۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

به مادران شان فکر می کنم!

چند ماه پیش داشتم از کنار واحد پولیس واکنش سریع بامیان می گذشتم،یک رنجر پر از پولیس واکنش سریع از کنارم گذشت. نمی دانم چرا یاد مادران شان افتادم. فکر کردم دارند با شتاب کجا می روند و وقتی برمی گردند چند نفر مانده اند. 
هر وقت سربازی را پشت موتر رنجر می بینم،به خودش فکر می کنم،به مادرش فکر می کنم،به خانواده اش فکر می کنم و فکر می کنم که تا کی قرار است مادرش و همسرش و فرزندش گوش به زنگ تلفنش باشند،چشم به راه آمدنش!
امروز خبر کشته شدن نوزده سرباز اردوی ملی را شنیدم. غمگین شدم و باز به مادران شان فکر کردم.این فرزند با خون دل پدر و مادر رشد می کند،بزرگ می شود،می رود سر مرز،می رود تا بقیه در امان باشند و بعد جنازه اش می رسد خانه. بعضی وقتها جنازه هم نیست و چه بر سر این مادر می آید،جه بر سر پدری می آید که فرزندش را تکه تکه می بیند. چه می کشد همسرش، کودکانش و مادرش! مادرش!
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر