۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

ما تکه تکه شده ایم!

همیشه دیده بودم آخرِعروسی عروس و خانواده عروس گریه می کنند و این گریه کردن جزئی از مراسم شده بود اما من شب عروسی ام گریه نکردم. هیچ کس گریه نکرد،مادرم مثل همیشه بود فقط نگاهش غمگین تر شده بود و من فردایش فهمیدم.
وقتی که قرار بود برای همیشه به افغانستان بروم و معلوم نبود دوباره چه وقت خانواده ام را ببینم هم کسی گریه نکرد.با پدر و مادر و خواهر و برادرانم خداحافظی کردم،خیلی معمولی،انگار قرار بود تا سر کوچه بروم و برگردم. 
با مادرم هر دو سه روز یک بار تلفنی گپ می زدم و همه چیز را برایش تعریف می کردم. با خواهرم دایم چت می کردم و هر دو همه چیز را برای هم تعریف می کردیم و من دلتنگی را حس نمی کردم.آن جا هم مادرم مثل همیشه شاد و سرحال بود و هر کس مادرم را می دید می گفت چقدر خوب و سرحالی،انگار نه انگار دخترت رفته و تو انگار هیچ دلتنگش نمی شوی و مادرم چیزی نمی گفت.مادرم آنقدر چیزی نگفت تا فشار خونش به بالاترین حد ممکن رسید و نصف شب او را راهی بخش اورژانس کرد.مادرم آنقدر چیزی نگفته بود و همه چیز را در خود ریخته بود که بعد از آن فشار خون بالا رفیق همیشگی اش شد. با مادرم گپ می زدم،از دلتنگی چیزی نمی گفتم. او هم از دلتنگی چیزی نمی گفت.من گاهی گریه می کردم اما فکر می کردم مادرم هنوز گریه نمی کند و هنوز همه چیز را فقط و فقط در خودش می ریزد. من رفتم،برادرم رفت،خواهرم رفت و مادرم ماند و جای خالی سه فرزند که هر کدام جدا جدا برای شلوغی خانه کافی بودند. مادرم دیگر کسی را نداشت تا برایش قصه کند،تا با هم بروند طلافروشی های فلکه دوم را ببینند و بعد فقط قیمت کنند و به خانه بیایند. کسی نبود تا گاهی با مادرم تا پارک نزدیک خانه برود و درباره زن فلانی  و دختر فلانی گپ بزنند و بستنی بخورند و پفک بخورند و بعد به شاد و خوشحال به خانه برگردند. پدرم بود،مادر بزرگم بود،برادرانم بودند اما من و خواهرم دیگر نبودیم. مادرم عروسی می رفت،مهمانی می رفت،گاهی پارک می رفت،بازار می رفت اما جای خالی ما را قرص های فشار خون پر کرده بود که باید هر روز می خورد و هر روز به ما فکر می کرد. هر روز آنقدر نگران ما می شد که اگر از تلوزیون خبر انفجاری در دورترین نقطه افغانستان را هم می شنید به برادرانم التماس می کرد که شماره ما را بگیرند تا احوال مان را بگیرد و ما همیشه می گفتیم خوبیم و او خوشحال می شد. 
هنوز هم مادرم هرروز به برادرانم التماس می کند که به ما زنگ بزنند تا او بتواند چند دقیقه با ما گپ بزند و بداند که خوبیم و هنوز قرص های فشار داخل کیفش هستند و موهای سفیدش زیادتر شده اند. 
این روزها دلتنگی را بیشتر می فهمم،دلتنگی از جنس دلتنگی مادرم را بیشتر لمس می کنم و فکر می کنم این دلتنگی را پایانی نیست. 
پ.ن: نوشته ای ازوبلاگ پیاده رو را خواندم و یاد دلتنگی مادرم افتادم. 
...



۳ نظر:

  1. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
  2. عالی بود عزیز دقیقا مشکل خودم بود

    پاسخحذف
  3. آخههههه...
    الهي خدا اين مادراي دلسوز و مهربان را حفظ كند
    تا اولاد از آدم دور نشه نميتانيم به عمق دلتنگي هاي آنان پي ببريم...

    پاسخحذف