۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

یکی از هزاران قصه ای که هر روز می شنویم!

نوجوان که بودم روزی مادرم با یکی زنی دیگر قصه می کرد که فلانی دختر خود را به آلمان داده و مرتیکه آمده که عروسی بگیرد. داماد بیست میلیون خرج کرده و شب عروسی فهمیده که دختر،دختر نبوده. دختر را زده و پدرش را خواسته و بیست میلیون را طلب کرده و ...
آن وقتها که این قصه ها را می شنیدم غمگین می شدم. با خودم می گفتم خوب دختر نبوده که نبوده.مرد آلمان شیشته چطور ثابت می کند که تا به حال با زن دیگری نبوده است. مرد به آلمان برگشت و دختر ماند و توسری و لت و کوب و هزار جور حرف و حدیث. 
امروز گزارشی خواندم درباره بکارت.یاد قصه مادرم افتادم و آن دختر که حالا ازدواج کرده و چند فرزند دارد و دارد زندگی می کند،بد یا خوب!
بعضی وقتها فکر می کنم این هم ساخته و پرداخته مردانی است که همه چیز را برای خود آزاد آزاد می خواهند و زنان را در بند.آنقدر که آنها به بکارت و دست نخوردگی دختران اهمیت می دهند به درک و شعور و شخصیت آنها اهمیت نمی دهند و این عصبانی ام می کند. دوست دارم هر کس خودش تصمیم بگیرد چگونه زندگی کند،می خواهد باکره بماند و ازدواج کند یا دوست دارد قبل از ازدواج بکارتش را از دست بدهد و بعدها ازدواج کند با هر کس که دوست داشت نه اینکه مردها بیایند برای زن ارزش و خط و مرز تعیین کنند.
دوست سویدی ام می گفت از جایی می گذشتم دیدم روی کاغذی نوشته اند ترمیم بکارت 150 دالر،ناخودآگاه خنده ام گرفت و  به یاد مردانی افتادم که هزارها دالر مصرف می کنند و می روند دختری باکره را از افغانستان می آورند و به بکارتش افتخار می کنند. 

۱ نظر: