۱۳۹۹ شهریور ۸, شنبه

...

اینکه کسی عمدا پیامت را سین‌ نمی کنه یعنی نمیخواد باهات حرف بزنه. چه اصراری داری هی پیام بدی؟؟؟
نوت به خودم!!! 

اما
با توجه به پست قبلی همچنان به پیام دادن ادامه می دهم، چون آدمها در زندگی ام مهم هستند، چون نمی توانم آدمها را زود فراموش کنم، چون وقتی با کسی دوست می شوم آن آدم همیشه در یک جایی از وجودم است. وقتی کسی دوستی اش را با من قطع می کند روحم و ذهنم نمی تواند خودش را از آن ‌آدم جدا کند، آن آدم همیشه در خوابهایم است، در یادم است، با من است حتی اگر خودش بخواهد دیگر مرا نبیند، نخواهد با من حرف بزند. 
من خیلی حساس تر از آنی هستم ‌که نشان می دهم، نکنید با من این کار را. نکنید!!! 

...

از دیشب که فیلم ژاپنی Departures را دیده ام باهاش درگیرم. فیلمهای زیادی درباره مواجهه آدمها با مرگ ساخته شده است، درباره مواجهه انسانی که دارد می میرد ‌با مرگ یا کسانی که عزیزشان را از دست داده اند در مواجهه با فقدان آن آدم در زندگی شان. 
بخواهی نخواهی یک روز به سراغت می آید، تو می روی و دیگران می مانند. 
 تنها می میری و کسی آنقدر دور و برت نیست که جسدت بو می گیرد و بعد پیدایت می کنند. می میری و همسرت آنقدر بهت نگاه نکرده است که بعد از مرگت می فهمد چقدر زیبا بوده ای، می میری و دیگرانی که هیچ نسبتی با تو ندارند دوستت دارند و فقدانت روی زندگی شان اثر می گذارد. می میری و بعد فکر می کنند چرا سالها ازت خبر نداشتند، چرا ازت خبر نگرفتند، چرا بهت سر نزدند، چرا نبخشیدندت، چرا تنها بودی، چرا تنها مُردی. 


۱۳۹۹ مرداد ۲۵, شنبه

...

وقتی بچه بودیم عطر و ادکلن در زندگی ما جایی نداشت. بابا یک روغن موی معطر خریده بود که رویش یک دختر پاکستانی/هندی با موهای مواج و بلند بود و ننه همیشه شیشه روغن مو را که اتفاقا دیزاین قشنگی هم داشت می گذاشت توی کمد ظرفها جایی بین لیوانهای شیشه ای قشنگی که داشتیم و یک جورایی دکوری بودند. نمی دانم کسی از آن روغن مو‌ استفاده هم می کرد یا نه ولی تا مدتها همان جا بین لیوانها بود.
بعدها که نوجوان‌ شدم ‌اولین عطر زندگی ام را خریدم. از این شیشه های کوچک تی رُز که فکر کنم ‌آن وقتها یک جورایی مد بود و خیلی بوی حرم ‌می داد. دوستش داشتم و گه گداری استفاده می کردم. 
بعدتر دانشگاه رفتم و از این شیشه های کوچک که باید می رفتی پر می کردی خریدم. اسپری ای نبود و سرش از این دایره های گرد داشت که می چرخید و باید می مالیدی به خودت. همان وقت عطری خریدم که بعدا شد عطر سالها و سالهایم. 
خوابگاه که بودم عطر هم اتاقی ها را گاهی میزدم که به یکی شان ‌شدیدا حساسیت داشتم و آب بینی و چشمم با هم راه می افتاد و شروع می کردم به عطسه زدن اما با اصرار احمقانه ای همچنان دلم می خواست همان را بزنم و عطسه کنان و با آبریزش بینی و چشم بروم‌ سر کلاس. 
عطر خودم ‌را پیدا کرده بودم و از قزوین و مشهد و کابل همان را می خریدم، شاید اصل نبودند اما عطرشان شبیه هم ‌بود یا شاید به هم‌ نزدیک‌ بودند. اینجا که آمدم رفتم و یک‌ شیشه بزرگش را خریدم، خلاص شد و باز خریدم. زیاد ازم می پرسیدند عطرت چیه و من ‌با هیجان اسمش را می گفتم، دوست داشتم همه از همان بزنند. 
چند روز پیش دیدم که این ‌شیشه هم دارد تمام می شود، یکهو هوس کردم ‌یک چیز دیگر را امتحان کنم. هیچ ایده ای نداشتم که کدام را دوست دارم، آنلاین که نمی توانستم ‌امتحان‌شان کنم. از روی اسم و رسم و شانسی یکی شان را انتخاب کردم. 
عطر جدیدم دو روز پیش رسید. بازش که کردم ‌فکر کردم‌ من این را نمی خواهم. عطر خودم را می خواهم. گفتم می برم پس می دهم. دل دل کردم. امتحانش کردم باز گفتم نه من عطر خودم را می خواهم. 
امروز که زدم و آمدم‌ سر کار دیدم دوستش دارم. داشتم فکر می کردم چرا برای تغییر یک شیشه عطر اینقدر دل دل کرده بودم، پشیمان شده بودم و باز خواسته بودم همان قدیمی را بگیرم. 

۱۳۹۹ مرداد ۲۰, دوشنبه

...

شاید عجیب به نظر برسد اما دلم برای پهن کردن لباس روی بند تنگ شده. لباس را پهن کنی، گیره بزنی، بعد بگذاری حسابی آفتاب بخورد، آنقدر آفتاب بخورد که گرم شود. بعد بیاوری ش داخل خانه و از بوی تمیزی و گرمای آفتابش خوش خوشانت شود.  

۱۳۹۹ مرداد ۱۹, یکشنبه

...

با بچه رفته بودیم یک جایی نزدیک خانه تا کمی قدم بزنیم و دار و درخت ببینیم و گپ بزنیم. درباره هزار تا چیز گپ زدیم تا رسیدیم ‌آنجا که داشت می گفت بعضی آدمها خیلی عقاید احمقانه ای دارند و می خواهند عقایدشان را به دیگران تحمیل کنند. واقعا می خواهم بندازمشان جلوی کروکودیل تا خورده شوند. قبلش داشتیم درباره کروکودیل و اینکه مردم خیلی درباره کروکودیل ها نمی دانند گپ می زدیم. گفتم ببین آدمها حق دارند هر عقیده ای که دلشان می خواهد داشته باشند و هر کار دلشان می خواهند انجام ‌دهند تا وقتی که به کسی آسیب نزنند یا دیگران را مجبور نکنند که مثل آنها فکر کنند یا عمل کنند. کسی نمی تواند کسی را بیندازد ته دره یا جلوی کروکودیل چون مثل خودش فکر نمی کند.
بعد گفت باور می کنی یک سوم مردم آمریکا فکر می کنند ماه وجود ندارد، یعنی ماه واقعی نیست. یک سوم!!! می دانی یک ‌سوم یعنی چقدر، یعنی یک ‌نفر از سه نفر. گفتم خوب اشکالی ندارد، این که آنها فکر می کنند ماه نیست به خودشان مربوط است مثل وجود خدا که بعضی فکر می کنند هست و بعضی فکر می کنند نیست و اشکالی ندارد آدمها متفاوت فکر کنند. 
گفت نه! کسی تا به حال نتوانسته با علم ثابت کند که خدا وجود دارد اما این ‌همه سال این ‌همه آدم عکس و فیلم آورده اند که ماه وجود دارد. با این همه دلیل علمی هنوز آن آدمها فکر می کنند ماه وجود ندارد. How stupid they are.

۱۳۹۹ مرداد ۱۸, شنبه

...

سیزده مرداد، ساعت سه ربع کم، توی اون گرمای وحشتناک چه جوری تونست عاشق بشه واقعا؟!!!

از تلگرام "مهراوه شریفی نیا" 
من نوشته های مهراوه شریفی نیا را خیلی دوست دارم برعکس بازی اش که نمی دانم چرا اما خیلی به دلم ‌نمی نشیند.‌

پ.ن: جمله اول اشاره به جمله مشهور این روزهای اینستاگرام و توییتر از "دایی جان ناپلئون" است که خیلی دوست دارم بشینم سریالش را ببینم یا کتابش را بخوانم. تا به حال که نشده. 

...

من جایی کار می کنم که هر روز آدمهای زیادی می آیند و می روند. آدمهایی که بیشترشان همین دور و اطراف زندگی می کنند و بعضی تقریبا هر روز یا یک روز در میان می آیند و به ما سر می زنند. مشتری های ثابت زیادی داریم که گاه اگر چند روزی یکی شان را نبینیم نگران می شویم که نکند ...
امروز خانم جانسون یکی از همان مشتری های همیشگی آمد و رفت. او را که دیدم یاد جانسون دیگری افتادم که چند وقتی است ندیدمش، زنی تقریبا هشتاد و چند ساله با موهای یک دست سفید و گوشی که خوب نمی شنید. بعد یاد شوهرش افتادم با قد بلند و پشتی کمی خمیده و سبیل های چخماقی سفید که هر ماه می آمد و برای دخترش در ایالتی دیگر پول می فرستاد. یک روز آقای جانسون ‌نیامد و زنش آمد و گفت آقای جانسون مُرده. بعدتر جانسون دیگری هم مُرد که او هم هر هفته می آمد و چک معاشش را نقد می کرد و می رفت. آدم خوبی بود، پنجاه و چند ساله. تازه از شر سرطان خلاص شده بود و آدم خوش مشربی بود.
داشتم فکر می کردم که کار کردن در چنین جایی چقدر می تواند افسرده کند آدم ‌را که مشتری های همیشگی اش دانه دانه کم‌ شوند که یکهو یاد کار کردن در خانه سالمندان افتادم. اینجا اگر مشتری ها هر چند ماه یک ‌بار کم می شوند آنجا شاید هر روز یکی کم شود، آن هم نه که خیالت راحت باشد رفته سفری جایی، بدانی رفته که دیگر برنگردد. 

۱۳۹۹ مرداد ۱۷, جمعه

...

داشتیم همان مسیر همیشگی را می رفتیم که از دور زنی را دیدیم که به سمت ما می آمد. داشت قدم می زد، قدم زدن عصرگاهی با قدم هایی بلند. جوری قدم بر می داشت انگار داشت می رقصید، با تمام وجود حرکت می کرد، با حس رضایت و با خنده ای که تمام صورتش را پوشانده بود. با سرعت و هیجان در حالیکه تمام بدنش حرکت می کرد از کنار ما گذشت و با چشمان خندانش به ما نگاه کرد و سری به نشانه سلام تکان داد. 
به او گفتم چقدر یاد مادرم افتادم. مطمئنم اگر مادرم اینجا بود و قرار بود هر روز برود قدم زدن، همین جور با هیجان و با تمام وجود حرکت می داد بدنش را، همین قدر سرخوش و سَبُک! 
مادر بلند آواز و همیشه سرخوشِ من که پسر دایی گفته بود عمه وقتی وارد جایی می شود با خودش سر و صدا و شادی می برد. کاش بیارمش اینجا روزی و بتواند همان طور شاد و سرخوش راه برود و شادی بپاشد همه جا!

۱۳۹۹ مرداد ۱۱, شنبه

...

۱.
خانه که بودیم، سالهایی که در یک حویلی تنها زندگی می کردیم، روسری نمی پوشیدیم، دامن نمی پوشیدیم و همیشه با تی شرت و شلوار بودیم. فکر می کردیم بقیه هم در خانه همین طور هستند. کسی اگر درِ خانه را می زد زود یک ‌چادر رنگی می انداختیم سرمان و در را باز می کردیم. مهمان اگر مرد بود دامنی و روسری ای و بعد چارقد کرده می نشستیم پیشش، زن اگر بود همان طور با تی شرت و شلوار می نشستیم جلویش. 
روزی عمه آمده بود خانه ما، ما هم مثل همیشه همان طور نشسته بودیم کنارش و چای خورده بودیم و عمه رفته بود. بعدتر به ننه گفته بود به دخترها بگو حالا بزرگ شده اند، خوب نیست جلوی بابا و برادرها این جوری باشند، دامنی چیزی بپوشند، روسری سرشان کنند. من به ننه ‌نگاه کرده بودم و گفته بودم داخل خانه؟ جلوی بابا و بچه ها؟ 
و همچنان با تی شرت و شلوار در خانه بودیم. 
۲.
دانشجو که بودم یک روز رفتم خانه یک هم دانشگاهی که همان جایی زندگی می کرد که ما زندگی می کردیم. در را که باز کرد دیدم یک بلوز گشاد پوشیده و یک دامن بلند و گشاد تا قوزکِ ‌پا، روسری بزرگی هم پوشیده که زیر گلو را با سنجاق محکم بسته بود. داخل خانه که شدم همه خواهرها همین جور بودند حتی آنها که هنوز خُرد بودند به نظر من.  اول کمی جا خوردم اما بعد برایم عادی شد انگار. 
۳.
یکی در توییتر نوشته بود کوچک که بودم از بس در تلویزیون زنها را در خانه با مانتو و روسری و شال نشان می دادند همه ش نگران‌ بودم بزرگ‌ شوم و مجبور شوم در خانه هم مانتو و روسری بپوشم.