۱۳۹۹ مرداد ۱۸, شنبه

...

من جایی کار می کنم که هر روز آدمهای زیادی می آیند و می روند. آدمهایی که بیشترشان همین دور و اطراف زندگی می کنند و بعضی تقریبا هر روز یا یک روز در میان می آیند و به ما سر می زنند. مشتری های ثابت زیادی داریم که گاه اگر چند روزی یکی شان را نبینیم نگران می شویم که نکند ...
امروز خانم جانسون یکی از همان مشتری های همیشگی آمد و رفت. او را که دیدم یاد جانسون دیگری افتادم که چند وقتی است ندیدمش، زنی تقریبا هشتاد و چند ساله با موهای یک دست سفید و گوشی که خوب نمی شنید. بعد یاد شوهرش افتادم با قد بلند و پشتی کمی خمیده و سبیل های چخماقی سفید که هر ماه می آمد و برای دخترش در ایالتی دیگر پول می فرستاد. یک روز آقای جانسون ‌نیامد و زنش آمد و گفت آقای جانسون مُرده. بعدتر جانسون دیگری هم مُرد که او هم هر هفته می آمد و چک معاشش را نقد می کرد و می رفت. آدم خوبی بود، پنجاه و چند ساله. تازه از شر سرطان خلاص شده بود و آدم خوش مشربی بود.
داشتم فکر می کردم که کار کردن در چنین جایی چقدر می تواند افسرده کند آدم ‌را که مشتری های همیشگی اش دانه دانه کم‌ شوند که یکهو یاد کار کردن در خانه سالمندان افتادم. اینجا اگر مشتری ها هر چند ماه یک ‌بار کم می شوند آنجا شاید هر روز یکی کم شود، آن هم نه که خیالت راحت باشد رفته سفری جایی، بدانی رفته که دیگر برنگردد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر