بعدها که خودمان موتر داشتیم، گاهی میرفتیم کابل و بعد می رفتیم مزار یا از راه نزدیکتر و میان بُر بدون رفتن به کابل می رفتیم بغلان و از آنجا مزار.
هر دو مسیر خطرات خود را داشت، گاه ممکن بود طالبان باشد، گاه بَرَکی های تفنگ بر دوش که همه جا بودند، گاه مردم قریه که روز سَر زمین کار می کردند و شب مسلح می شدند و طالب می شدند.
قرار بود برویم مزار و این بار قرار بود از راه میان بُر برویم. مدل لباس پوشیدن من مثل زنان قریه نبود و ممکن بود کمی شَک برانگیز باشد، مادر او پیشنهاد کرد که چادر بُرقَع بپوشم جاهایی که احتمال خطر بود. چادَری را گذاشتم کنارم و حرکت کردیم. جاهایی که کمی مشکوک بود و می دانستیم احتمال خطر دارد چادَری را می پوشیدم و گاهی حتی روبنده اش را می انداختم. بچه آن وقتها دو سه ساله بود، یک بار که روبنده چادری را انداخته بودم انگار که چیز عجیبی دیده، هی می گفت "ایره او سو کن" " مَه ایره دوست ندارم" بهش گفتم باشه، صبر کن. تلاش می کرد روبنده را پَس کند، کمکم به گریه افتاد. بچه ترسیده بود و محکم در بغلم نشسته بود.
از آنجا که گذشتیم روبنده را پَس کردم و چادَری را انداختم اوسو و نفس کشیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر