۱۳۹۳ دی ۱۵, دوشنبه

دچار دیو زدگی شده ام در حد اعلا!

چند وقت پیش با دوستی راجع به کاری گپ می زدم،دوستم پیشنهادی کرد که روی فلان چیز کارکن و فلان کار را بکن و فلان چیز را بخوان و فلان فیلم را ببین و من همه ش گفتم اوکی و باشد و حتما! دوستم دو روز بعدش آمد گفت خواندی؟ دیدی؟ گفتم نه فکر نمی کردم اینقدر زود باید می خواندم و می دیدم. دوستم هفته بعد آمد گفت: چی شد تنبل؟ گفتم هنوز نه! من که گفته بودم خیلی تنبلم و دوستم رفت و دیگر بعد از آن نه سلام کرد و نه درباره آن کار با من حرف زد. 
دوست دیگری چند روز پیش آمد در چت و درباره یک موضوع کاری با من گپ زد و چند تا پیشنهاد کرد و گفت چند روز بعد بهم زنگ بزن با هم بیشتر گپ بزنیم. گفتم باشه و تا امروز نه او زنگ زده و نه من! 
گاهی به خودم می گویم خوب! تو دقیقا چی می خواهی؟ می خواهی چی کار کنی؟ می خواهی همه زندگی ات را همین طوری با بی خیالی و تنبلی و باری به هر جهت بگذرانی؟ تو دقیقا می خواهی چه غلطی بکنی؟ الان داری چی کار می کنی؟ اصلا چی می خواهی از زندگی؟ 
گاهی با خودم دعوا می کنم،گاهی خودم را نصیحت می کنم،گاهی خودم را تشویق می کنم،گاهی دوست دارم خودم را بزنم اما ببیشتر وقت به خودم می گویم همین جوری ام و خودم را همین جوری دوست دارم. می دانم توجیه بدی است اما ...
به قول آن دوست من را چه دیوی زده است؟؟؟!!!
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر