۱۳۹۹ آذر ۲, یکشنبه

...

با دوستی درباره کودکی ام گپ‌ می زدم. پرسید چیزی یادت می آید از کودکی ات که وقتی یادش می افتی خوشحال شوی، هیجان زده شوی و لبخند روی لبت بیاید. 
گفتم خیلی چیزهای کودکی م را دوست دارم اما الان این یادم آمد که تقریبا ده ساله بودم، بابا هر جمعه پنج تومان‌ بهم می داد و من سکه‌ پنج تومانی در مُشت دوان‌ دوان می رفتم سمتِ تنها دکه روزنامه فروشیِ گلشهر که سرِ میلان سینما بود. کیهان‌ِ بچه ها هر سه‌شنبه منتشر می شد و من جمعه با هیجان می خریدم و می آوردمش خانه. داستان هایش را می خواندم و بعدتر که با خواهر و برادرها و بچه های دایی و دیگران جایی جمع می شدیم می نشستم‌ به تعریف کردنِ قصه هایی که خوانده بودم. 
یادم می آید‌ بابا برای چند وقتی رفته بود تهران، دایی کوچکم که ده سال از من بزرگتر است و آن وقتها هنوز مجرد بود به من گفت حالا که بابا نیست، سهم پنج تومانِ هفتگی ات را از من‌ بگیر. دایی هر هفته یک سکه‌ پنج تومانی می گذاشت تهِ یک ساکِ سفریِ کوچک که از چوب لباسی آویزان بود و من سرِ وقتِ هفتگی‌م‌ بدو بدو می رفتم و برمی‌داشتمش و بعد کیهانِ بچه ها در دست سمت خانه پرواز می کردم. 

۱۳۹۹ آذر ۱, شنبه

...

با سَر و به شدت سقوط کردم در چاهِ افسردگی. رفتم تهِ ته چاه. از آسمان که اینقدر دوستش داشتم بدم آمد، فکر کردم چقدر خاکستری ست. زمین چقدر خشک است. یکهو فکر کردم چقدر همه چیز بی معنی و احمقانه است. دلم می خواست گریه کنم، بی دلیل. دلم می خواست بشینم برای خودم یک دیگ بزرگ، برنج زعفرانی درست کنم و با یک عالمه کَره بخورم. پیتزا سفارش بدهم. بشینم برای خودم مشروب بخورم، شاید اصلا برقصم الکی. نمی دانم. هیچ جا نروم، هیچ کار نکنم، شاید بشینم یک فیلم ببینم. نمی دانم، فقط می دانم هر چه هست کار این هورمونهای لعنتی است که افسارت را می گیرند دست‌شان و می کشندت این طرف و آن طرف. 

۱۳۹۹ آبان ۲۷, سه‌شنبه

...

پیشتر پست فرن تقی زاده را دیدم که خواسته بود درباره زنی که الگوی تان بوده بنویسید، هر زنی، همین قدر که خواسته باشید شبیهش باشید، حالا می خواهد زنی باشد که نزدیک تان بوده و می دیدیدش گاهی یا زنی که فقط نامش را شنیده بودید و درباره ش خوانده بودید جایی، شنیده بودید از کسی. 
با خودم فکر کردم آیا الگویی داشته ام تا حالا. کسی که خواسته باشم شبیهش شوم. دیدم از هر کسی چیزی را دوست داشته ام و یک تکه از این برداشته ام، یک تکه از آن. تنبل تر از آنی بوده ام که آدمی را که با تلاش و پشتکار فراوان به جایی رسیده الگو قرار بدهم چون هیچ وقت آدم تلاش و پشتکار نبوده ام. بیشترترجیح داده ام تکه هایی از کسانی بگیرم که هر کار خواسته اند کرده اند، رهاتر بوده اند. آنها که  تغییر آورده اند را بیشتر دوست داشته ام همیشه. آنها که هر چه در ذهن شان می گذرد را بیرون می دهند، با تصویر یا نقاشی یا کلمه، آنها را بیشتر دوست داشته ام. 

۱۳۹۹ آبان ۲۳, جمعه

...

دیروز پادکست "غذایای ایرانیِ" فهیمه خضرحیدری را می شنیدم. جایی کسی گفت ما مهاجرین مثل حلزون هایی هستیم ‌که خانه مان را بر دوش می کشیم هر جا که برویم. 
صبح که می آمدم‌ سر کار فکر کردم من حلزونی ام که هیچ وقت خانه نداشته ام. خانه ام، همان صدفِ نازکِ زیبا آنقدر محکم و مقاوم ‌بوده که از روز اول تا امروز روی پشتم بوده، تَرَک شاید خورده اما مانده. 
جایی به دنیا آمدم که می گفتند مالِ من نیست، خانه ام نیست. خانه را در ذهنم می ساختم، خانه ای که بی صبرانه می خواستم ‌بروم ‌ببینمش، باشم. رفتم آنجا، خانه نبود آنجا. خانه جایی است که پدر باشد، مادر باشد، خواهر باشد، برادر باشد. تو فکر کنی مالِ خودت است. خانه ای که در ذهنم ‌ساخته بودم در ذهنم ماند. هنوز حلزونی بودم که خانه ام را روی پشتم حمل می کردم. خانه نبود آنجا. آنجا وطن‌ نبود برایم. 
حالا اینجایم، هنوز خانه بر پشت. حالا می دانم که خانه بر پشت خواهم ماند. خانه بر پشت خواهم مُرد.   

...

دیشب یک دفعه از خواب پریدم. احساس کردم ضربان قلبم ‌به طرز عجیبی می زند، احساس کردم دست چپم هم دارد درد می کند. بلند شدم و به خودم گفتم چیزی نیست. شاید زیادی وزنه زده ام در جیم و اثر وزنه هاست دردِ بازو و دستم. خواستم بخوابم، نتوانستم. رفتم و علائم ‌سکته قلبی را در گوگل سرچ کردم. علامت خیلی خاصی نداشتم جز اینکه قلبم داشت عجیب می زد و دردی که در بازو و دستم‌ بود. داشتم درد دست چپ و راست را مقایسه می کردم، می گفتم پس چرا دست راستم درد نمی کند یا کمتر درد می کند. آخرش طاقت نیاوردم "او" را بیدار کردم. پا به پای خودم نگرانش کردم. گفتم می ترسم. گفت بخواب! چیزی نیست. 
یکهو در دلم گشت اگر الان‌ بخوابم و صبح بیدار نشوم چی. اولین ‌بار نیست که به مرگ ‌فکر می کنم، بارها و بارها از نزدیک‌ بهش فکر کرده ام، ازش نترسیده‌ام، فقط نگران خانواده‌ام ‌شده‌ام، نگرانِ ننه و بابا، نگرانِ بچه بدون من! 

۱۳۹۹ آبان ۲۲, پنجشنبه

...

 یکی از پسرعموها با بابا مشکل مالی دارد، از سالهای سال قبل. چند روز پیش به بابا زنگ زده که "پول تو قَد کَدَه ده خانه محفوظ است، تو فقط ما را ناله و نفرین نکن" که حالا مثلا از این طوفان به سلامت بگذریم. بابا هم گفته ناله و نفرینی ندارم که بکنم، پول را اگر دادی که دادی، ندادی هم ندادی مثل تمامِ این سالها.

شنیدیم که کرونا گرفته اند خانوادگی و شروع کرده اند زنگ زدن این طرف و آن طرف که نفرین نکنید و دعا کنید و اینها. همگی خوب شده اند به جز مادر پیرشان که فوت کرده. فکر کنم پولِ بابا همچنان قَد کرده بماند آنجا تا دور بعدی!