۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

و آنگاه که کارمند خشمگین شود!

امروز صبح رفته بودم عزیزی بانک. بانک خلوت بود و در غرفه حساب دالری فقط من بودم و یک مرد میانسال با ظاهری موقر و مهربان. کارمند بخش دالری پشتش را به ما کرده بود و داشت با دو همکار (یک خانم و یک آقا) قصه می کرد.
 مرد میانسال گفت: بیادر! چقدر قصه می کنی؟ بیا کار ما را خلاص کن.
 کارمند بانک برگشت و گفت: یک دقیقه صبر کن کاکا!
 مرد میانسال با لحنی آرام و متین گفت: همین یک دقیقه،یک دقیقه است که کار این ممکلت را به اینجا رسانده.
کارمند بانک برگشت سر کارش و همکارانش رفتند.
مرد میانسال گفت: 490 دالر می گیرم.
کارمند رسید را به دستش داد و گفت ببر تایید کن و بعد نوبت من رسید. مرد میانسال به طرف میز کارمند دیگر رفت تا حسابش را تایید کند. کارمند با پوزخند به همکارش گفت: پس روانش کن! اشتباه شده. مرد میانسال یک دقیقه بعد آمد و گفت: بیادر! اشتباه شده. کارمند دوباره رسید دیگری صادر کرد و من دیدم که باز هم اشتباه نوشته.چقدر کودکانه داشت اعتراض آرام مرد را تلافی می کرد! 
...

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

نمی خواهیم به ایران برگردیم!

چند وقت پیش بر یکی از برنامه های جاری در افغانستان انتقادی زده بودم،یکی از دوستان که خود را پدرخوانده مملکت می دانست جواب داده بود ناراحتی؟ برگرد ایران!
امروز یکی از دوستان در فیس بوک به معضلی فرهنگی در افغانستان اشاره کرده بود،دوستی دیگر که او هم احتمالا خود را جزو پدرخوانده های افغانستان می دانست،گفته بود برو ایران!
کسانی که در ایران به دنیا آمده اند و بزرگ شده اند و خودشان برگشته اند و دارند اینجا زندگی می کنند علاقه ای به رفتن دوباره به ایران ندارند و خودشان انتخاب کرده اند که برگردند. آنها از مشکلات،مخصوصا مشکلات فرهنگی جاری در این مملکت رنج می برند و انتقادشان به معنی نفی کردن همه چیز نیست. می خواهند کم کم همه چیز رشد کند،می خواهند باعث پیشرفت شوند. اما کسانی که تمام عمر خود را اینجا گذرانده اند و درس خوانده اند و حالا خود را پدرخوانده و صاحب آب و خاک می دانند آن انتقاد ها را بر نمی تابند و کوچکترین گپ  انتقادی را حمله بر خود می دانند و شمشیر تیزشان را به روی ما می گشایند:برو ایران! 
ما آمده ایم که بمانیم،می خواهیم فرزندان مان در فضایی بهتر رشد کنند و روزهای بهتر را ببینند.
...

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

به مادران شان فکر می کنم!

چند ماه پیش داشتم از کنار واحد پولیس واکنش سریع بامیان می گذشتم،یک رنجر پر از پولیس واکنش سریع از کنارم گذشت. نمی دانم چرا یاد مادران شان افتادم. فکر کردم دارند با شتاب کجا می روند و وقتی برمی گردند چند نفر مانده اند. 
هر وقت سربازی را پشت موتر رنجر می بینم،به خودش فکر می کنم،به مادرش فکر می کنم،به خانواده اش فکر می کنم و فکر می کنم که تا کی قرار است مادرش و همسرش و فرزندش گوش به زنگ تلفنش باشند،چشم به راه آمدنش!
امروز خبر کشته شدن نوزده سرباز اردوی ملی را شنیدم. غمگین شدم و باز به مادران شان فکر کردم.این فرزند با خون دل پدر و مادر رشد می کند،بزرگ می شود،می رود سر مرز،می رود تا بقیه در امان باشند و بعد جنازه اش می رسد خانه. بعضی وقتها جنازه هم نیست و چه بر سر این مادر می آید،جه بر سر پدری می آید که فرزندش را تکه تکه می بیند. چه می کشد همسرش، کودکانش و مادرش! مادرش!
...

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

شرمنده بچه شدم،رفت!

 با هیجان داشتم با موبایلم کندی کراش بازی می کردم که پسر چهار و نیم ساله ام آمد و گفت: «مامانی! تو از این بازی خسته نمی شوی؟» بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم!
...

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

من هم اقلیت هستم!

داشتم خداحافظ گاری کوپر را می خواندم، به جمله ای برخوردم که بارها دیده ام و شنیده ام. 
هر وقت در مصاحبه ای رد می شویم می گوییم هزاره بودیم ، قبول نشدیم. هر وقت جایی به هدفمان نمی رسیم می گوییم زن بودیم،نشد و آنقدر این بهانه در اقلیت بودن را می آوریم تا دلیل اصلی شکست را جایی پشتش پنهان کنیم. در اقلیت بودن باعث می شود کمتر تلاش کنیم و بیشتر بخواهیم و هر وقت نشد با صدای بلند بگوییم دلیل اصلی نشدن،همان اقلیت بودن لعنتی است اما خیلی وقتها نیست. خیلی وقتها خودمان باعثش هستیم،جدی نگرفتن خودمان،تلاش نکردن خودمان،بهتر نبودن خودمان اما همیشه زن بودن هست که روی همه این نبودن ها را می پوشاند،همیشه هزاره بودن هست که که روی تمام موفق نشدن ها را می گیرد و ماییم و این سپر خوب دفاعی!
پ.ن: بعضی وقتها هم دلیل شکست در اقلیت بودن است اما فقط بعضی وقتها!
...

۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

عجب آدمی هستم ها!

به دوستی قدیمی ایمیل کرده بودم،جواب نداده بود.ناراحت شده بودم و در دلم گفته بودم عجب آدمی است و هزار جور فکر و خیال که آدمها چرا این جوری هستند . 
بعدتر سر موضوعی دیگر خواستم به آن دوست قدیمی ایمیل کنم اما دو دل بودم که ایمیل بزنم یا نه تا بالاخره تصمیم گرفتم ایمیل کنم و یک گله بلند بالا هم ازش بکنم. ایمیل را نوشتم و فرستادم و خیالم راحت شد. 
دوست قدیمی بلافاصله جواب داد و فهمیدم که سوءتفاهمی پیش آمده و آن ایمیل قبلی اصلا به او نرسیده بوده و من همه اش داشتم سوءتفاهم را بزرگ و بزرگ تر می کردم. 
داشتم از این شعار همیشگی ام تخطی می کردم که همیشه می گفتم پیش از اینکه سوءتفاهم ها به کینه بدل شود باید اقدام کرد،اما اقدام کردم.

...

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

کارخانه آدم سازی!

به نظر من دانشگاه رفتن و دانشجو بودن،حتی در مقطع دکترا کسی را آدم نمی کند،شاید به فرآیند آدم شدن (درک و شعور) کمک کند اما هیچ وقت فقط و فقط دانشگاه رفتن کسی را آدم نمی کند. 
پ.ن: نتیجه یک بحث خودمونی!
...

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

و زنی که شبیه پیری من بود!

به پیری فکر نمی کنم،کمتر فکر می کنم! به مرگ بیشتر فکر می کنم. مرگ را همه جا می بینم،فکر می کنم هر آن ممکن است برسد و بعد دیگر نباشم اما پیری! نمی دانم چرا کمتر خودم را می بینم که پیر شده ام. 
امروز داشتم رمان «... و کوهستان طنین انداخت»ا می خواندم. زمان می گذشت و آدمها پیر می شدند.آنقدر خوب تشریح شده بود همه چیز که ترسیدم. برای اولین بار از پیری ترسیدم،از خودم که پیر شده بودم،آلزایمر داشتم،مفاصلم باد کرده بود،بارِ دوش دیگران بودم ترسیدم.
آن وقتها هر وقت خودِ  پیرم را می دیدم،مادربزرگ خوبی بودم که دور و برم پر از نوه و نتیجه بود و همه چیز خوب و خوش و پر از خنده بود. هیچ وقت اینقدر با واقعیت پیری و آنچه در درون خود آدم اتفاق می افتد رو به رو نشده بودم. شوکه شدم و ترسیدم!
...

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

روزی چون آتشفشان،روزی چون کوه آرام!

ما چند دوست بودیم که سال اول دانشگاه با هم دوست شدیم و دوستی مان گاهی شُل و گاهی سفت تا امروز ادامه پیدا کرده است. ده سال پیش که با هم آشنا شدیم همه مان دختران شاد و بی دغدغه ای بودیم که فقط به خودمان فکر می کردیم و پُر از شیطنت های دخترانه دوران دانشجویی بودیم. بعد از فارغ التحصیلی جمع مان پراکنده شد. چند تایی ازدواج کردیم و بچه دار شدیم و کار پیدا کردیم اما هم چنان از راه های دور و نزدیک با هم ارتباط داشتیم.
چند روز پیش دوستی مجرد از همان گروه آمده بود خانه مان،از زمین و زمان گپ زدیم و آن روزها و این روزها. دوست «الف» می گفت دوست «ب» که جایی دور از خانواده دارد درس می خواند چقدر آرام شده،فکر کنم این دوری رویش تاثیر گذاشته و حالا دیگر مثل آن وقتها شوخ و شنگ نیست.
خودم مدتهاست که دوست «ب» را ندیده ام و نمی دانم چقدر تغییر کرده است. به دوست «ج» می گویم دوست «الف» می گوید دوست «ب» به خاطر دوری از خانواده آرام شده و مثل سابق نیست.دوست «ج» با تعجب می گوید: این خیلی طبیعی است که آدمها با تغییر شرایط زندگی و تغییر سن آرام تر شوند.این اصلا عجیب نیست که زنی سی و چند ساله و دارای فرزند مثل هفت هشت سال پیش نباشد و این یک روند طبیعی است.
این روزها دارم فکر می کنم که چقدر این روند طبیعی است و من چقدر این روند طبیعی را طی کرده ام.
...