امروز صبح رفته بودم عزیزی بانک. بانک خلوت بود و در غرفه حساب دالری فقط من بودم و یک مرد میانسال با ظاهری موقر و مهربان. کارمند بخش دالری پشتش را به ما کرده بود و داشت با دو همکار (یک خانم و یک آقا) قصه می کرد.
مرد میانسال گفت: بیادر! چقدر قصه می کنی؟ بیا کار ما را خلاص کن.
کارمند بانک برگشت و گفت: یک دقیقه صبر کن کاکا!
مرد میانسال با لحنی آرام و متین گفت: همین یک دقیقه،یک دقیقه است که کار این ممکلت را به اینجا رسانده.
کارمند بانک برگشت سر کارش و همکارانش رفتند.
مرد میانسال گفت: 490 دالر می گیرم.
کارمند رسید را به دستش داد و گفت ببر تایید کن و بعد نوبت من رسید. مرد میانسال به طرف میز کارمند دیگر رفت تا حسابش را تایید کند. کارمند با پوزخند به همکارش گفت: پس روانش کن! اشتباه شده. مرد میانسال یک دقیقه بعد آمد و گفت: بیادر! اشتباه شده. کارمند دوباره رسید دیگری صادر کرد و من دیدم که باز هم اشتباه نوشته.چقدر کودکانه داشت اعتراض آرام مرد را تلافی می کرد!
مرد میانسال گفت: بیادر! چقدر قصه می کنی؟ بیا کار ما را خلاص کن.
کارمند بانک برگشت و گفت: یک دقیقه صبر کن کاکا!
مرد میانسال با لحنی آرام و متین گفت: همین یک دقیقه،یک دقیقه است که کار این ممکلت را به اینجا رسانده.
کارمند بانک برگشت سر کارش و همکارانش رفتند.
مرد میانسال گفت: 490 دالر می گیرم.
کارمند رسید را به دستش داد و گفت ببر تایید کن و بعد نوبت من رسید. مرد میانسال به طرف میز کارمند دیگر رفت تا حسابش را تایید کند. کارمند با پوزخند به همکارش گفت: پس روانش کن! اشتباه شده. مرد میانسال یک دقیقه بعد آمد و گفت: بیادر! اشتباه شده. کارمند دوباره رسید دیگری صادر کرد و من دیدم که باز هم اشتباه نوشته.چقدر کودکانه داشت اعتراض آرام مرد را تلافی می کرد!
...