صبح که بیدار شدم دیدم بچه و پاپی هر دو بیدارند. گفتم چرا اینقدر زود بلند شدی؟ گفت دیشب اصلا خوابم نبرد. گفتم چرا؟ گفت ما سگ گرفتیم و این یک چیز بزرگ است. منظورش همان هیجان و استرس و اینها بود فکر کنم.
تا به حال بچه را در مواجهه با یک موجود کوچک ندیده بودم، موجودی که بچه حس کند در مقابلش مسئول است. بسیار نرم و با احتیاط رفتار می کرد با پاپی، خیلی حساس و مواظب بود، مثل مادری که برای اولین بار صاحب یک نوزاد کوچک شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر