۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

از رنجی که می بریم!

امروز دیدم دوستی که به تازگی از ایران به افغانستان سفر کرده و البته سفر اولش هم نیست از گشتی که در کابل زده نوشته است و از فقر و بدبختی و کودکان کار و معتادان زیر پل سوخته و زنانی که گدایی می کنند نوشته است.گله کرده است که چرا دیگران نمی بینند.می خواستم همان وقت کامنت بدهم اما آنجا نشد و اینجا می گویم.
تمام آدمهایی که هر روز از پل سوخته می گذرند آن آدمها را می بینند،تمام آنها که موتر دارند هر روز توسط کودکان اسپندی و شیشه پاک کن احاطه می شوند،تمام آدمهایی که از سرکهای کابل می گذرند زنان چادری دار و کودکان لاغر و کوچک شان و دستهایی که به سویشان دراز شده است را می بینند.همه ما می بینیم،گاهی کفشهایمان را می دهیم برایمان واکس بزنند،گاهی سه چهار بسته ساجیق می خریم،گاهی چند افغانی هم کف دست زنان و مردان و کودکانی که دستشان را به سویت دراز کرده اند می گذاریم،گاهی چندین و چند بار در روز شیشه های موترمان توسط همین کودکان پاک می شود،پوقانه می خریم،سوار همین تاکسی ها و تونس هایی می شویم که کودکان فریاد می زنند "شار رو" و "فروشگاه"و "پل باغ عمومی" و "برچی" اما چقدر می توانیم هر روز چند افغانی کف دست آنها بگذاریم و کفشمان را واکس بزنیم و ساجیق و پوقانه بخریم و لبخند بزنیم.
تازه که به کابل آمده بودم با دیدن همه اینها بغض می کردم،اشکم جاری می شد،در دلم به باعث و بانی همه اینها فحش می دادم اما هر روز که گذشت برایم عادی تر و عادی تر شد. (اقلا دیدنشان عادی تر شده) هر روز همه آدمها از کنار همه اینها می گذرند و هر کس دارد به خودش و مشکلات بی شمارش فکر می کند.گاهی برای کسی دل می سوزاند،سکه ای پرت می کند و بعد به راهش ادامه می دهد اما نه از آن سکه چاره می شود و نه از بغض و اشک و ناسزای من! من هم هر وقت به همه چیز و همه چیز افغانستان فکر می کنم غمگین می شوم،گریه ام می گیرد،دوست دارم چند خط بنویسم،من هم دوست دارم دست نوازش بر سر تمام کودکان افغانستان بکشم،دوست دارم همه شان درس بخوانند،بازی کنند،شادی کنند،کودکی کنند اما چه می توانم؟!
آنها که از جاهای دیگر می آیند و می بینند و از دور دستی بر آتش دارند (که خود من هم یک جورهایی شاملش می شوم) فقط فرضیه و نظریه تولید می کنند و هیچ راهکار عملی ای ارائه نمی دهند،نمی دانم آیا جایی برای راهکار عملی هم مانده است یا نه اما می دانم که همه ما فقط داریم حرف می زنیم چه آنها که تلنگر می زنند،چه آنها که شعر می گویند و مقاله می نویسند و روزنامه چاپ می کنند و چه آنها که فقط می بینند و هیچ نمی گویند.
پ.ن: هر چند ثبت وقایع و مستندسازی را نفی نمی کنم و البته که هر کس حق دارد هر چه دوست دارد بگوید و بنویسد و اظهار نظر کند.
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر