۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

و زنی که شبیه پیری من بود!

به پیری فکر نمی کنم،کمتر فکر می کنم! به مرگ بیشتر فکر می کنم. مرگ را همه جا می بینم،فکر می کنم هر آن ممکن است برسد و بعد دیگر نباشم اما پیری! نمی دانم چرا کمتر خودم را می بینم که پیر شده ام. 
امروز داشتم رمان «... و کوهستان طنین انداخت»ا می خواندم. زمان می گذشت و آدمها پیر می شدند.آنقدر خوب تشریح شده بود همه چیز که ترسیدم. برای اولین بار از پیری ترسیدم،از خودم که پیر شده بودم،آلزایمر داشتم،مفاصلم باد کرده بود،بارِ دوش دیگران بودم ترسیدم.
آن وقتها هر وقت خودِ  پیرم را می دیدم،مادربزرگ خوبی بودم که دور و برم پر از نوه و نتیجه بود و همه چیز خوب و خوش و پر از خنده بود. هیچ وقت اینقدر با واقعیت پیری و آنچه در درون خود آدم اتفاق می افتد رو به رو نشده بودم. شوکه شدم و ترسیدم!
...

۱ نظر: