۱۳۹۶ دی ۸, جمعه

...

اولین کتابی که حالا بین مجموعه کتابهایم دارم را فکر کنم حوالی سال 1379 خریدم. تقریبا 18 سال پیش و بعد از آن شروع کردم به کتاب خریدن. وقتی رفتم دانشگاه بیشتر چمدانم کتاب بود. وقتی ازدواج کردم و رفتم افغانستان تمام جهیزیه ام کتاب بود و چند تکه ظرف. بعد بیشتر و بیشتر شد کتابهایم. احساس می کردم جانم به کتابهایم بسته است، دوست شان داشتم. ازشان نگهداری می کردم. آمدم اینجا و نتوانستم کتاب زیادی با خودم بیاورم. به او گفتم گاه گداری از دست مسافران دانه دانه کتاب بفرست. فقط چند تایی به دستم رسید. کسی حاضر نبود کتاب بیاورد. به هر کس می گفتیم می گفت کتاب سنگین است و نمی آوردند.
کتابهایم همه مانده اند کابل  و کسی نیست برایم بیاورد. مدتی خانه خودمان بود بعدا که هر کس یک طرفی رفت کتابها ماندند بی جا و مکان. از دوستی خواهش کردم کتابها را ببرد خانه شان و او گفت فقط برای چند وقت و حالا این چند وقت خلاص شده است و آن دوست پیام داده است که زودتر فکری برای کتابها بکن،ما داریم از اینجا می رویم.
حالا من مانده ام که چه کسی را پیدا کنم تا کتابهایم را پناه بدهد.
نمی خواهم همه شان را همین طوری به کتابخانه یا مدرسه ای بدهم،سالها وقت گرفت تا آنها را خریدم و دانه دانه جمع کردم. تعلقی که به کتابهایم دارم را کسی نمی فهمد. یک جورایی حیفم می آید کتابها را بدهم به کس یا کسانی که قدرشان را نمی فهمند.  
...

...

همین دو سه روز پیش داشتم فکر می کردم بیایم یک چیزی را اینجا بنویسم اما یادم رفت. حالا هر چه فکر می کنم یادم نمی آید.
...

...

هوا دارد سردتر و سردتر می شود و من بیشتر یخ می کنم.
یک بخاری کوچک برقی در دفتر داریم که هر از چند گاهی می روم جلویش می ایستم و دستهایم را به هم می مالم و احساس خوبی بهم دست می دهد. همان طور که دارم از گرمی بخاری کوچک برقی لذت می برم خود مرا شبیه منشی اسکروچ در «سرود کریسمس» می بینم که با گرمای شمع دستهایش را گرم می کرد و و از این هم شباهت لبخند می زنم.
...

۱۳۹۶ آذر ۲۴, جمعه

...

پسرم می گوید دوست ندارم رییس داشته باشم. دوست دارم یا رییس باشم یا جایی که رییس کس دیگری است را ترک کنم. وقتی داریم بازی می کنیم همیشه دوست دارم بروم جایی تنها بازی کنم چون دوست ندارم مثل بقیه باشم و هر چیز رییس گروه گفت گوش کنم.
انگار این ریاست خواهی از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود!
...

۱۳۹۶ آبان ۲۲, دوشنبه

...

دیشب خواب یک عالمه مار دیده ام. مارهای سیاه کلفت چاق دراز! همه جا پر از مار بود. داخل خانه،کنار دیوارها،روی لوله ها،هر طرف که می رفتم مار بود. کاری به کارم نداشتند،آرام بودند،انگار خواب بودند. ترسیده بودم اما کاری به کارم نداشتند. کسی داشت سعی می کرد بگیردشان بندازدشان بیرون اما باز هم می آمدند و دراز به دراز می افتادند کنار دیوارها.
داشتم برای همکارم تعریف می کردم که یکهو یاد خواب دیشبم افتادم و ترسیدم. برایش گفتم مار در خواب معنی اش دشمن است و اگر خانه باشد دمشن نزدیک ماست و دوست ماست و اگر مارها بیرون باشند دشمن غریبه است. گفت برای ما خواب مار نشانه بدشانسی است. گفتم به هر حال مارهایم آرام بودند و کاری به کارم نداشتند. اگر بدشانسی است یا دشمن امیدوارم کاری به کارم نداشته باشند و به خواب ابدی بروند.
...

۱۳۹۶ آبان ۱۶, سه‌شنبه

...

چند روز پیش دیدم پسر عمه ام در فیس بوک ادم کرده است. رفتم صفحه اش تا مطمین شوم خودش است. عکسهای مردی را دیدم که موهایش سفید شده بودند،ته ریش و سبیلش سفید شده بودند و من نمی شناختمش. من پسر عمه ام را نشناختم،پسر عمه ای که تمام بچگی ما با هم گذشته بود،او خانه ما بزرگ شده بود و ما خانه آنها. دو سال از من بزرگتر بود اما من باور نمی کردم همین مرد موسفید توی عکسها پسر عمه ام است.از آنجا که در انتخاب دوستهای فیس بوکی محتاط هستم دل دل کردم که ادش کنم یا نه. سالها بود که ندیده بودمش،از عقایدش بی خبر بودم،از نگاهش به آدمها بی خبر بودم.
به خودم گفتم به یاد تمام بچگی ها و خاطرات کودکی ادش می کنم و درخواست دوستی اش را قبول کردم.
...

...

امروز داشتم فکر می کردم اگر روزی به آن درجه از عرفان برسم که بعضی رفتارهای آدمها برایم مهم نباشند و کمتر خودم را به خاطرشان اذیت کنم  آن روز عیدم خواهد بود.
بیش از اندازه به آدمها و واکنش های شان اهمیت می دهم، آنقدر که تمام فکرم را مشغول می کنند و دیگر جایی برای فکرهای خوب نمی ماند،برای آفرینش،برای لذت بردن،برای زندگی کردن.
بعضی دوستی ها و دوست ها را باید بگذارم کنار،همین که خودم و خانواده ام خوشحال باشیم کافی است. خودم را درگیر چیزهایی می کنم که بعدا بهشان خواهم خندید. به سادگی خودم!
...