۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

و پای ما به سینما باز شد!

من و دوست همه آن روزهایم،معصومه،تازه دبیرستان را تمام کرده بودیم و مثل بیشتر دخترهای تازه دیپلم گرفته آن سالها کلاس انگلیسی می رفتیم.با هم می رفتیم و با هم می آمدیم.اتوبوس سواری می کردیم و پیاده می گشتیم و از تمام آنچه دیده بودیم و شنیده بودیم گپ می زدیم.
روزی از روزهای تابستان بود و ما باید می رفتیم شهر و کتاب ترم جدید انگلیسی را می خریدیم.ما در گلشهر زندگی می کردیم که آن سالها این کتاب انگلیسی آنجا یافت نمی شد وهر از گاهی بهانه خوبی برای یله گشتی پیدا می شد و ما جاهای دیگر می رفتیم و قدم می زدیم.میدان شهدا رفتیم که یک جورهایی مرکز شهر بود و پر از کتاب فروشی و چیزهای خوب که ما دو تا دختر نوجوان گلشهری دوست داشتیم ببینیم و تجربه کنیم.
رفتیم کتابفروشی شمع را که یکی از کتابفروشی های محبوب ما بود خوب دید زدیم و بعد رفتیم پاساژ مهتاب و کتاب مان را خریدیم و بعد در ادامه ماجراجویی ها سر از فلکه تقی آباد درآوردیم که سینما آفریقا یکی از سینماهای کوچک و مشهور مشهد آنجا بود.ما دو نفر تا به حال تنهایی سینما نرفته بودیم.چند باری با مدرسه و معلم و ناظم رفته بودیم و چند تایی فیلم دیده بودیم اما تنهایی سینما رفتن اصلا در مخیله ما نمی گنجید.سر در سینما پوستر "مصائب شیرین"  بود و دم در سینما حسابی شلوغ بود.آن وقتها در روزنامه ها خوانده بودم این فیلم به سختی مجوز نمایش گرفته است و درباره یک عشق ممنوعه است و چیزهایی از این دست.کنجکاو شده بودیم.نمی دانم کدام مان پیشنهاد کرد که برویم و فیلم را ببینیم.سر در سینما نوشته بودند دیدن این فیلم برای افراد زیر هجده سال ممنوع است.این را که دیدم نگران شدم.هنوز چند ماه مانده بود تا هجده ساله شوم.به معصومه گفتم من هنوز هجده ساله نشده ام.نکند بفهمند؟(چقدر معصوم بودم،چقدر ساده بودم) گفت نه شاید نفهمند و من هنوز استرس داشتم.
پولهایمان را درآوردیم و شمردیم و دیدیم با جمع تمام پول خردها و بلیط های اتوبوس و هر چه داریم و نداریم باز هم پول دو تا بلیط نمی شود.دم در سینما پر از دخترها و پسرهای دانشجو بود و ما دو تا دختر افغانی گلشهری چادری بدجوری توی ذوق می زدیم.هنوز هاج و واج به دیگران نگاه می کردیم که یکی از آن دخترهای دانشجو آمد جلو و گفت من دو تا بلیط نیم بها دارم.دوستم قرار بود بیاید که نیامده.می خواهید یکی از بلیط هایم را به شما بدهم؟ما هم که هنوز گیج همه چیز بودیم زود قبول کردیم و پولش را دادیم و بلیط را گرفتیم و با انبوه جمعیت مشتاق داخل سینما رفتیم.هیچ کس نه کارت شناسایی خواست،نه تایید سن و نه هیچ چیز دیگر و من هنوز استرس داشتم.
فیلم خوبی بود درباره دخترعمو و پسرعمویی که در نوجوانی عاشق هم می شوند و ...
بعد از آن من و معصومه هر از چند گاهی سینما می رفتیم و تا سالها به خانواده های مان نگفتیم.سینما رفتن دو دختر در آن سالها  برای خانواده های ما تابوی بزرگی بود که ما آن را شکسته بودیم.
...

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

آن روز در فلکه دوم کسی به دار آویخته نشد!

 سالها قبل در گلشهر آوازه شده بود که قرار است پسر جوانی را که پسر جوان دیگری را در دعوای خیابانی با چاقو زده و کشته بود در فلکه دوم گلشهر در ملاعام به دار بیاویزند.از خانه ما تا فلکه دوم ده پانزده دقیقه ای راه بود.ما حوصله نداشتیم یا نمی خواستیم که برویم ببینیم دقیقا چه خبر است اما برادرانم که آن سالها کوچک بودند و مثل تمام بچه های گلشهری دنبال خبر و ماجرا بودند هر لحظه می رفتند و برای ما خبر می آوردند.از اولین ساعات صبح جمعیت زیادی جمع شده بود و همه منتظر بودند که چه وقت قاتل به دار آویخته می شوند تا مردم احساس امنیت کنند و با خیال راحت به خانه های خود برگردند.
ما در خانه بودیم و برادرانم می رفتند و می آمدند و از فشار و شلوغی جمعیت می گفتند و از گروه های یگان ویژه پولیس که برای کنترل مردم آمده بودند از بس که مردم زیاد جمع شده بودند.شب شده بود و هنوز از مراسم اعدام خبری نبود.مردم اما ناامید نشده بودند و هنوز مقاومت می کردند و منتظر بودند.تا حوالی دوازده شب این قصه ادامه داشت تا اینکه کم کم مردم پراکنده شده بودند و کسی به دار آویخته شدن آن جوان را ندیده بود و همه دست خالی به خانه هایشان برگشته بودند.
...