۱۳۹۹ مرداد ۱۷, جمعه

...

داشتیم همان مسیر همیشگی را می رفتیم که از دور زنی را دیدیم که به سمت ما می آمد. داشت قدم می زد، قدم زدن عصرگاهی با قدم هایی بلند. جوری قدم بر می داشت انگار داشت می رقصید، با تمام وجود حرکت می کرد، با حس رضایت و با خنده ای که تمام صورتش را پوشانده بود. با سرعت و هیجان در حالیکه تمام بدنش حرکت می کرد از کنار ما گذشت و با چشمان خندانش به ما نگاه کرد و سری به نشانه سلام تکان داد. 
به او گفتم چقدر یاد مادرم افتادم. مطمئنم اگر مادرم اینجا بود و قرار بود هر روز برود قدم زدن، همین جور با هیجان و با تمام وجود حرکت می داد بدنش را، همین قدر سرخوش و سَبُک! 
مادر بلند آواز و همیشه سرخوشِ من که پسر دایی گفته بود عمه وقتی وارد جایی می شود با خودش سر و صدا و شادی می برد. کاش بیارمش اینجا روزی و بتواند همان طور شاد و سرخوش راه برود و شادی بپاشد همه جا!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر