۱۴۰۰ خرداد ۲۰, پنجشنبه

...

صبح همین که بیدار شدم و تلفن را گرفتم دستم پیام برادرم را دیدم. نوشته بود زن دایی فوت کرده. 
باورم‌ نمی شد، هنوز باورم‌ نشده. عروسی دایی وسطی را هنوز یادم‌ است و خانه تازه شان را که پر از وسایل تازه و نو بود. به دنیا آمدن بچه های دایی، صدای خنده های زن دایی که انگار از ته دل می خندید. چطور ممکن است زن دایی دیگر نباشد. 
نمی دانم چطور می خواهم تسلیت بگویم وقتی هنوز باورم نشده. 
دو تا پیام داده ام‌ به دختر دایی ها و هنوز زنگ نزده ام به دایی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر