بعد از ظهر یکی دو ساعتی خوابیده بودم. بیدار شدم و هنوز از یادآوری خوابم مستم. خواب دیدم رمانم را نوشته ام و چاپ شده است. کتابم را ورق می زدم و خوشحال بودم.
کتاب همان جور بود که می خواستم، قطور بود و کلمات، ریز ریز کنار هم نشسته بودند.
چه خوابی بود! چه خوابی بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر