۱۳۹۹ آبان ۲, جمعه
...
۱۳۹۹ آبان ۱, پنجشنبه
...
...
«مجذوب آن کوه های بی تناسب شده بودم، وآن تنگدستی و شعورساکنان شان.در شگفت بودم چرا این گونه سخت به این برهوت چسپیده اند،به این« زمین بی نان».درواقع،نان تازه از چیزهای ناشنیده بود تا آن که کسی پاره نان خشکی از اندلس می آورد».
لوییس بونوئل، واپسین دم
چند روز پیش "نان سالهای جوانی" را می خواندم، جوانی در آلمان سالهای بین جنگ جهانی اول و دوم دارد از زندگی خود قصه می کند و جاهایی که نان خشک نداشته بخورد و اینقدر در دلش مانده این بی نانی که بعدها که کار و پول پیدا کرده گاهی آنقدر نان می خریده که نان کپک می زده و او مجبور بوده نان را خیرات همسایه کند.
به روزهایی فکر کردم که نان نداشتیم بخوریم و از بوی نان تازه دیوانه می شدیم. شاید عشق شدید من به نان خشک هم از همان روزها امده باشد، روزهایی که زیاد نبودند اما در ذهنم مانده اند هنوز. تمام لحظاتش را به یاد دارم هنوز.
با "او" درباره "نان" گپ زدیم دیروز، درباره اهمیت نان در دوره های مختلف و من از "زمین بی نان" بونویل که سالهاست درباره ش خوانده ام و می خوانم اما هنوز نتوانسته ام فیلمش را ببینم گفتم، از خاطره تلخ نان کپک زده و "او" از سالهای بی نانی و کم نانی، سالهایی که یک نان برابر بود با یک کیسه پول!