۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

زجری که پایان ندارد!

بیست و یک ساله بودم.در یک مکتب مهاجرین افغانستانی در گلشهر درس می دادم. یک صبح سرد زمستانی با چادرسیاه و ژاکت گرم به طرف مکتب می رفتم.به کوچه مکتب رسیده بودم و داشتم دخترکان هفت ساله و هشت ساله را می دیدم که هنوز پشت دروازه مکتب ایستاده بودند و منتظر باز شدن در بودند. یک دفعه مردی را دیدم که از کوچه دیگر پیچید و آمد طرفم و از یخنم گرفت و مرا محکم چسباند به دیوار. شوکه شده بودم،نمی دانستم باید چه کنم،محکم هلش دادم عقب و چهار تا از همان فحش های همیشگی معمولی ام را دادم.مرد را دیدم که تند تند رفت و در کوچه دیگر گم شد. آنقدر شوکه شده بودم و ترسیده بودم که نمی دانستم باید چه کار کنم.از او فقط عینکش را دیده بودم و کلاه کشی زمستانی اش را. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که اصلا نفهمیدم کی بود و چی شد. به دخترکان منتظر پشت در نگاه کردم.ترسیده بودند و داشتند به من نگاه می کردند. احساس خجالت کردم. رفتم و بهشان سلام کردم.کسی چیزی نگفت. کسی چیزی نپرسید اما این کابوس هر روز صبح که می آمدم طرف مکتب با من بود و بود. هر لحظه منتظر بودم که یکی بیاید و محکم بچسباندم به دیوار و من ندانم که باید چه کاری انجام بدهم.از هر مرد عینکی با کلاه کش زمستانی می ترسیدم و فکر می کردم هموست. روزهای بدی بود.
روزهای بدی هست. هر روز که در سرک های کابل بیرون می رفتم می دانستم که از بچه نوجوان تا پیرمرد هشتاد ساله چیزی خواهد گفت. کمتر پیاده جایی می رفتم و بیشتر وقتها با موترخودم بیرون می رفتم.اقلا بیشتر در امان بودم. دوست داشتم به بعضی هایشان جوابی بدهم،چیزی بگویم،فحشی بدهم اما با خودم می گفتم جواب بدهم که چه. فقط خودم را کوچک می کنم به اندازه آنها و هیچ نمی گفتم. 
زنها آنقدر از زبان و حرفهای زشت مردان کوچه و خیابان آسیب می بینند که قابل گفتن نیست. هر چیزی خطاب می شوند،هر برچسبی می خورند حتی پیش چشم کودکانشان و چقدر زجر می کشیم هر روز و هر روز.زجری که درمان ندارد،زجری که پایان ندارد. 
...

۱ نظر:

  1. چقدر وحستناك است كه آن دختر كوچولوها از آن سن با اين تصويرها كلان ميشوند و مدام ميترسند و مدام محتاطند.

    پاسخحذف