تقریبا ده یازده ساله بودم،شاید هم کمتر! در کوچه ای که ما زندگی می کردیم دختر هم سن و سال من
زیاد نبود.فقط من بودم و لیلا و نرگس.لیلا کابلی بود و نرگس ایرانی.همیشه
با هم در کوچه بازی می کردیم،خط بازی و وسطنا و بازیهای دخترانه یا سرکوکا
بازی و الک دولک و بازیهای پسرانه.برای ما اصلا بازی،دخترانه پسرانه
نداشت.آن وقتها ما ضبط صوت و نوار و این چیزها نداشتیم و اگر آهنگی،ترانه
ای،خواندنی،چیزی بلد بودیم از دیگران شنیده بودیم.لیلا عمه و عموهای جوان
داشت که هنوز ازدواج نکرده بودند و با آنها زندگی می کردند و
ضبط و نوار داشتند و آهنگهای غیرمجاز! گوش می کردند.لیلا هم می شنید و یاد
داشت.کم کم از او یاد گرفته بودیم و حین بازیهای مان با هم می خواندیم.
یک بعد از ظهر تابستان بود و ما سه تا در کوچه بازی می کردیم.سه نفری دستهای همدیگر را گرفته بودیم و می چرخیدیم و با صدای بلند می خواندیم: "کفتر کاکُل به سر،های های/یه خبر از من ببر،های های/بگو به یارم/که دوستش دارم" همین طور می خواندیم و می چرخیدیم که پیرمردی به ما نزدیک شد و با صدای بلند به ما تشر زد:"شما خجالت نمی کشید؟این حرفها چیست که می گویید؟شما می فهمید که چه می گویید؟ شرم شوید!خجالت بکشید! کته دخترا ده کوچه بیرون شدید از یار گپ می زنید؟" و ما آرام شدیم. و ما خجالت کشیدیم و بعد از آن کمتر با صدای بلند خواندیم و کمتر بازی کردیم.ما بزرگ شدیم و کمتر از یار گپ زدیم.
یک بعد از ظهر تابستان بود و ما سه تا در کوچه بازی می کردیم.سه نفری دستهای همدیگر را گرفته بودیم و می چرخیدیم و با صدای بلند می خواندیم: "کفتر کاکُل به سر،های های/یه خبر از من ببر،های های/بگو به یارم/که دوستش دارم" همین طور می خواندیم و می چرخیدیم که پیرمردی به ما نزدیک شد و با صدای بلند به ما تشر زد:"شما خجالت نمی کشید؟این حرفها چیست که می گویید؟شما می فهمید که چه می گویید؟ شرم شوید!خجالت بکشید! کته دخترا ده کوچه بیرون شدید از یار گپ می زنید؟" و ما آرام شدیم. و ما خجالت کشیدیم و بعد از آن کمتر با صدای بلند خواندیم و کمتر بازی کردیم.ما بزرگ شدیم و کمتر از یار گپ زدیم.
ما بزرگ شدیم و یاد گرفتیم که همه چیز دخترانه و پسرانه دارد،بازیها،حرفها،رفتارها و حتی فکرها هم پسرانه و دخترانه/زنانه و مردانه است.
امروز داشتم یک آهنگ قدیمی را می شنیدم،یاد آن روز و کفتر کاکُل به سر افتادم.
... امروز داشتم یک آهنگ قدیمی را می شنیدم،یاد آن روز و کفتر کاکُل به سر افتادم.
من در یکی از شب های تابستان دوازده سالگی دم دروازه نشستم و برایم خودم نامه رسون را میخواندم مرد میانسالی از کناز خانه مان رد میشد استاد و با غضب گفت برو توی خانه تان. من نرفتم و ساکت شدم.مرد رفت و من نشستم و نخواندم.
پاسخحذف