۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۳, شنبه

...

دستکش هایم را در می آورم، پرت می کنم توی سطل آشغال. دستهایم را با آب گرم و صایون می شویم. برمی گردم سر میزم. باز دستکش می پوشم. فکر می کنم کاش این ویروس هم مثل کارتونی ها و فیلم ها دیده می شد. مثلا هر کس که ویروسی بود دستش، پایش، بدنش سبز سبز می شد و ما می فهمیدیم. چقدر آسان بود آن وقت.
این وقتها، این روزها دنیا عجیب شده اسن. همگی دستکش به دست، ماسک به دهان این ور آن ور می روند. آدمها از هم می ترسند، کسی خانه کسی نمی رود، کسی به کسی دست نمی زند، کسی کسی را بغل نمی کند، نمی بوسد. 
دنیا دارد عجیب و عجیب تر می شود این روزها. آدمها کم کم دارند بودن با همدیگر را فراموش می کنند. 
من اما برایم بهتر شده انگار. فکر می کنم آن روی انزواطلبم آمده بالا کم کم. انگار این وضعیت مطلوبم است. خوشحالم که کسی نمی آید، جایی نمی رویم. سر کار می رویم، برمی گردیم خانه. فیلم می بینیم.، کتاب می خوانم، با هم می رویم پیاده روی، با ننه بابا و خانواده تصویری گپ می زنیم، با هم غذا می پزیم و گپ می زنیم. همین بس نیست مگر؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر