۱۳۹۹ مرداد ۱, چهارشنبه

...

همکارم امروز پرسید دلت برای چیِ کشورت تنگ ‌شده؟ گفتم برای شهری که آنجا زندگی می کردم. گفتم کشور من وطن نبود برایم. من هیچ وقت احساس تعلق نکردم بهش. من جای دیگری تولد شدم، بزرگ شدم، زندگی کردم که آنجا هم مال من نبود. دوستش داشتم اما در واقع مال من نبود. جایی که فکر می کردم وطنم است هم مال من نبود. ما اقلیت بودیم و هیچ گاه حس نکردیم وطن برای ما واقعا وطن است. 
گفتم من کمی عجیب و غریبم، دلم برای چیزی زیاد تنگ نمی شود. آدم دلتنگی نیستم. فقط دلم برای خانواده ام تتگ می شود، نه کس دیگر نه چیز دیگر. دلتنگی های کوچکی دارم گاه گاه اما خوب که فکر می کنم دلم برای چیزی از کشورم تنگ نشده واقعا. 
همه اینها را تند تند به انگلیسی گفتم. در حالیکه داشت نگاه می کرد گفت چه جالب! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر