با دوستی درباره کودکی ام گپ می زدم. پرسید چیزی یادت می آید از کودکی ات که وقتی یادش می افتی خوشحال شوی، هیجان زده شوی و لبخند روی لبت بیاید.
گفتم خیلی چیزهای کودکی م را دوست دارم اما الان این یادم آمد که تقریبا ده ساله بودم، بابا هر جمعه پنج تومان بهم می داد و من سکه پنج تومانی در مُشت دوان دوان می رفتم سمتِ تنها دکه روزنامه فروشیِ گلشهر که سرِ میلان سینما بود. کیهانِ بچه ها هر سهشنبه منتشر می شد و من جمعه با هیجان می خریدم و می آوردمش خانه. داستان هایش را می خواندم و بعدتر که با خواهر و برادرها و بچه های دایی و دیگران جایی جمع می شدیم می نشستم به تعریف کردنِ قصه هایی که خوانده بودم.
یادم می آید بابا برای چند وقتی رفته بود تهران، دایی کوچکم که ده سال از من بزرگتر است و آن وقتها هنوز مجرد بود به من گفت حالا که بابا نیست، سهم پنج تومانِ هفتگی ات را از من بگیر. دایی هر هفته یک سکه پنج تومانی می گذاشت تهِ یک ساکِ سفریِ کوچک که از چوب لباسی آویزان بود و من سرِ وقتِ هفتگیم بدو بدو می رفتم و برمیداشتمش و بعد کیهانِ بچه ها در دست سمت خانه پرواز می کردم.