۱۳۹۹ تیر ۲۵, چهارشنبه

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

با بچه داشتم می رفتم جایی. رانندگی می کردم و حرف می زدیم. بچه گفت اگر من در آمریکا بمیرم و بروم ‌بهشت و آنجا نتوانم تو و بابا را پیدا کنم چه جوری با مردم حرف بزنم. من که زبان شان را بلد نیستم. گفتم آنجا همه بلدند به ‌همه زبانها حرف بزنند. گفت البته من تا آن وقت انگلیسی یاد می گیرم ‌اما اگر الان بمیرم انگلیسی بلد نیستم. بعد گفت چه بد آدم باید در بهشت لباسهایی شبیه جادوگرهای افغانستان (از بچگی او بهش گفته بود تمام ‌شیخ ها و آخوندها و ملاها جادوگر هستند) بپوشد من از آنها دوست ندارم. من دوست دارم تی شرت و شورت بپوشم. گفتم تو می توانی آنجا هر چی دوست داشتی بپوشی. یک چیزی ته ذهنم را قلقلک‌ می داد و می گفت بهش بگو بهشتی وجود ندارد اما با خودم گفتم چرا از همین الان هزار تا سوال کوچک و بزرگ برایش درست ‌کنم. بزرگتر که شد بهش می گویم که اینها همه افسانه است و بهشت و جهنمی وجود ندارد.

۱۸ جولای ۲۰۱۷

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر