارزش و خط و مرز تعیین کنند.
دوست سویدی ام می گفت از جایی می گذشتم دیدم روی کاغذی نوشته اند ترمیم بکارت 150 دالر،ناخودآگاه خنده ام گرفت و  به یاد مردانی افتادم که هزارها دالر مصرف می کنند و می روند دختری باکره را از افغانستان می آورند و به بکارتش افتخار می کنند. 

۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد!

دو نفر همدیگر را دوست داشتند،شرعی و اسلامی رفتند و عقد کردند و می خواستند مثل یک زوج خوب با هم زندگی کنند اما غیرت افغانی پدر دختر نگذاشت و آنها را راهی کوه و بیایان کرد. 
پسر هزاره بود اما دختر هزاره نبود و این برای پدر دختر ننگ بود. آنها به کوه و بیایان زدند اما از عشق دست برنداشتند. 
دولت هم همراه با غیرت پدر غیرتی شد و پسر را به زندان فرستاد و شبکه های اجتماعی پر از اعتراض شد.
امروز شنیدم پسر آزاد شده است. 
چقدر فضا تنگ است برای آنها که عاشق هستند.
چقدر فضا تنگ است برای آنها که برابری می خواهند.
چقدر فضا تنگ است برای آنها که آزادی می خواهند. 
چقدر فضا تنگ است!
...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

آسمان اسلام همه جا همین رنگ است!

رفته بودیم هند. سرزمین هفتاد و دو ملت که می گفتند را دیدیم،البته عجالتا دهلی،پایتخت را. روز اولی که در دهلی بودیم به دیدن یک بنای تاریخی به نام سرخ قلعه یا به قول خودشان لال کیله (قلعه) رفتیم. از آنجا هم به دیدن مسجد جامع دهلی که بزرگترین مسجد مسلمانان است رفتیم. ساعت کمی از هفت شب گذشته بود و هوا داشت کم کم تاریک می شد. محله بسیار بسیار شلوغ بود. بیشتر دور و بر ما مسلمان ها بودند،رهگذران،فروشنده ها و بیشتر آنها که می دیدیم. به مسجد رسیدیم.از پله های زیادی بالا می رفتیم تا به مسجد می رسیدیم و ما رفتیم. می خواستیم داخل شویم که مردی با چوبی در دست مانع ما شد. به او و بچه اشاره کرد و به هندی چیزی گفت. نفهمیدیم. دوباره تکرار کرد،نفهمیدیم. آخر با چوبی که در دستش بود تابلویی را نشان مان داد. روی تابلو به هندی و انگلیسی نوشته شده بود بعد از عصر زنان حق ورود ندارند.آن همه ذوق و شوقی که برای دیدن مسجد داشتم از بین رفت. ناراحت شدم و توی دلم گفتم بله! اسلام اسلام است. همیشه سر ستیز با زنها را دارد. حالا می خواهی افغانستان باش یا هند! او هم نخواست داخل برود و گفت حالا که تو نمی روی من هم نمی روم و برگشتیم. 
...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

غمگینم! خشمگینم!

خواهرم گفت موتر را بکش با موتر برویم. گفتم نه راهی نیست،با مینی بوس می رویم. حوصله جنجالهای پارک موتر را ندارم و سوار مینی بوس شدیم. 
در مینی بوس مردها تا دم در جلو آمده بودند و فقط چند زن به زور خود را دم در چپانده بودند. خواهرم گفت سوار نشویم. گفتم تا کی منتظر موتر خالی بنشینیم و سوار شدیم. 
در مینی بوس دختر ده دوازده ساله ای را دیدم که خود را حسابی جمع کرده بود و به میله چسبیده بود.دختر با چشم های هراسان نگاهم کرد و بعد نگاهش را به جایی دیگر چرخاند. اتفاقی چشمم به مردی افتاد کمی آنطرف تر از دختر که جلوی شلوار لی اش بالا آمده بود و دیدم که دوباره خود را به دختر چسباند و شروع کرد به مالیدن پایین تنه اش به پشت دختر. عصبانی شدم. نمی دانم چرا همان لحظه برنگشتم تا بزنم توی دهن مرد و دختر را از آن رنج عظیم و آن نگاه هراسان برهانم. تا دو سه ایستگاه پایین تر که پیاده شدم با دو سه مرد در مینی بوس جنگ کردم و فحش دادم. حتی به راننده که داشت از آینه به من نگاه می کرد هم توپیدم اما به آن مرد نتوانستم چیزی بگویم. 
حالا دائم چشم های هراسان آن دختر جلوی چشمانم است و هم چنان سر تصمیمم هستم و نمی خواهم در این کشور دختری داشته باشم!
...

۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه

ما نسل نوستالژی زده ای هستیم!

داشتم آهنگ نوستالژی گوگوش و ابی را گوش می کردم. عاشق قسمتی هستم که می گوید ما توی نوستالژی جا ماندیم به زیر خاک و خاکستر! آن قسمت یکی از خدا دور و یکی هنوز نماز می خوند هم من را یاد خودمان می اندازد. یاد گروهی که تقریبا هفده سال پیش با هم دوست شدیم و دوستی مان تمام سالهای دبیرستان ادامه داشت و بعد ما رفتیم دانشگاه و برگشتیم و یکی یکی عروس شدیم و هر کس رفت پی کار و زندگی خود و حالا گاهی خبری از همدیگر می گیریم و این خبر گاهی خیلی دیر می شود. من حالا زمین تا آسمان با آن دختر دبیرستانی هفده سال فرق کرده ام،آنها هم فرق کرده اند اما من آمده ام افغانستان و یکی دو تای آنها هنوز همان جا هستند و با عرف دست و پا گیر آنجا انس گرفته اند و دیگر از آن مبارزان سرسخت و منتقد به همه چیز و همه کس خبری نیست. همه ما یاد آن روزهای عجیب و غریب نوجوانی،روزهای عصیان و طغیان آن سالها می افتیم.یاد آن همه کتاب خواندن،بحث کردن،جنجال کردن و حتما آهی می کشیم و دلمان برای آن روزهای مان تنگ می شود. 
ما نسل نوستالژی زده ای هستیم.به گذشته های مان فکر می کنیم .کارتونهای زمان ما!چه کارتونهایی بودند مثل حالا نبودند که همه چیز کامپیوتری باشد. (تکیه کلام دهه شصتی ها) تلویزیون های سیاه و سفیدمان!پاستوربازی!کوچه های تنگ و باریک خاکی! تشله بازی!کوچه ها پر از دخترها و بچه ها بودند که خاکی و کثیف از سر و کول هم بالا می رفتند و زنانی که توی کوچه سبزی پاک می کردند،پسته می شکستند و قصه می کردند.چقدر خاطره! چقدر خاطرات مشترک!

پ.ن:بعضی وقتها فکر می کنم فقط ما نیستیم که اینقدر نوستالژی زده هستیم و شاید دهه پنجاهی ها و هفتادی ها و هشتادی ها هم همین قدر دچار نوستالژی هستند و باشند. 
...

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

مدتهاست بهش فکر نمی کنم!

داشتم ظرف می شستم و به چیزهایی فکر می کردم. به مشهور شدن و مطرح شدن فکر می کردم و اینکه دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارد. دوره ای بود که بهش فکر می کردم،به اینکه همه نامم را بدانند،همه درباره ام حرف بزنند،فکر کنند چقدر آدم جالبی هستم و ... اما خیلی سال پیش بود و شاید هیچ گاه اتفاق نیفتاد. حالا دیگر بهش فکر نمی کنم،بیشتر به آرامش درونی و بیرونی خودم فکر می کنم و مسایلی از این دست. 
فکر می کنم آدمهایی که می خواهند مطرح شوند به چند دسته نقسیم می شوند. آنهایی که شهرت،خودش می آید سراغشان. آدمهایی که متفاوت فکر می کنند،متفاوت عمل می کنند و همیشه حرفی برای گفتن دارند. شاید خودشان هیچگاه به مطرح شدن فکر نمی کنند اما کم کم نامشان بر سر زبانها و رسانه ها می افتد. دسته دوم آنهایی هستند که برای مطرح شدن تلاش می کنند و در مسیر این تلاش به تواناییها و محصولات خوبی می رسند و همزمان هم مشهور می شوند و هم خود و توانایی هایشان را بالا می کشند. این دسته را دوست دارم و برای خودشان و تلاش های شان احترام قائل هستم. دسته سوم آنها هستند که فقط دست و پا می زنند،نه می دانند چه می خواهند و نه می دانند چه انجام دهند. برای اینها دلم می سوزد. 
نمی دانم آن وقتها جزو کدام دسته بودم اما هر چه بود گذشت و یک دوره کوتاه بود!
...
 

۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

و آنگاه که کارمند خشمگین شود!

امروز صبح رفته بودم عزیزی بانک. بانک خلوت بود و در غرفه حساب دالری فقط من بودم و یک مرد میانسال با ظاهری موقر و مهربان. کارمند بخش دالری پشتش را به ما کرده بود و داشت با دو همکار (یک خانم و یک آقا) قصه می کرد.
 مرد میانسال گفت: بیادر! چقدر قصه می کنی؟ بیا کار ما را خلاص کن.
 کارمند بانک برگشت و گفت: یک دقیقه صبر کن کاکا!
 مرد میانسال با لحنی آرام و متین گفت: همین یک دقیقه،یک دقیقه است که کار این ممکلت را به اینجا رسانده.
کارمند بانک برگشت سر کارش و همکارانش رفتند.
مرد میانسال گفت: 490 دالر می گیرم.
کارمند رسید را به دستش داد و گفت ببر تایید کن و بعد نوبت من رسید. مرد میانسال به طرف میز کارمند دیگر رفت تا حسابش را تایید کند. کارمند با پوزخند به همکارش گفت: پس روانش کن! اشتباه شده. مرد میانسال یک دقیقه بعد آمد و گفت: بیادر! اشتباه شده. کارمند دوباره رسید دیگری صادر کرد و من دیدم که باز هم اشتباه نوشته.چقدر کودکانه داشت اعتراض آرام مرد را تلافی می کرد! 
...

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

نمی خواهیم به ایران برگردیم!

چند وقت پیش بر یکی از برنامه های جاری در افغانستان انتقادی زده بودم،یکی از دوستان که خود را پدرخوانده مملکت می دانست جواب داده بود ناراحتی؟ برگرد ایران!
امروز یکی از دوستان در فیس بوک به معضلی فرهنگی در افغانستان اشاره کرده بود،دوستی دیگر که او هم احتمالا خود را جزو پدرخوانده های افغانستان می دانست،گفته بود برو ایران!
کسانی که در ایران به دنیا آمده اند و بزرگ شده اند و خودشان برگشته اند و دارند اینجا زندگی می کنند علاقه ای به رفتن دوباره به ایران ندارند و خودشان انتخاب کرده اند که برگردند. آنها از مشکلات،مخصوصا مشکلات فرهنگی جاری در این مملکت رنج می برند و انتقادشان به معنی نفی کردن همه چیز نیست. می خواهند کم کم همه چیز رشد کند،می خواهند باعث پیشرفت شوند. اما کسانی که تمام عمر خود را اینجا گذرانده اند و درس خوانده اند و حالا خود را پدرخوانده و صاحب آب و خاک می دانند آن انتقاد ها را بر نمی تابند و کوچکترین گپ  انتقادی را حمله بر خود می دانند و شمشیر تیزشان را به روی ما می گشایند:برو ایران! 
ما آمده ایم که بمانیم،می خواهیم فرزندان مان در فضایی بهتر رشد کنند و روزهای بهتر را ببینند.
...

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

به مادران شان فکر می کنم!

چند ماه پیش داشتم از کنار واحد پولیس واکنش سریع بامیان می گذشتم،یک رنجر پر از پولیس واکنش سریع از کنارم گذشت. نمی دانم چرا یاد مادران شان افتادم. فکر کردم دارند با شتاب کجا می روند و وقتی برمی گردند چند نفر مانده اند. 
هر وقت سربازی را پشت موتر رنجر می بینم،به خودش فکر می کنم،به مادرش فکر می کنم،به خانواده اش فکر می کنم و فکر می کنم که تا کی قرار است مادرش و همسرش و فرزندش گوش به زنگ تلفنش باشند،چشم به راه آمدنش!
امروز خبر کشته شدن نوزده سرباز اردوی ملی را شنیدم. غمگین شدم و باز به مادران شان فکر کردم.این فرزند با خون دل پدر و مادر رشد می کند،بزرگ می شود،می رود سر مرز،می رود تا بقیه در امان باشند و بعد جنازه اش می رسد خانه. بعضی وقتها جنازه هم نیست و چه بر سر این مادر می آید،جه بر سر پدری می آید که فرزندش را تکه تکه می بیند. چه می کشد همسرش، کودکانش و مادرش! مادرش!
...

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

شرمنده بچه شدم،رفت!

 با هیجان داشتم با موبایلم کندی کراش بازی می کردم که پسر چهار و نیم ساله ام آمد و گفت: «مامانی! تو از این بازی خسته نمی شوی؟» بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم!
...

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

من هم اقلیت هستم!

داشتم خداحافظ گاری کوپر را می خواندم، به جمله ای برخوردم که بارها دیده ام و شنیده ام. 
هر وقت در مصاحبه ای رد می شویم می گوییم هزاره بودیم ، قبول نشدیم. هر وقت جایی به هدفمان نمی رسیم می گوییم زن بودیم،نشد و آنقدر این بهانه در اقلیت بودن را می آوریم تا دلیل اصلی شکست را جایی پشتش پنهان کنیم. در اقلیت بودن باعث می شود کمتر تلاش کنیم و بیشتر بخواهیم و هر وقت نشد با صدای بلند بگوییم دلیل اصلی نشدن،همان اقلیت بودن لعنتی است اما خیلی وقتها نیست. خیلی وقتها خودمان باعثش هستیم،جدی نگرفتن خودمان،تلاش نکردن خودمان،بهتر نبودن خودمان اما همیشه زن بودن هست که روی همه این نبودن ها را می پوشاند،همیشه هزاره بودن هست که که روی تمام موفق نشدن ها را می گیرد و ماییم و این سپر خوب دفاعی!
پ.ن: بعضی وقتها هم دلیل شکست در اقلیت بودن است اما فقط بعضی وقتها!
...

۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

عجب آدمی هستم ها!

به دوستی قدیمی ایمیل کرده بودم،جواب نداده بود.ناراحت شده بودم و در دلم گفته بودم عجب آدمی است و هزار جور فکر و خیال که آدمها چرا این جوری هستند . 
بعدتر سر موضوعی دیگر خواستم به آن دوست قدیمی ایمیل کنم اما دو دل بودم که ایمیل بزنم یا نه تا بالاخره تصمیم گرفتم ایمیل کنم و یک گله بلند بالا هم ازش بکنم. ایمیل را نوشتم و فرستادم و خیالم راحت شد. 
دوست قدیمی بلافاصله جواب داد و فهمیدم که سوءتفاهمی پیش آمده و آن ایمیل قبلی اصلا به او نرسیده بوده و من همه اش داشتم سوءتفاهم را بزرگ و بزرگ تر می کردم. 
داشتم از این شعار همیشگی ام تخطی می کردم که همیشه می گفتم پیش از اینکه سوءتفاهم ها به کینه بدل شود باید اقدام کرد،اما اقدام کردم.

...

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

کارخانه آدم سازی!

به نظر من دانشگاه رفتن و دانشجو بودن،حتی در مقطع دکترا کسی را آدم نمی کند،شاید به فرآیند آدم شدن (درک و شعور) کمک کند اما هیچ وقت فقط و فقط دانشگاه رفتن کسی را آدم نمی کند. 
پ.ن: نتیجه یک بحث خودمونی!
...

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

و زنی که شبیه پیری من بود!

به پیری فکر نمی کنم،کمتر فکر می کنم! به مرگ بیشتر فکر می کنم. مرگ را همه جا می بینم،فکر می کنم هر آن ممکن است برسد و بعد دیگر نباشم اما پیری! نمی دانم چرا کمتر خودم را می بینم که پیر شده ام. 
امروز داشتم رمان «... و کوهستان طنین انداخت»ا می خواندم. زمان می گذشت و آدمها پیر می شدند.آنقدر خوب تشریح شده بود همه چیز که ترسیدم. برای اولین بار از پیری ترسیدم،از خودم که پیر شده بودم،آلزایمر داشتم،مفاصلم باد کرده بود،بارِ دوش دیگران بودم ترسیدم.
آن وقتها هر وقت خودِ  پیرم را می دیدم،مادربزرگ خوبی بودم که دور و برم پر از نوه و نتیجه بود و همه چیز خوب و خوش و پر از خنده بود. هیچ وقت اینقدر با واقعیت پیری و آنچه در درون خود آدم اتفاق می افتد رو به رو نشده بودم. شوکه شدم و ترسیدم!
...

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

روزی چون آتشفشان،روزی چون کوه آرام!

ما چند دوست بودیم که سال اول دانشگاه با هم دوست شدیم و دوستی مان گاهی شُل و گاهی سفت تا امروز ادامه پیدا کرده است. ده سال پیش که با هم آشنا شدیم همه مان دختران شاد و بی دغدغه ای بودیم که فقط به خودمان فکر می کردیم و پُر از شیطنت های دخترانه دوران دانشجویی بودیم. بعد از فارغ التحصیلی جمع مان پراکنده شد. چند تایی ازدواج کردیم و بچه دار شدیم و کار پیدا کردیم اما هم چنان از راه های دور و نزدیک با هم ارتباط داشتیم.
چند روز پیش دوستی مجرد از همان گروه آمده بود خانه مان،از زمین و زمان گپ زدیم و آن روزها و این روزها. دوست «الف» می گفت دوست «ب» که جایی دور از خانواده دارد درس می خواند چقدر آرام شده،فکر کنم این دوری رویش تاثیر گذاشته و حالا دیگر مثل آن وقتها شوخ و شنگ نیست.
خودم مدتهاست که دوست «ب» را ندیده ام و نمی دانم چقدر تغییر کرده است. به دوست «ج» می گویم دوست «الف» می گوید دوست «ب» به خاطر دوری از خانواده آرام شده و مثل سابق نیست.دوست «ج» با تعجب می گوید: این خیلی طبیعی است که آدمها با تغییر شرایط زندگی و تغییر سن آرام تر شوند.این اصلا عجیب نیست که زنی سی و چند ساله و دارای فرزند مثل هفت هشت سال پیش نباشد و این یک روند طبیعی است.
این روزها دارم فکر می کنم که چقدر این روند طبیعی است و من چقدر این روند طبیعی را طی کرده ام.
...

۱۳۹۲ بهمن ۱۰, پنجشنبه

همه چیز دارد زهرمار می شود حتی فیلم دیدن!

می خواستم فیلم ببینم.  دو دقیقه اول را که دیدم بی خیال فیلم شدم. 
از فیلم هایی که یک هو یک عالمه وحشیِ تفنگ به دست می ریزند داخل یک روستا و مثل دیوانه ها شروع به تیر اندازی می کنند متنفرم. خسته شدم از بس دیدم اینها با قهقهه تیر اندازی می کنند و آنها مثل برگ بر زمین می ریزند. 
این فیلم ها واقعی است،این صحنه ها بارها و بارها در جاهای مختلف اتفاق افتاده است اما از این واقعیت مزخرف خسته شدم،حالم به هم می خورد. 
...
 

۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

و خشونت که همیشه در گپ هایمان جاری است!

دیشب در موتر بودیم که کسی به او زنگ زده بود و موردی از دایکندی را قصه کرده بود که مردی مُرده و برادرش،زن مرد مُرده را به عقد خود درآورده و دختر ده ساله اش را به عقد پسر سی ساله خود. بعد از گذشت سه چهار سال می خواسته اند دخترسیزده چهارده ساله را رسما عروس کرده وبه خانه مرد سی و چند ساله ببرند. دختر هم به ریاست زنان رفته و شکایت کرده و آنها مانع این عروسی شده اند. مرد یا همان کاکای دختر هم خشمگین شده و دستور داده تا دو پسرش (همان داماد سی و چند ساله و برادرش) به دختر تجاوز کنند و دستور انجام شده است.
و بعد ما در موتر راجع به سومین مورد قتل در اثر لت و کوب دردو سه هفته اخیر در دایکندی گپ زدیم. داشتیم می گفتیم چرا آمار خشونت های خانوادگی در دایکندی افزایش یافته و چرا هیچ مرجعی رسیدگی نمی کند و غافل بودیم که پسر چهار و نیم ساله کنجکاو و باهوش ما دارد با دقت گوش می کند و همه چیز را تجزیه و تحلیل می کند.بعد از چند جمله که بین ما رد و بدل شد،آخرش گفت : اینقدر از کشتن کشتن صحبت نکنید،من غمگین می شوم و ما فهمیدیم که چقدر بی ملاحظه هستیم که در حضور کودکی چهار پنج ساله راحت از تجاوز و قتل و لت و کوب گپ می زنیم.
 ...


۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

پس چرا زنها دین دارتر هستند؟

او از من می پرسد در تابلوی «شام آخر» هیچ زنی نیست نه؟ می گویم: نه نیست. می گوید: پس حواریون همه شان مرد بوده اند. می گویم: بله! می گوید: پس مسیحیت هم چندان دینی نبوده.
نتیجه گیری من و او بعد از یک گفتگوی کوتاه : دین در نفس خود ضد زن و زن ستیز است.
...

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

تا سه نشود بازی نشود!

این چهارمین وبلاگ من است. 
قول نمی دهم که تند تند بنویسم اما دوست دارم بنویسم. خودسانسوری ام بیشتر شده این روزها. از نوشته هایم متوجه می شوم و فکر می کنم چقدر بد است.
...