۱۳۹۹ مرداد ۶, دوشنبه

...

یادم ‌است آن وقتها دفتر خاطرات داشتم، می نشستم وقایع روز را می نوشتم، نظرم درباره آدمها را آنجا می نوشتم، غمگین که می شدم ‌می نوشتم، خوشحال که بودم می نوشتم. پانزده سالگی، شانزده سالگی، هفده سالگی، هجده سالگی ... نوشتم، نوشتم، نوشتم تا بیست و شش سالگی! بعد دیگر ننوشتم. 
بعدتر ،گاه گاه، این طرف آن ‌طرف روی کاغذ، در شبکه های اجتماعی، نوت های کوتاه کوتاه روی تلفن و این اواخر در تلگرام برای خودم نوشتم اما فکر می کنم آدم دوست دارد شنیده شود، خوانده شود. گاهی خوبست برای خودت بنویسی اما گاه دوست داری کسی بخواندت، بشنودت، نه که تاییدت کند یا مخالفتش را بکوبد توی صورتت، نه، فقط بخواند تو را.
 آن وقتها که شریعتی می خواندیم یک جایی خوانده بودم که خدا هم از تنهایی خسته شد، خواست کسی باشد که بپرستدش، آدم را خلق کرد و بعد حوا را. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر