۱۳۹۹ تیر ۲۹, یکشنبه

از ‏تکه ‏پاره ‏هایی ‏که ‏هر ‏جا ‏نوشته ‏ام


وبلاگ خانم شین را که خواندم، یاد ده سال پیش افتادم که میم برایم فال قهوه گرفته بود. آن سالها دختران چادری با حجابی بودیم که اگر کسی مانتوی رنگ روشن و شال می پوشید و موهایش را رنگ می کرد از نظر ما آدم چندان خوبی نبود. میم همکلاسی ما در کلاس زبان بود و گاهی در جلسات شعر می دیدمش. روزی من و دو سه تا از همکلاسی ها را دعوت کرد خانه شان، فکر می کردیم میم از آن دخترهای پولدار هراتی بالاشهری است که خانه اش شبیه خانه های توی فیلم هاست. من و سه دوست با دو سه تا اتوبوس عوض کردن رفتیم و پرسان پرسان خانه را پیدا کردیم. دم در خانه پیرمردی داشت روی گاری میوه هایش را پاک می کرد، ازش پرسیدم خانه خانم فلانی، گفت بله و صدا زد پسرش را که برو فلانی را صدا بزن که دوستانش آمده اند. پدرش بود.

میم آمد و ما را برد اتاق خودش. خانه شان شبیه خانه ما در پایین شهر بود، همان قدر کوچک و همان قدر قدیمی!اتاق میم، یک اتاق جمع و جور و قشنگ پر از نقاشی های مداد و زغال بود که من یکی خیلی خوشم آمد. نشستیم و قهوه خوردیم و گپ زدیم و آهنگ گوش کردیم. میم برایمان فال قهوه گرفت. این اولین و آخرین فال قهوه عمرم تا امروز بود. برایم دانه دانه توضیح داد که چه چیزهایی در فنجان می بیند و تفسیر می کرد و می خندیدیم. روز خوبی بود!

دختری که لباس های رنگی می پوشید و شعر می گفت و موهایش را رنگ می کرد خیلی بهتر از آن چیزی بود که فکر می کردیم!


۲۸ شهریور ۱۳۹۲

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر