۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه

و بعد آهسته آهسته در سرازیری می افتی!

آن وقتها که نوجوان بودم روزی برادرم با بچه دیگری در کوچه دعوا کرده بود و فرار کرده بود و به خانه آمده بود.لحظاتی بعد برادر خشمگین کودک کتک خورده دست در دست برادرش آمده بود دم دروازه خانه برای شکایت و تنبیه فرد ضارب.وقتی در را باز کردم و گفتم چی شده.برادر بزرگتر گفت بچه همان پیرمرد کجاست که برادرم را زده.من گفتم نمی دانم.اینجا بچه پیرمردی نیست و یک جورهایی قضیه جمع و جور شد اما چیزی را بر روح و روانم جا گذاشت.پدر من از منظر آن نوجوانک پیرمرد بود و من نمی خواستم این مساله را قبول کنم.دوست نداشتم پدرم پیرمرد باشد.دوست داشتم پدرم از نظر دیگران همان چیزی باشد که در نظر من است.قبول نمی کردم پدرم پیرمرد است و عصبانی شده بودم.حالا که تمام ریش و سبیل و موهای پدرم سفید شده است هم گاهی به این مساله فکر می کنم.
بعد از آن،هر وقت در کوچه و بازار پیرمردی/پیرزنی که به سختی قدم بر می دارد،پیرمردی/پیرزنی که لباسهایش نامرتب و شلخته است،پیرمردی/پیرزنی که گاهی از دیگران تنه می خورد،پیرمردی/پیرزنی که حضورش برای کسی مهم نیست را می دیدم و می بینم فقط به این فکر می کنم که همین آدم پیر و ضعیف و شلخته و سر به زیر و بی توجه به همه چیز الان فرمانروای یک ایل و یک خانواده است،تمام امید و پشت و پناه یک خانواده است،خان است،دیکتاتور است،کسی بدون اجازه اش آب نمی خورد، همه چیز خانواده به یک فرمان او بند است و اینکه چشم و چراغ یک ایل و تبار است!
گاهی هم فکر می کنم شاید از آنهاست که بچه هایش به امان خدا رهایش کرده اند و حالا دارد در سرگردانی های خود قدم می زند.
به خیلی چیزها فکر می کنم،به رویاهایی که داشته اند،به عشق های شان،به روزهای خوب و خنده هایشان،به غم ها و گریه هایشان،به تمام آنچه که بر انسانی می رود و انسان را به این نقطه از زندگی می رساند،آهسته آهسته!بی آنکه خود بفهمد که دارد کم کم در سراشیبی می افتد و بعد سرازیری تندتر و تندتر می شود!
پ.ن:با موبایل آپدیت شده و کمی نامرتب است!
...  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر