۱۳۹۹ تیر ۲۵, چهارشنبه

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام

دیشب خواب بی بی و بابو را دیدم. با هم بودند. من در وقفه نان چاشتم طرف خانه می رفتم. یک خرگوش دیدم ‌که پوستش شبیه گربه بود، یک گوش داشت و داشت از درخت بالا می رفت. توی دلم گفتم حتما محصول مشترک گربه و خرگوش است. کمی آن طرفتر یک عالمه آدم دَمِ در دفتری منتظر بودند. بی بی را دیدم. گفت بیا ما را امروز ببر جایی تفریح. گفتم من الان وقفه نان چاشتم است بعد از کار هم که دیر میشه. همه جا تعطیل است. روز یکشنبه رخصتم میریم با هم یک‌ جای خوب. فضا یک جوری مثل جایی که الان هستم. فکر می کردم ببرمشان موزه های دی سی.گفتم بابو کجاست گفت نمی دانم ‌همین دور و بر است. رفتیم دیدیم بابو لباس هایش را عوض کرده. لباسهای خیلی خیلی شیک ‌پوشیده. گفت الان کسی برایم آورد. همان وقت پسردایی را دیدم. قرار شد با هم ‌عکس بگیریم. اول من با بی بی و بابو سلفی گرفتم. بعد ما ایستادیم پسردایی از ما عکس گرفت. بعد پسردایی کنار بی بی و بابو ایستاد من ازشان عکس گرفتم. بعد گفتم وقفه نان چاشت خلاص شد من بر می گردم‌ سر کار. تو راه ساندویچی چیزی می گیرم. خداحافظی کردم گفتم یکشنبه میایم دنبالتان‌ بریم چکر.
پ.ن: بابو اولِ پاییز ۱۳۸۰ فوت کرده و بی بی آخرِ پاییز ۱۳۹۴.

۲۹ نوامبر ۲۰۱۶

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر