۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

...

اول که زمزمه های کرونا آمد همه هیجان زده بودند، بالاخره یک چیز نو آمد و زندگی، از این یکنواختی در آمد. همه در تصورات شان خودشان را در فیلم های آخرالزمانی می دیدند و چیزهایی شبیه این، گاهی ماسک می زدند، گاهی دستکش می پوشیدند، دستهای شان را می شستند، ژل ضدعفونی می زدند.گاهی می رفتند بیرون، گاهی نمی رفتند. کم کم این هیجان جای خود را به ترس داد، آمار داشت بالا می رفت، ویروس همه جا پخش شده بود و همین جور داشت قربانی می گرفت. کم کم ماسک و دستکش همگانی تر شد، اجباری تر شد. آدمها کم کم همدیگر را ندیدند، خیابان ها خلوت شدند. مردم خسته شدند کم کم، ترس همچنان بود اما از آن هیجان اول خبری نبود و همگی هسته شده بودند. مردم داشتند آمار را می دیدند که همین طور داشت بالا می رفت و کسی نمی توانست کاری کند. 
حالا همه با ماسک و دستکش و مایع دستشویی و ضد عفونی ترسیده  و نگران،همچنان خسته، کم کم دارند بیرون می روند. کم کم دورهمی ها را شروع می کنند و فکر می کنند کی قرار است از دست این یک ذره ویروس خلاص شوند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر