۱۳۹۹ مرداد ۱۰, جمعه

...

‏‎نشسته بودم روی پله های خوابگاه. شب از نیمه گذشته بود. می خواندم و اَشک می ریختم. گُل محمد کشته شده بود.

پ.ن: امروز تولد محمود دولت آبادی نویسنده "کلیدَر" و خالق "گُل محمد" است. 

...

سه تا بچه بودند با فاصله سنی چند ماه با هم. دو تای شان ‌بامیان بود و یکی شان کابل. با هم دوست بودند چون پدر مادرهای شان ‌با هم دوست بودند. دو تای بامیانی هم رفتند کابل و سه تا دوست با هم رفتند مکتب. یک سال و نیم ‌هم کلاسی بودند و بعد یکی شان آمد اینجا. بعدتر دومی رفت اروپا و بعدتر سومی آمد کمی بالاتر از ما. 
دوستان دیگر همدیگر را ندیدند. کم کم با هم تماس تصویری داشتند اما ارتباط شان داشت کمرنگ و کمرنگ تر میشد. 
دیروز بچه با یکی از دوست ها بعد از مدتها داشت گپ می زد، صدای دوست آهسته بود و کلمات را بسیار کوتاه و شمرده شمرده ادا می کرد. تماس که قطع شد بچه گفت وقتی کابل بودیم دوست خیلی confident بود و بلند بلند گپ می زد. حالا چرا اینقدر آهسته گپ می زند. گفتم ‌شاید چون فارسی برایش سخت است. 
پ.ن:‌ وقتی گپ می زدند اینقدر قشنگ هزارگی گپ می زدند که آدم دلش می خواست گفتگوی شان هیچ وقت خلاص نشود. 

...

ظاهرا نتوانستم بر عطش خوانده شدن غلبه کنم. 
لینک وبلاگم را فرستادم ‌برای همه آنهایی که می دانستم می خوانند یا شاید بخوانند.

۱۳۹۹ مرداد ۹, پنجشنبه

...

من عاشق سَیالِ ذهن هستم، ذهنِ سَیال، رَوان، رَوَنده! 

...

دیروز یکی توییت کرده بود‌ دختری خودش را از پُل خیابان نوروزیانِ قزوین انداخته پایین. پُل خیابان نوروزیان برای ما پُل مهمی بود، پُلی که باید تقریبا هر روز ازش می گذشتیم تا برویم ‌آن طرف خیابان و با اتوبوس یا تاکسی برویم دانشگاه. 
بعدتر یکی دیگر نوشته بود که خیابان نوروزیان برای من یادآور خودکشی است چون چند نفر دیگر دور و برش خودکشی کرده اند. یاد آن دوستم ‌افتادم که اقدام‌ به خودکشی کرده بود اما نمُرده بود. درباره اش قبلا جایی نوشته بودم. 
شبی از شب های زمستان که سرک‌ها یخزده بود و ما یکهو هوس درست کردن مُربای هویج کرده بودیم. نشسته بود تا یکِ ‌شب با یکی چَت کرده بود در یاهو مسنجر و بعد یکهو تصمیم گرفته بود خودش را بکشد. فردایش به من زنگ ‌زدند که بدو برو ببین دختر خوب است یا نه که نفسم برآمد تا رفتم اتاقش و دیدم خوب نیست اصلا. آمبولانس و شفاخانه و شستشوی معده و سِرُم و یک شب روی زمین ‌سرد شفاخانه خوابیدن و گریه و قصه و بعد برگشتیم خوابگاه. 

...

من از آن آدمهایی هستم که اگر بگویند فردا هشت صبح امتحان داری، می خواهم فردا هشت صبح امتحان را بدهم و خلاص شود، چه درس خوانده باشم، چه نخوانده باشم. چه آماده باشم، چه نباشم، فقط می خواهم خلاص شود. 
مدرسه که می رفتیم روزهای امتحان ‌بچه ها خدا خدا می کردند که معلم نیاید، امتحان نگیرد، یک هفته دیگر وقت بدهد. من اما می گفتم کاش بیاید و امتحانش را بگیرد و برود. آدم صبوری نیستم، آدمی هستم ‌که می خواهم همه چیز سر وقتش انجام شود حتی بدون اینکه بدانم بعدش چه می شود. 
فکر می کنم نمی توانم فشار اضافی را تحمل کنم، از هر چیزی که استرس بدهد بهم فرار می کنم حتی چیزهای خرد و ریزه که شاید به نظر دیگران استرسی نداشته باشد برای من اما دارد، چیزهای احمقانه و ساده که اگر به کسی بگویم (به بعضی ها گفته ام) ‌بهم می خندد. 

۱۳۹۹ مرداد ۶, دوشنبه

...

دیشب بچه داشت نقاشی می کشید مثل همیشه و ما داشتیم فیلم می دیدیم. صدایم کرد تا نقاشی اش را نشانم دهد. وقتی داشت نقاشی اش را که درباره سیاره مریخ و آدمهایی که آنجا فرود آمده بودند برایم توضیح میداد احساس کردم بغض کرده است. ازش پرسیدم چرا صدایت این جوری شده. گفت ناراحتم. گفتم چرا؟ گفت من نمی خواهم زمین را ترک ‌کنم. گفتم قرار نیست زمین را ترک کنیم. گفت من جایی دیدم که قرار است همگی آدمها را به مریخ منتقل کنند، چون جای بهتری است برای زندگی، اما من زمین را دوست دارم. بغضش کم کم داشت به گریه تبدیل می شد. بغلش کردم و گفتم رفتن به مریخ برای ما نیست، برای سالها بعد است مثلا شاید نوه های تو بروند مریخ اما ما تا آخر اینجا زندگی می کنیم و زمین را ترک ‌نمی کنیم. خوشحال شد و گفت من دوست ندارم زمین را ترک ‌کنم، من زمین را دوست دارم. 
امروز سر کار بودم که برایم پیامی فرستاد که اِسپیس ایکس، همان که ایلان ماسک‌ فرستاده فضا با چهار نفر روی مریخ فرود آمده و قرار است تا ۲۰۲۵ آدمهای بیشتری را ببرد مریخ، گفت دیدی گفتم. گفتم مطمئن باش ما جزو آن آدمها نخواهیم‌ بود. ما روی زمین می مانیم و تا آخر همینجا زندگی خواهیم کرد، اگر هم کسانی بخواهند بروند مریخ خود آن آدمها انتخاب می کنند و زوری کسی را نمی برند، نگران نباش. باز خوشحال شد و نوشت چه خوب! من زمین را دوست دارم. من هم برایش نوشتم من هم تو را دوست دارم. 

...

یادم ‌است آن وقتها دفتر خاطرات داشتم، می نشستم وقایع روز را می نوشتم، نظرم درباره آدمها را آنجا می نوشتم، غمگین که می شدم ‌می نوشتم، خوشحال که بودم می نوشتم. پانزده سالگی، شانزده سالگی، هفده سالگی، هجده سالگی ... نوشتم، نوشتم، نوشتم تا بیست و شش سالگی! بعد دیگر ننوشتم. 
بعدتر ،گاه گاه، این طرف آن ‌طرف روی کاغذ، در شبکه های اجتماعی، نوت های کوتاه کوتاه روی تلفن و این اواخر در تلگرام برای خودم نوشتم اما فکر می کنم آدم دوست دارد شنیده شود، خوانده شود. گاهی خوبست برای خودت بنویسی اما گاه دوست داری کسی بخواندت، بشنودت، نه که تاییدت کند یا مخالفتش را بکوبد توی صورتت، نه، فقط بخواند تو را.
 آن وقتها که شریعتی می خواندیم یک جایی خوانده بودم که خدا هم از تنهایی خسته شد، خواست کسی باشد که بپرستدش، آدم را خلق کرد و بعد حوا را. 


۱۳۹۹ مرداد ۵, یکشنبه

...

در خوابگاه هر وقت کسی می خواست موهایش را کوتاه کند و کسی دیگر می گفت حیف است، کوتاه نکن! 
زهرا می گفت: "حیف فقط جانِ آدمیزاد است" 

۱۳۹۹ مرداد ۴, شنبه

...

با خواهرم گپ می زدم. می گفتیم چه خوبست آدم ‌یک دوست خوب داشته باشد که هر وقت، هر وقت دلش خواست، هر وقت دلش گرفت، هر وقت یکهو دوست خواست بلند شود برود پیشش، بی هیچ تکلفی و باهاش گپ بزند. اصلا گپ نزند، برود و بنشیند کمی و بعد برگردد. دوستی که نزدیک باشد و لازم نباشد چهل دقیقه یک ساعت رانندگی کنی تا بهش برسی. 
آدم‌ به جز خانواده یک دوست خوب کار دارد، اگر دو تا یا سه تا داشتید که خیلی خوشبختید اما یکی ش هم غنیمت است، یکی که هیچ وقت به دوستی ش شک نکنی، به صداقتش، به رفاقتش و آنقدر باهاش راحت باشی که خودت را سانسور نکنی، فکرهایت را بهش بگویی، لایه های پنهان ذهنت را یکی یکی بریزی بیرون، قضاوت نشوی، قضاوت نکنی. من چند تایی دارم‌ اما در قاره ای دیگر، در کشوری دیگر، در شهری دیگر! 
کاش نزدیک ‌بودند! 

پ.ن: ذوقی چنان ندارد بی دوست، زندگانی

۱۳۹۹ مرداد ۱, چهارشنبه

...

همکارم امروز پرسید دلت برای چیِ کشورت تنگ ‌شده؟ گفتم برای شهری که آنجا زندگی می کردم. گفتم کشور من وطن نبود برایم. من هیچ وقت احساس تعلق نکردم بهش. من جای دیگری تولد شدم، بزرگ شدم، زندگی کردم که آنجا هم مال من نبود. دوستش داشتم اما در واقع مال من نبود. جایی که فکر می کردم وطنم است هم مال من نبود. ما اقلیت بودیم و هیچ گاه حس نکردیم وطن برای ما واقعا وطن است. 
گفتم من کمی عجیب و غریبم، دلم برای چیزی زیاد تنگ نمی شود. آدم دلتنگی نیستم. فقط دلم برای خانواده ام تتگ می شود، نه کس دیگر نه چیز دیگر. دلتنگی های کوچکی دارم گاه گاه اما خوب که فکر می کنم دلم برای چیزی از کشورم تنگ نشده واقعا. 
همه اینها را تند تند به انگلیسی گفتم. در حالیکه داشت نگاه می کرد گفت چه جالب! 

۱۳۹۹ تیر ۳۱, سه‌شنبه

...

با صورتی سوخته و آفتاب زده به خانه برمی گشتیم. سر شانه ها و بازوهایم می سوخت، در مغزم این جمله تکرار می شد: با صورتی سوخته به خانه بر می گردیم و صورتهای سوخته دیگران یادم‌ می آمد. زنی که موهایش آتش گرفته بود، دختری که می سوخت، مردی که بین شعله ها می رقصید.
ما از لب دریا می آمدیم، صورت‌مان سوخته بود، سرشانه های‌مان سوخته بود، پشت‌مان سوخته بود اما در سرم هزار شعله سَر می کشید.
پاهایم روی شن داغ سوخته بود، بین انگشتانم تاول زده بود، دمپایی شستی اذیتم می کرد، راه رفته نمی توانستم، ما با صورتی سوخته و پایی تاول زده به خانه بر می‌گشتیم. 

۱۳۹۹ تیر ۲۹, یکشنبه

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام


وبلاگ خانم شین را که خواندم، یاد ده سال پیش افتادم که میم برایم فال قهوه گرفته بود. آن سالها دختران چادری با حجابی بودیم که اگر کسی مانتوی رنگ روشن و شال می پوشید و موهایش را رنگ می کرد از نظر ما آدم چندان خوبی نبود. میم همکلاسی ما در کلاس زبان بود و گاهی در جلسات شعر می دیدمش. روزی من و دو سه تا از همکلاسی ها را دعوت کرد خانه شان، فکر می کردیم میم از آن دخترهای پولدار هراتی بالاشهری است که خانه اش شبیه خانه های توی فیلم هاست. من و سه دوست با دو سه تا اتوبوس عوض کردن رفتیم و پرسان پرسان خانه را پیدا کردیم. دم در خانه پیرمردی داشت روی گاری میوه هایش را پاک می کرد، ازش پرسیدم خانه خانم فلانی، گفت بله و صدا زد پسرش را که برو فلانی را صدا بزن که دوستانش آمده اند. پدرش بود.

میم آمد و ما را برد اتاق خودش. خانه شان شبیه خانه ما در پایین شهر بود، همان قدر کوچک و همان قدر قدیمی!اتاق میم، یک اتاق جمع و جور و قشنگ پر از نقاشی های مداد و زغال بود که من یکی خیلی خوشم آمد. نشستیم و قهوه خوردیم و گپ زدیم و آهنگ گوش کردیم. میم برایمان فال قهوه گرفت. این اولین و آخرین فال قهوه عمرم تا امروز بود. برایم دانه دانه توضیح داد که چه چیزهایی در فنجان می بیند و تفسیر می کرد و می خندیدیم. روز خوبی بود!

دختری که لباس های رنگی می پوشید و شعر می گفت و موهایش را رنگ می کرد خیلی بهتر از آن چیزی بود که فکر می کردیم!


۲۸ شهریور ۱۳۹۲

...

بامیان زندگی می کردیم و سالی دو سه بار می رفتیم مزار تا خانواده او را ببینیم. اول ها با تونس لَینی بامیان-کابل می رفتیم کابل و بعد با اتوبوسهای لَینی می رفتیم‌ مزار. 
بعدها که خودمان موتر داشتیم، گاهی میرفتیم کابل و بعد می رفتیم مزار یا از راه نزدیکتر و میان بُر ‌بدون رفتن به کابل می رفتیم بغلان و از آنجا مزار. 
هر دو مسیر خطرات خود را داشت، گاه ممکن ‌بود طالبان ‌باشد، گاه بَرَکی های تفنگ بر دوش که همه جا بودند، گاه مردم قریه که روز سَر زمین کار می کردند و شب مسلح می شدند و طالب می شدند. 
قرار بود برویم مزار و این بار قرار بود از راه میان بُر برویم. مدل لباس پوشیدن من مثل زنان قریه نبود و ممکن بود کمی شَک برانگیز باشد، مادر او پیشنهاد کرد که چادر بُرقَع بپوشم جاهایی که احتمال خطر بود. چادَری را گذاشتم کنارم و حرکت کردیم. جاهایی که کمی مشکوک بود و می دانستیم احتمال خطر دارد چادَری را می پوشیدم و گاهی حتی روبنده اش را می انداختم. بچه آن وقتها دو سه ساله بود، یک ‌بار که روبنده چادری را انداخته بودم انگار که چیز عجیبی دیده، هی می گفت "ایره او سو کن" " مَه ایره دوست ندارم" بهش گفتم باشه، صبر کن. تلاش می کرد روبنده را پَس کند، کم‌کم‌ به گریه افتاد. بچه ترسیده بود و محکم در بغلم نشسته بود.  
از آنجا که گذشتیم روبنده را پَس کردم و چادَری را انداختم‌ اوسو و نفس کشیدم.


  

۱۳۹۹ تیر ۲۸, شنبه

...‏

بعد ‏از ‏ظهر ‏یکی ‏دو ‏ساعتی ‏خوابیده ‏بودم. ‏بیدار ‏شدم ‏و ‏هنوز ‏از ‏یادآوری ‏خوابم ‏مستم. خواب دیدم رمانم را نوشته ام و چاپ‌ شده است. کتابم را ورق می زدم و خوشحال بودم.
کتاب همان جور بود که می خواستم، قطور بود و کلمات، ریز ریز کنار هم نشسته بودند. 

چه خوابی بود! چه خوابی بود! 

۱۳۹۹ تیر ۲۷, جمعه

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

امروز پسرم را که چهار و نیم ساله است بردم کودکستان. این تجربه دوم کودکستان است برای او. تجربه اول که در دو سال و نه ماهگی اش اتفاق افتاده بود بسیار ناموفق بود و بعد از دو روز از فرستادن به کودکستان بیخی منصرف شدیم.
امروز چون روز اول بود من باید باهاش می ماندم تا او کم کم به فضا و آدمها عادت کند.(البته این نظریه خود ما است) همین که رسیدیم، استاد داشت یکی از سوره های تقریبا کوتاه قرآن را به بچه ها یاد می داد و بچه ها بعد از او تکرار می کردند.پسرم فقط نگاه می کرد و فکر می کرد شعری است چون دیگر شعرهایی که او یاد ندارد. بعدتر قصه آدم و حوا و بهشت و شیطان و هبوط را برای بچه ها گفتند. پسرم با دقت گوش می داد و برایش نو و تازه بود. بعد از آن، این داستان و از همه بیشتر شیطان و بهشت و قضیه هبوط بسیار برایش پرسش برانگیز شده است، دائم از من می پرسد شیطان چرا این کار را می کند؟ بهشت کجاست؟ چرا آنها به زمین آمدند و سئوال های زیادی درباره شیطان می پرسد.
خودم چندان به این چیزها باور ندارم و دوست ندارم مسائل این چنینی از حالا ذهن او را مشغول کند. حتی با قرآن یاد دادن به کودکان در این سنین موافق نیستم. به آنها درباره نیک و بد گفته شود اما مسائلی چون بهشت و  جهنم و این حرفها را بگذارند برای بعدها.
نمی دانم آیا می توانم در این شهر کودکستانی پیدا کنم که یاد دادن قرآن جزو برنامه درسی شان نباشد و ذهن بچه ها را با مفاهیمی چون شیطان و بهشت و جهنم پر نکنند. 

۱۷ دی ماه ۱۳۹۲

...

داشتم عرق ریزان و با شدت و حِدَت ورزش می کردم ‌که بچه گفت: " I wish you are getting skinny" بعدش اضافه کرد:‌ "You really work hard, you deserve it" گفتم من ورزش کردن را دوست دارم. فقط برای لاغری نیست که ورزش می کنم، می خواهم سلامت باشم. بیشتر برای سلامتم ورزش می کنم و اضافه کردم از این به بعد تا وقتی زنده ام ورزش می کنم. 
گفت خوب همه skinny ها هم سلامت اند. گفتم نه! ممکن است لاغر باشی اما سلامت نباشی. مهم لاغری نیست، سلامتی است و به عرق ریختنم ادامه دادم. 


...

گفت می دانی چرا به هشتگ #اعدام_نکنید نپیوستم. چون سالهاست هفته ای یک کُرد دارد اعدام می شود، هفته ای یک عرب، یک بلوچ اما کسی صدایش در نمی آمد. چطور شد یکهو همه دارند هشتگ‌ می زنند حالا. چون کُرد نیست آنکه دارد اعدام می شود. 
گفتم این #اعدام_نکنید بغض سالها بود که در گلوی تک‌تک آدمها مانده بود، این سه نفر بهانه بودند. نه که آن کُرد و عرب و بلوچ مهم نباشد. این هشتگ برای همه آنها است که طی این سالها به هر بهانه ای، به هر دلیلی، به هر نوعی مورد ظلم واقع شدند. همه انگار دارند بغض شان را هشتگ می زنند. برای آن کُرد،برای آن بلوچ، برای آن عرب، برای آن مهاجر افغانستانی که سالهاست آنجا وطنش شده، برای جان تک تک آدمها. 

۱۳۹۹ تیر ۲۵, چهارشنبه

...

‏پس از تمام تقلاها آنچه را که نمی‌توان گفت، نباید مسکوت گذاشت، باید نوشت.

"ژاک دریدا"

...

آدرس وبلاگم را برای پنج نفر فرستادم. پنج نفری که حضورشان در زندگی ام پررنگ تر هستند، بیشتر می فهمندم، بیشتر باهاشان حرف می زنم. 
نمی خواستم کسی بداند این وبلاگِ "من" است اما به این پنج نفر گفتم. 
دیگرانی هم می دانند که سه چهار سال پیش، آن وقتها که وبلاگ به نام خودم بود اینجا را می خواندند.
آهای پنج نفر! می توانید به دیگران بگویید بیایند اینجا را بخوانند اما نگویید نویسنده این درهم برهمی ها کی است. خوب؟؟؟

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

دیشب خواب دیدم بچه دوستم می خواست از بلندی بیفتد او را گرفتم‌ که نیفتد، خودم از بلندی پرت شدم و با مغز به زمین ‌خوردم. تیت شدن مغزم را احساس کردم. در خواب با خودم گفتم: دیگر تمام ‌شد!

۲۶ نوامبر ۲۰۱۶

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

دیشب خواب بی بی و بابو را دیدم. با هم بودند. من در وقفه نان چاشتم طرف خانه می رفتم. یک خرگوش دیدم ‌که پوستش شبیه گربه بود، یک گوش داشت و داشت از درخت بالا می رفت. توی دلم گفتم حتما محصول مشترک گربه و خرگوش است. کمی آن طرفتر یک عالمه آدم دَمِ در دفتری منتظر بودند. بی بی را دیدم. گفت بیا ما را امروز ببر جایی تفریح. گفتم من الان وقفه نان چاشتم است بعد از کار هم که دیر میشه. همه جا تعطیل است. روز یکشنبه رخصتم میریم با هم یک‌ جای خوب. فضا یک جوری مثل جایی که الان هستم. فکر می کردم ببرمشان موزه های دی سی.گفتم بابو کجاست گفت نمی دانم ‌همین دور و بر است. رفتیم دیدیم بابو لباس هایش را عوض کرده. لباسهای خیلی خیلی شیک ‌پوشیده. گفت الان کسی برایم آورد. همان وقت پسردایی را دیدم. قرار شد با هم ‌عکس بگیریم. اول من با بی بی و بابو سلفی گرفتم. بعد ما ایستادیم پسردایی از ما عکس گرفت. بعد پسردایی کنار بی بی و بابو ایستاد من ازشان عکس گرفتم. بعد گفتم وقفه نان چاشت خلاص شد من بر می گردم‌ سر کار. تو راه ساندویچی چیزی می گیرم. خداحافظی کردم گفتم یکشنبه میایم دنبالتان‌ بریم چکر.
پ.ن: بابو اولِ پاییز ۱۳۸۰ فوت کرده و بی بی آخرِ پاییز ۱۳۹۴.

۲۹ نوامبر ۲۰۱۶

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

با بچه داشتم می رفتم جایی. رانندگی می کردم و حرف می زدیم. بچه گفت اگر من در آمریکا بمیرم و بروم ‌بهشت و آنجا نتوانم تو و بابا را پیدا کنم چه جوری با مردم حرف بزنم. من که زبان شان را بلد نیستم. گفتم آنجا همه بلدند به ‌همه زبانها حرف بزنند. گفت البته من تا آن وقت انگلیسی یاد می گیرم ‌اما اگر الان بمیرم انگلیسی بلد نیستم. بعد گفت چه بد آدم باید در بهشت لباسهایی شبیه جادوگرهای افغانستان (از بچگی او بهش گفته بود تمام ‌شیخ ها و آخوندها و ملاها جادوگر هستند) بپوشد من از آنها دوست ندارم. من دوست دارم تی شرت و شورت بپوشم. گفتم تو می توانی آنجا هر چی دوست داشتی بپوشی. یک چیزی ته ذهنم را قلقلک‌ می داد و می گفت بهش بگو بهشتی وجود ندارد اما با خودم گفتم چرا از همین الان هزار تا سوال کوچک و بزرگ برایش درست ‌کنم. بزرگتر که شد بهش می گویم که اینها همه افسانه است و بهشت و جهنمی وجود ندارد.

۱۸ جولای ۲۰۱۷

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

‏دیشب وقت خواب بچه گفت از بچگی هایت بگو! گفت فقط چیزهای غمگین نگو! نگو بچه ها اسباب بازی نداشتند، خانواده ها فقیر بودند.

۱۰ اکتوبر ۲۰۱۷

۱۳۹۹ تیر ۲۴, سه‌شنبه

...

از قدیم تحمل جمع بزرگ را نداشتم، حالا بدتر شده ام. بدتر یا بهتر، دقیقا نمی دانم اما از بودن در جمع کلان خسته می شوم. زود خسته می شوم. 
از گفتگوهای تکراری، کارهای تکراری، اکت و ادای تکراری، از همه اینها زود خسته می شوم. دلم می خواهد بخزم در لاک خودم. با همان جمع سه چهار نفری بیشتر بهم خوش می گذرد که همان هم‌ گاه گاه خسته ام می کند. 
از قدیم این گونه بوده ام. تنهایی را بیشتر دوست داشتم اما گاهی به جبر، گاهی با کمال میل، میان جمع بودم و باز زود خسته شدم و باید زود آنجا را ترک می کردم پیش از آنکه به احساسات کسی آسیب برسانم، پیش از آنکه با زبان تند و تیزم چیزی بگویم که دیگران را خوش نیاید.   

۱۳۹۹ تیر ۲۳, دوشنبه

...

سال دوم یا سوم دانشگاه بودم، دنبال فیلم های روز دنیا که درباره شان در مجله فیلم خوانده بودم و این طرف آن طرف شنیده بودم، فیلم‌های خوب، برنده های اسکار، کارگردان های خوب،بازیگران خوب! هر فیلمی که خوب بود را پیدا می کردیم و می دیدیم. 
آن وقتها اینترنت و یوتیوب و امکان دانلود و اینها مثل حالا نبود، سی دی دست به دست می کردیم و فیلم و موسیقی رد و بدل می کردیم. 
یک تلویزیون سیاه و سفید کهنه برده بودم خوابگاه و رفیق مان ‌هم ‌یک ضبط سی دی دار آورده بود که به هم وصل کرده بودیم و فیلم ها و شوهای مان را آنجا می دیدیم. 
آن سال فیلم "عزیز میلیون دلاری" برنده اسکار شده بود و من هم در به در دنبالش می گشتم. یک گروه پسر و دختر بودیم که با هم نشریه راه انداخته بودیم و مثلا صمیمی بودیم. پسرهای گروه چند باری تلویزیون و سی دی پلیر ما را خواسته بودند و ما نداده بودیم. کمره من را خواسته بودند و نداده بودم، آن وقتها یک کمره آنالوگ نیمه حرفه ای داشتم که باهاش میشد عکس های خوبی گرفت. 
باز پسرها کمره را خواستند و گفتم نمی دهم. گفتند ما "عزیز میلیون دلاری" را داریم، بیا مبادله کنیم. بعد از کلی سبک سنگین کردن و مشورت با رفقا قبول کردم. رفتم جلوی کافی نت خوابگاه و آن سه تا تُخس هم آمدند. گفتم اول سی دی را بدهید، بعد من کمره را می دهم. از لای یک کتاب سی دی را کشیدند و کمره را گرفتند. خنده خنده با کمره رفتند و من با هیجان برگشتم تا فیلم را ببینم. 
سرم کلاه گذاشته بودند، سی دی خالی بود و خبری از فیلم نبود. عصبانی شده بودم اما کاری ازم ساخته نبود. پسانتر کمره را پس آوردند و عذرخواهی کردند از حقه ای که زده بودند. 
امروز بعد از شانزده سال که از برنده شدن "عزیز میلیون دلاری" در اسکار می گذرد نشستم و این فیلم را دیدم. فیلمی که دیر دیدم اما خوب شد که دیدم. 
پسانتر در حالی که می دویدم داشتم پادکست "نیمه پر نیمه خالی" را می شنیدم که درباره "سن هراسی" گپ می زدند. آنجا به موضوعی اشاره شد که دقیقا در "عزیز میلیون دلاری" توجهم را جلب کرد. هر جا که باشی، هر سنی که باشی اگر از زندگی و از آنچه کرده ای رضایت داشته باشی مهم نیست چند ساله ای. حتی اگر همین لحظه بمیری حسرتی نداری برای کار نکرده، برای زندگی نکرده. 
چقدر این قسمت را دوست داشتم که مگی گفت من به چیزی که می خواستم رسیدم، دیگر چیزی نمی خواهم. همین رضایت از آنچه کرده ای، همین را خیلی دوست داشتم. 




...

هنوز هم وقتی قاصدک های شناور در هوا را می بینم خوشحال می شوم. فکر می کنم هر قاصدک که می بینم یعنی یک خبر خوب، یک خوشحالی! 

...

لیلا معظمی نوشته بود این وقتها خوب نیستم. همه می گویند تو که خوشبختی، شوهر و بچه خوبی داری، همه چیزت روبراه است. پس چه مرگت است؟
می گفت این وقتها نمی توانم چیزی تولید کنم، او نقاش و نویسنده است. می گفت تا ورودی نباشد خروجی نیست. 
و من چقدر این حرفش را می فهمم. 

...

اینستاگرام را لاگ اوت کردم و از موبایل حذفش کردم. نمی دانم می شود دی اکتیو کرد و همه چیز را از بین نبرد یا نه. چون دلم نمی خواهد خاطراتم را حذف کنم. فقط می خواهم مدتی نباشم آنجا. 
دو سه ماهی می شود که فیس بوک را دی اکتیو کرده ام و بسی شادمان بودم اما به خود آمدم و دیدم زیادی دارم در صفحات زرد اینستاگرام می چرخم. وقت زیادی را پایش می گذارم بی هیچ بهره ای. 
گفتم مدتی نباشم آنجا، فیلم بیشتر ببینم، کتاب بیشتر بخوانم، ورزش کنم بیشتر، حتی بنویسم اگر شد. 
اگر شود!!! 


۱۳۹۹ تیر ۲۱, شنبه

...

دوستم مطلبی درباره ماریو بارگاس یوسا فرستاد و نوشت: "نمی دانم تو هم مثل من عاشق یوسا هستی یا نه، اما این را بخوان." 
آنجا بود که فهمیدم چقدر دور شده ام! 
دور شده ام از روزهای خواندن، از روزهای لذت بردن از خواندن، از تجربه زیستن در سرزمین دیگری، از لذت کلمات، کلمات ساده اما جادویی. 

...

من آدم احساساتی ای هستم، گاهی دلم آنقدر نازک می شود که با کلمه ای بغض می کنم و اشک در چشمانم حلقه می زند. 
من اما گاهی آنقدر سنگ می شوم که هیچ چیز نمی تواند تکانم دهد. 
به قول رفقا چیست این آدمی!!! 

...

نمی دانم چی شد که یک دفعه فکر کردم سفر به جاهای مختلف و دیدن آدمهای مختلف همیشه باعث تغییر آدمها نمی شود. کسانی را می شناسم، روبرو دیده ام‌ که باسواد هستند، سفر زیاد رفته اند، آدمهای زیادی را دیده اند، کتاب زیاد خوانده اند اما چیزهایی در وجودشان است که فکر می کنی هیچ وقت عوض نمی شود. یک جور نگاه خاص بالا به پایین‌ به آدمها، گاهی حتی رعایت نکردن ارزشهای اخلاقی که به شدت ناامیدم می کنند.