۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

ذهن کنجکاو یک کودک!

پدرم آدم کتابخوان و اهل مطالعه ای بود و دوست داشت من که اولین فرزندش بودم هم کتاب بخوانم. وقتی سه ساله بودم،رفت و برایم کتاب خرید و خودش تمام کتاب را برایم خواند و بعد من با دیدن عکسها دوباره کتاب را به زبان خودم برای خودم خواندم. پدرم کتاب می خرید و می خواند و من کتاب خوانی شده بودم که نمی توانستم بخوانم.
آن وقتها کتابی داشتم به نام میمون دانا که هنوز هم میمونش را یادم است که بزرگ بود و دانا بود و مشکلات تمام حیوانات جنگل را حل می کرد و همه دوستش داشتند.آن وقتها همه از خدا حرف می زدند و من نمی دانستم خدا چیست و چه شکلی است. تا مدتها خدا در ذهن منِ سه چهار ساله همان میمون بزرگ دانا بود که تمام مشکلات مردم را حل می کرد و همه دوستش داشتند.نمی دانم چه وقت و به چه کس گفتم که خدا همین میمون بزرگ دانا است و او مرا دعوا کرد که دیگر این حرف را نزن و من فهمیدم که دیگر نباید این گونه فکر کنم.
پ.ن: روز ادبیات کودک گذشت،می خواستم این مطلب را همان روز بنویسم و بگویم من هنوز هم با همان میمون بزرگ دانا درگیرم!
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر