۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه

من و شادی های کوچکم

دوستم به من می گوید تو دیوانه برف هستی! بله هستم!آنقدر که وقتی به دانه هایی که از آسمان می آیند پایین نگاه می کنم یک ذوق عجیبی می کنم. همه ش می خواهم بروم بیرون و زیر برف قدم بزنم. بروم و اصلا یخ کنم و همه آن همه زیبایی که دارد از آسمان می بارد را حس کنم و لمس کنم و لذت ببرم. دیروزهم برف بارید و من دوباره از خوشی داشتم پرواز می کردم. سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون. رفتم و قدم زدم و عکس گرفتم و گذاشتم تا دانه های برف رویم بریزند و آب شوند و کمی هم یخ کنم. در خیابان کسی دیده نمی شد. فقط من بودم و یکی دو نفر دیگر  که شاید از مجبوری در سرما و برف آمده بودند بیرون و داشتند تند تند قدم بر می داشتند تا به مقصدشان برسند واز این برف جان سالم به در ببرند. من اما به آرامی و با لذت قدم بر می داشتم،آهسته و آرام. می خواستم آرام آرام در برف قدم بزنم تا لذت در برف بودن را بیشتر حس کنم. لبخند می زدم و به آسمان نگاه می کردم .به دانه های ریز و ظریف و زیبایی که با ناز پایین می آمدند و بر زمین و بر درختان و بر سر و روی من می نشستند. شاید اگر کسی در آن وقت من را می دید فکر می کرد دیوانه است بیچاره! به نظر خیلی ها آدمهایی مثل من دیوانه اند،دیوانه اند چون هنوز از زیبایی خیلی چیزها لذت می برند،دیوانه اند چون به چیزهای خیلی بزرگ فکر نمی کنند،دیوانه اند چون مهربان و ساده اند! بارها و بارها در گفتگوها و مکالمات با دیگران این را فهمیده ام که من چقدر ساده ام! اما من همین سادگی و دیوانگی ام را دوست دارم! همین که با برف و باران و بازی بچه ها و شادی دیگران خوشحال شوم و دائم این خوشحالی ام را ابراز کنم. 
اصلا قرار بود چیز دیگری بنویسم اما شد این!
...

۱ نظر:

  1. من عاشق این دیوانگی ها در آدم هام. ادم های اینطوری را. با رفتارهای به نظر بقیه غریبشان. دوستشان میدارم.

    پاسخحذف