۱۳۹۹ آبان ۲, جمعه

...

زن‌های قصه‌گو را دوست دارم. آدم‌های قصه‌گو را دوست دارم، زن‌های قصه‌گو را بیشتر دوست دارم. 

۱۳۹۹ آبان ۱, پنجشنبه

...

دیروز که داشتم ‌با ننه و بابا با واتس اپ گپ می زدم پرسیدم بچگی هام چه شکلی بودم؟ تا جایی که یادم می آید خیلی شَر و شیطان نبوده ام اما یادم‌ هم ‌نمی آید که خیلی آرام بوده باشم. 
بابا‌ گفت نه شَر و شیطان نبودی خیلی اما خوش شانس بودی. هر جا می رفتی همه دورت جمع می شدند و تو همیشه رییس گروپ ‌بودی. گفتم بابا! خوش شانس نبودم، شخصیتم اون جوری بود، آدمها دوستم داشتند. 

...

 «مجذوب آن کوه های بی تناسب شده بودم، وآن تنگدستی و شعورساکنان شان.در شگفت بودم چرا این گونه سخت به این برهوت چسپیده اند،به این« زمین بی نان».درواقع،نان تازه از چیزهای ناشنیده بود تا آن که کسی پاره نان خشکی از اندلس می آورد».

لوییس بونوئل، واپسین دم

چند روز پیش "نان سالهای جوانی" را می خواندم، جوانی در آلمان سالهای بین جنگ جهانی اول و دوم دارد از زندگی خود قصه می کند و جاهایی که نان خشک نداشته بخورد و اینقدر در دلش مانده این بی نانی که بعدها که کار و پول پیدا کرده گاهی آنقدر نان می خریده که نان کپک می زده  و او مجبور بوده نان را خیرات همسایه کند. 

به روزهایی فکر کردم که نان نداشتیم بخوریم و از بوی نان تازه دیوانه می شدیم. شاید عشق شدید من به نان خشک هم از همان روزها امده باشد، روزهایی که زیاد نبودند اما در ذهنم مانده اند هنوز. تمام لحظاتش را به یاد دارم هنوز. 

با "او" درباره "نان" گپ زدیم دیروز، درباره اهمیت نان در دوره های مختلف و من از "زمین بی نان" بونویل که سالهاست درباره ش خوانده ام و می خوانم اما هنوز نتوانسته ام فیلمش را ببینم گفتم، از خاطره تلخ نان کپک زده و "او" از سالهای بی نانی و کم نانی، سالهایی که یک نان برابر بود با یک کیسه پول! 




...

کلمات برایم ‌مهم هستند. عاشق چیدن کلمات کنار هم هستم. ترکیب و چیدن قشنگِ کلمات کنار هم! 
دوست دارم نوشته هایی را بخوانم‌ که کلمات قشنگ ترکیب شده باشند، قشنگ‌ چیده باشند کنار هم. همه با هم دست به دست هم ‌بدهند و ببرند مرا جایی بین خودشان، جایی که بتوانم بین کلمات باشم، حس شان ‌کنم، لمس شان ‌کنم، بو بکشم شان، مزه کنم شان، بفهمم شان! 
  

...

دوستم می گوید فلان ویدئو را دیدی؟ فلان خبر را شنیدی؟ می گویم ‌نه! می گوید همه فیس بوک پر است از آن ویدئو. می گویم فیس بوک ندارم. دوست دارد زود بهم نشان‌ بدهد که ببین این را زده اند، ببین این کشته شده. می گویم ‌نمی خواهم ببینم، نمی خواهم بدانم. 
"او" می داند که علاقه ای به شنیدن اخبار بد و ویدیوهای غمگین ندارم هیچ وقت نمی گوید بیا این ویدئو را ببین، بیا این خبر را بخوان. اگر بخواهد بدانم حتما می گوید. 
شده ام مثل بچه که اول هر قصه ای که می خواهم بگویم از این طرف و آن طرف زود می پرسد: is it sad؟ اگر بگویی بله غمگین است می گوید نگو. دقیقا شده ام مثل بچه که نمی خواهم هیچ خبر بدی بشنوم، خبر کتک خوردن این، کتک زدن آن، کشته شدن این، کشته شدن آن. گاهی یک خطی در توییتر می خوانم، عکسی چیزی می بینم ‌اما ازش می گذرم.
همان کبکی هستم که سرش را کرده زیر برف و فکر می کند زیر برف بماند بهتر است. 


۱۳۹۹ مهر ۲۱, دوشنبه

...

دو روز است حالم ‌بد است. نمی دانم دقیقا چی است. شاید کمی سردرد و یک بی حوصلگی و حس عجیب و غریب. به قول اینجایی ها آی فیل ویرد.   
دیروز گفتم‌ شاید چای بدنم کم ‌شده،چای دَم کردم و نشستم گِلاس پشت گِلاس چای خوردم، نشد. گفتم شاید شیرینی بدنم کم است چاکلت خوردم، نشد. گفتم ‌شاید خواب بدنم کم است، خوابیدم، نشد.
امروز گفتم شاید قهوه بدنم کم است، قهوه خوردم، نشد. 
آخرش رفتم بیرون زیر نَم نَم باران‌ و نسیم سردی که می وزید شروع کردم به قدم زدن، راه رفتن. به خانه زنگ‌ زدم و هوای پاییزی و بارانی را کشیدم توی ریه ها و با مادرم گپ‌ زدم. از زمین و آسمان و آدمها گپ ‌زدیم.
 برگشتم خانه. بهترم انگار. 

 

۱۳۹۹ مهر ۱۱, جمعه

...

من آدم خواب بینی هستم. زیاد خواب می بینم و خواب هایم برایم اهمیت دارند. یک وقتی پیامبری بودم برای خودم از بس شب خواب می دیدم و صبح خوابم تعبیر میشد. 
خواب این دوستم را که مدتهاست ندیده ام و رابطه خاصی باهاش ندارم این وقتها، زیاد می بینم. فکر می کنم حتما به دلش گشته ام یا او به دلم گشته است، یاد همدیگر افتاده ایم یا درباره هم گپ ‌زده ایم وگرنه چرا باید اینقدر خوابش را ببینم. او را نمی دانم اما برای من هنوز مهم است او، هنوز همان قدر دوستش دارم که همیشه در خواب هایم است حتما! 

...

مشتری گفت دارم‌ میرم کشورم. گفتم کِی؟
گفت سه هفته پیش مادرم را آوردم از اِلسالوادور، دیروز مُرد.
حالا برمی گردیم.  
 

...

من آدم قصه و خاطره هستم. دانشجو که بودم هر وقت گپ می زدیم، خاطره‌ای، ضرب‌المثلی، شعری، قصه‌ای هم بین حرفها می گفتم، هم‌اتاقی‌م "مَثَل دان" صدایم می کرد. 
منیجرم می آید چیزی می گوید، باز من می گویم، باز او می گوید، یک دفعه بین گپ‌ها متوجه می شویم که داریم قصه های کشور‌های‌مان را می کنیم، فرهنگ‌های مان را، سالهای دور و نزدیک‌‌مان را.