۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

و من بلند بلند گریه کردم!

دیشب وقتی چراغها را خاموش کردم و رفتم زیر پتو و چشم هایم را بستم که بخوابم به چیزی فکر می کردم. بعد از آن فکر به فکر دیگری رسیدم و بعد به جایی دیگر رفتم تا اینکه به پدربزرگ مادری ام رسیدم که سیزده سال پیش از دنیا رفت.یاد پدربزرگی افتادم که اولین چکمه زندگی ام را وقتی چهار سالم بود برایم خریده بود،یک چکمه سبز پلاستیکی که تا سالها داشتمش و بعد نمی دانم چه شد. یاد پدربزرگی افتادم که اولین گوشواره را وقتی فقط چند ماهه بودم برایم خریده بود و تا سالها در گوشم بود و مادرم همیشه می گفت این را "بابویتو" برایت خریده است. یاد پدربزرگی افتادم که پتوی چهارخانه زرد و سفیدی را وقتی نوزاد بودم برایم خریده بود و آن پتو تا شانزده هفده سالگی ام بود هر چند خیلی کهنه شده بود. یاد پدربزرگی افتادم که سرِ زمین چغندر چینی کار می کرد و برای ما چغندر می آورد و مادرم می پخت و خودش فقط یکی دو تکه می خورد و می رفت و آن همه چغندر برای ما می ماند. یاد پدربزرگی که در خاطراتم بود اما نمی دانم چرا یادش نمی افتادم این همه وقت. خواستم صورت پدربزرگم را به یاد بیاورم با تمام اجزایش اما نمی شد. تمام اجزایش نبود. یک تصویر دور بود،یک تصویرکلی و دور. خواستم راه رفتنش را به یاد بیاورم اما یادم نمی آمد. پدر بزرگم چطور قدم بر می داشت،یادم نمی آمد. خواستم صدایش را به یاد بیاورم. خیلی کمرنگ بود،خیلی دور بود و من گریه کردم. با صدای بلند گریه کردم. همه چیز پدربزرگم خیلی از من دور شده بود. من نمی توانستم صدایش را،صدای واضح و محکمش را به یاد بیاورم. نمی توانستم راه رفتن استوارش را به یاد بیاورم. همه چیز از من خیلی دور شده بود و من بلند بلند گریه کردم.
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر